نگاشته شده توسط: ordoukhani | دسامبر 3, 2011

الاتفاقیات فی المشفی (بیمارستان)

 الاتفاقیات فی المستشفی (بیمارستان)!

واسه اینکه این » Pacemaker » رو تو سینه ام بذارن، قبلش پدر صاب بچه در اومد. تا اینکه روز سه شنبه 22 نوامبر 2011 رفتم بیمارستان «گاست هاس برگ» در شهر «Leuven». ساعت ده و نیم ما رو بردن اتاق عمل، اونجام رو( یعنی بالای سمت چپ زیر کتفم) بیهوش (بی حسی موضعی) کردن. یک حوله یا هر چیز دیگه که شما اسمش رو بذارین انداختن رو صورتم، به طوری که نمی دیدم جراح چکار می کنه. ولی سمت راست صورتم باز بود. جراح که سمت چپ مشغول عمل بود، و دستیارش که سمت راستم بود، در حین جراحی، دقیقه به دقیقه توضیح می دادن چکار می کنن. منم چیزهایی می گفتم. یکساعتی که گذشت، گلاب به روتون باد تو شکمم پیچید. فکر کردم اگه ولش کنم صداش باعث می شه جراح خندش بگیره و دستش بلرزه و رگم، یا جای دیگه ام رو پاره کنه، و حتی ممکنه دستش رو ببره. اون موقع خر بیار و باقالی بار کن. با این فکر تو سرم، خودم رو کنترل کردم و نذاشتم باد بی موقع در بره، در ضمن هم شروع کردم به خندیدن.

(اگه بگین مرتیکه زیر بخیه که درد داره این چه موقع خندیدنه؟ حق باشماست. من همیشه خروس بی محل بودم)* دستیار جراح که سمت راست من بود، پرسید که؛ «چرا می خندم»؟ گفتم؛ «بعد میگم». هرچی اصرار کرد، گفتم؛ «باشه بعد از تموم شدن عمل». جراحی تا ساعت 12 و 45 دقیه طول کشید. وقتی کار جراح تموم شد و تمام کابل هایی که به بدنم وصل بود رو برداشتن، جراح، پرفسور … با خنده گفت: «خب چرا می خندیدی»؟ گفتم: «باد تو دلم جمع شده بود، فکر کردم اگه ول کنم، از صداش یا یه جای من رو می بری، یا دست خودت رو، واسه این بود خندم گرفت».
خیلی خونسرد گفت: «خب حالا ول کن»!
چنان باد پر صدایی رها کردم که اتاق عمل به لرزه در اومد. جراح، دستیارش و دیگران چنان خندیدند که اشک تو چشمهاشون جمع شد. پس از چند دقیقه پروفسور جراح گفت؛ «منتظر اجازه بودی «؟
گفتم: «من بیمارم و عذرم موجه، چه با اجازه و چه بی اجازه ول می کردم، چه بهتر که اجازه دادی»!!

دوستان توجه کنید!
زیر دست جراح، زیر دست دندان پزشک، زمانیکه کسی یا خودتان مشغول پوست کندن، میوه یا خیار، کدو، بادمجان، و غیره هستید، یا موقع خیاطی و خیلی موارد دیگر از باد پر صدا رها کردن خود داری کنید که عواقب آن خطرناک است!!

*عبید زاکانی می فرماید: «مرده شوری برای پاداش نزد صاحب مرده رفت و گفت پدرت در زمان شستشو می خندید! مرد در جواب گفت آن چه موقع خندیدن بود؟ به هرچه نابدتر مرده شور می خندید!»

6 آذر 1390 ــ 27 نوامبر 2011 ــ بلژیک ــ اورایز ــ  اردوخانی


نظر شما در مورد این نوشته چیست؟

در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی یکی از نمادها کلیک کنید:

نماد WordPress.com

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

تصویر توییتر

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Twitter خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

عکس فیسبوک

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

درحال اتصال به %s

دسته‌ها

%d وب‌نوشت‌نویس این را دوست دارند: