خدا !
پاییز و هوا سرد بود، در و پنجره ها بسته. آفتابی کم رنگ از گوشه پنجره ای که تا کف اتاق می آمد، به روی فرش و دیوار افتاده بود… مادرم رو به مکه پشت به پنجره نماز می خواند.از انچه می گفت چیزی نمی فهمیدم، جز واژه» الله، الله»…
پس از اینکه نمازش تمام شد، چهار زانو نشست و دست به آسمان بلند کرد و گفت: «خدایا به حق پنج تن، به حق چهارده معصوم، مردگان ما را بیامرز. این تنها فرزند ما را از ما نگیر، از چشم بد دورش کن. خدایا ابروی ما را پیش دوست و دشمن نبر، تن ما را سالم نگهدار، خدایا، خدایا…؛
به خودم گفتم خدا از دیوار بیرون نمی آید، بلند شدم در و پنجره ها را باز کردم. مادرم گفت: «ننه در و پنجره را ببند هوا سرد است»! گفتم: «خدا که از درون دیوار نمی آید، از در و پنجره می آید». گفت: «خدا احتیاج به آمدن ندارد، همه جا هست».
به اطراف حتی به سقف و کف اتاق نگاه کردم، تنها مادرم را دیدم با مقداری لوازم خانگی. گفتم خدا را نمی بینم! گفت؛ «باید در دلت ببینی، خدا در دل ماست»!!
سالهای سال از آن زمان گذشته، همه جا به دنبال خدا گشتم، او را ندیدم، تنها گرگ هایی که به نام خدا می دریدند، و مردمانی که در سراب به دنبال خدا می دویدند.
24 اردیبهشت 1391 ــ 13 مه 2012 ــ بلژیک ــ اورایز ــ اردوخانی
nice
By: خانم on مِی 16, 2012
at 3:02 ب.ظ.