نگاشته شده توسط: ordoukhani | مِی 30, 2012

به سوی سرنوشت؟

به سوی سرنوشت؟

در بروکسل سوارقطار شدم تا به اوستاند( شهری در کنار دریا) به دیدن دوستی بروم. هنور چند دقیقه از نشستنم در قطار نگذشته بود، که مردی با دو من ریش و پشم هیکلی گنده( نره غولی) امد کنارم نشست، در حالیکه روزنانه ای در دستش بود نگاه می کرد و مرتب غر می زد. و گاهی هم به من نگاه می کرد و می خواست بداند من در باره تیتر روزنامه چه فکری می کنم. دوتا ردیف انورتر مردی کم و بیش هم سن من تنها نشسته بود که خانم جوان زیبایی آمد کنارش نشست. در دل گفتم: «همه رو مار می گزه، مار و خرچسونه، اونم چه خرچسونه نره خر»! و برای اینکه از شر نگاه پرسش انگیز او راحت شوم، خودم را زدم به خواب، و خوابم برد. نمی دانم چه مدت گذشت که احساس کردم قطار ایستاد، گوشه چشم راستم را باز کردم تا ببینم، بغل دستی ام هنوز هست، یا رفته؟ با شگفتی فراوان متوجه شدم که دیگر او نیست، و جایش یک خانم بسیار زیبا نشسته. ناگهان چشم هایم را باز کردم و راست نشستم، و با لبخندی به خانم سلام کردم، او هم با لبخندی پاسخ مرا داد، و ازکیفش یک قوطی ادامس در آورد به من تعارف کرد. منکه از دامس جویدن بیزار بودم و هستم و خواهم بود یکی برداشتم، و در دل گفتم:
اگر خنضر خوری از دست خوش روی، به از شیرینی از دست ترشروی. (ترجمه برای خانم)

قطار به حرکت در آمد، نخست تلک، تلک، تلک. خانم هم در حالیکه می خندید و کمی هم از خجالت سرخ شده بود، شروع کرد به گوزیدن پت، پت، پت. قطار سرعت گرفت، تک، تک، تک. خانم هم پت پتش سریع شد. من شروع کردم به غش، غش خندیدن، و در دل گفتم: «خدایا مار رو هم که نصیب ما می کنی گوزو در می آید».
خانم پوزش خواست و گفت: «من به صدای ضربه حساسیت دارم، و به محض اینکه به گوشم بخورد شروع می کنم به گوزیدن، دست خودم نیست، هرچه هم دوا و درمان کرده ام نتیجه نداشته! به عنوان مثال وقتی در به هم می خود، یا در کافه ام و کسی با قاشق به بشقابش می زند. صدای کفش عابران، به ویژه کفش پاشنه بلند بانوان در خیابان به گوشم می خورد، نمی توانم جلوی خودم را بگیرم». (در ضمن پت پت سریع ادامه داشت.)
من جریان مردی که پیش از او آنجا نشسته بود، و همه را مار می گزه، ما رو خرچسونه، و خوشحالی ام از اینکه مرد رفته و او امده، ولی متاسفانه مار گوزو از آب در آمده را با زحمت برای خانم ترجمه کردم. خانم خندید و گفت: «واقعا متاسفم، باور نمی کنید در خانه ام فقط یک در وجود دارد که انهم لایش ابر گذاشته ام، و به جای در اتاق پرده است. شوهر سابقم که ابتدا عاشق من بود، پس از چهارسال دیگر نتوانست تحمل کند و تقاضای طلاق کرد. قاضی هرچه اصرار کرد که علتش را بگوید، شوهرم  خجالت می کشید ونمی گفت، یکباره قاضی عصبانی شد، و چند بار با چکش روی میز زد، که من شروع کردم به گوزیدن. قاضی بدون اینکه حرفی بزند، تقاضای طلاق همسرم را پذیرفت». گفتم شاعر ما می گوید: «روزی که گل خوبرویان بسرشتند، سنگی در آن بود، همان شد دلشان را. در باره شما باید گفت، بادی در آن بود، همان شد دلشان را! شاعر دیگری (خودم) گفت که نتوان گوز دید جز به چشم بصیرت، نتوان گوز رنگ کرد، جز به رنگ خیال».
زمانیکه از قطار پیاده شدیم مرا به یک فنجان قهوه دعوت کرد. پس از آن او در حالیکه با صدای نلق تلق کفش عابران می گوزید به سوی سرنوشت می رفت و من به طرف خانه دوستم روانه شدم.

10 خرداد 1391 ــ 30 مه 2012ــ بلژیک ــ اردوخانی


نظر شما در مورد این نوشته چیست؟

در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی یکی از نمادها کلیک کنید:

نماد WordPress.com

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

تصویر توییتر

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Twitter خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

عکس فیسبوک

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

درحال اتصال به %s

دسته‌ها

%d وب‌نوشت‌نویس این را دوست دارند: