نگاشته شده توسط: ordoukhani | ژوئیه 24, 2012

مرض ارثی

مرض ارثی

عمه جانم و همسرش  بهمن خان چند سال است که 90 سال دارند. هر دو(چشم نخورند) همه جایشان صحیح  و سالم است، جز پاهایشان که به زحمت راه می رودند.
این را بگویم که نمی توانند جلوی دهانشان را بگیرند، هر جا که باشند جلوی آخوند عمامه ای یا کرواتی حرفشان را می زنند. بدین جهت هم هر دو چند بار، هر بار به مدت کوتاهی  در هر دو نظام زندانی بودند.

پنج ــ شش ماه پیش زن و شوهر با  سه تا چمدان پر به دیدن من امدند. بعد ازچند روز گردش در بلژیک، عمه جانم گفت: «ما تا نمردیم، به زیارت لندن هم ببرمون»! با زحمت زیاد برای هر دوی آنها ویزای انگلستان را گرفتم و راهی آن دیار شدیم. یکی دو روز در لندن گشتیم که در یک رستوران ایرانی آگهی  دیدیم که رویش نوشته بود: «شنبه- ادیب و دانشمند، اندیشمند و فیلسوف بزرگ اسلامی، جناب مستطاب آقای دکتر عبدالجرس خروس در محل … و در ساعت … در نشست زرد سفیران ناامید سخنرنی خواهند کرد. ( برای اگاهی بیشتر رجوع کنید به سایت شخصی  ایشان).عمه جان گفت: «ننه ما که تا اینجا اومدیم، تو رو خدا ببرمون به این سخنرانی». (کی می تونه روی عمه اش را زمین بندازه؟)

شب موعود باعمه جان و همسرش به جلسه سخنرانی رفتیم. برگزار کنندگان جلسه در صف جلو برای آنها جا پیدا کردند. من هم به ناچار کنارشان نشستم. آقایی در معرفی جناب خروس گفت: «البته جناب مستطاب خروس، دانشمند، اندیشمند روشنفکر و متفکر بزرگ اسلامی احتیاج به معرفی ندارند. عمه جان به طوری که چند نفر بیشتر نفهمند گفت: «اگه احتیاج نداره پس چرا حرف مفت می زنی»؟ خانمی که کنارش نشسته بود، با لبخند حرف عمه جان تایید کرد.
آقای خروس پس از مقدمه ای بلندی سخنرانی خود را آغاز کرد، نیمه کار بود که یکدفعه شوهر عمه ام خودش را به خواب زد و شروع کرد به خر ـ خر کردن، و در بینش هم چند گوز فرد اعلا رها نمود. کسی که پشت بهمن خان نشسته بود، با تکان دادن شانه های او، بیدارش کرد و در گوشش گفت: «اقا! معذرت می خوام، ببخشید، مثل اینکه شما خوابتون برده بود و خرخر می کردید. در ضمن بی ادبی هم نشه، چند تا گوز هم دادین». ( خنده حضار، قیافه ترش کرده سخنران) بهمن خان گردنش را راست کرد و با عصبانیت و صدای بلند گفت: «من خوابیدم و خرـ خر کردم و گوزیدم، چرا تهمت می زنی؟ تو عمرم از این کارها نکردم، میگین نه، از خانمم بپرسین»؟
عمه جانم گفت: «واه ــ واه چه حرفا! می گوزین شوهر من رو بدنوم می کنین؟ خجالت خوب چیزیه. بالفرض محال هم گوزید، گوزی بود، راهی داشت، مگه به کسی کاری داشت؟ یعنی حرفای صد تا صنار این آقا، از  گوز شوهر من بیشتر می ارزه»؟ یکی گفت: «حاج خانم شما کوتاه بیاین ببینم اخرش این آقا چه زری می زنه»!؟
عمه جانم با زحمت بلند شد و گفت: «اول اینکه، حاج خانم خودتی و هفت پشتت. دوم اینکه، سالی که نکوست از بهارش پیداست، کونی که گوزوست از صاحابش پیداست. از همین قسمت اول سخنان آقا به بقیه حرفاش هم پی می برین. چهارتا کلمه فارسی رو با دوتا کلمه عربی و انگلیسی قاطی میکنه، اصلا خودش نمی فهمه چی میگه،  میخواین شما بفهمین»؟

بدبختی من این است که این پیرمرد و پیرزن را نمی تونم تنها بگذارم. مجبورم هرجا می روم با خودم آنها را نیز ببرم.
مدتی بعد در بروکسل بردم شان یک کنفرانس در باره لائیسته و سکولاریسم. در بین سخنرانی عمه جانم بلند شد و گفت: «مرتیکه هنوز – و ان یکادت- گردنته، انوقت در باره لائیسته و سکولاریسم حرف می زنی، خفه شو»! (مثل اینکه مردم منتظرن یکی چیزی بگه و ازش پشتیبانی کنند)

در پاریس رفتیم سخنرانی در باره آزادی چاخان.(آزادی بیان) سخنرانان مرتب گفتند: «ما روشنفکرا ن، ما روشنفکرا ن…»
شوهر عمه ام  خودش را زد به خواب و میان کلام سخنران گوز دبشی ول کرد. وقتی اجرا کننده برنامه اعتراض کرد. عمه جانم گفت: «روشنفکرهایی مثل جلال الاحمد و شریعتی و شما، چپ و راست ریدین به این مملکت و ادعا هم دارین و حالا گوز این پیرمرد بهتون بر می خوره، برین خجالت بکشین… اگه به اندازه ای که روشنفکر داریم، گاو و گوسفند داشتیم، لبنیات و گوشت دنیا رو می دادیم. خیال می کنید کون اسمون واز شده و شما رو ترکمون زده. تو اروپا هیشکی ادعای روشنفکری نمی کنه، قرن روشنفکرها گذشته، حالا زمان متخصص ها و محقق ها و مکانیسین هاست. هرچی اداست، مال آدم گداست»…!!

یک شب بردم شان سخنرانی در باره زن ستیزی. آقای زلفزاده که خیلی خودش را ژیگول کرده بود، با صد تا اطفار شروع کرد به سخنرانی. ( در ضمن بین هر دو جمله، یکبار دست می برد موهایش را درست می کرد) در بین سخنرانی دیدم عمه جان خون خونش رو می خورد. در دلم گفتم: «یا امام زمون به دادم برس، همین الانه که جلسه رو به هم بزنه». یه دفعه عمه جان بلند شد و گفت: «بیخود زر زیادی نزن، تو دیگه نمی خواد از حقوق زن دفاع کنی! زنها صد تا مثل تو رو می برن سرچشمه و تشنه بر می گردونن، برو کشکت رو بساب واز حقوق خودت دفاع کن»! خانم جوانی به عمه ام گفت: «طرف با این حرفا می خواد خودشو پیش خانم ها عزیز و لوس کنه، نمی دونه که خر خودشه».

چند بار به شان گفتم؛ «شما با این کارهاتون آبروی من رو پیش دوست و دشمن بردید». یه دفعه عمه جانم عصبانی شد و گفت: «ابرو، ابرو! پسر عموت  از امریکا تلفن کرد و گفت: «فلانی آبروی ما رو برده، صدای گوزش به نیویورک و واشنگتن، حتی به استرالیا و آفریقای جنوبی و … رسیده، جای نگوزیده نذاشته».  بهش گفتم که ابرویی که با یک گوز بره، به یک چس هم نمی ارزه»! خندید…

توجه! توجه!
راستش را بخوهید، وقتی کسی اظهار فضل بیخودی کند و حرف بی ربط بزند، ما نمی توانیم جلوی دو جایمان را بگیریم. این مرض در فامیل ما ارثی است!

28 خرداد 1391 ــ 17 ژوئن 2012 ــ بلژیک ــ اردوخانی


نظر شما در مورد این نوشته چیست؟

در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی یکی از نمادها کلیک کنید:

نماد WordPress.com

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

تصویر توییتر

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Twitter خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

عکس فیسبوک

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

درحال اتصال به %s

دسته‌ها

%d وب‌نوشت‌نویس این را دوست دارند: