نگاشته شده توسط: ordoukhani | نوامبر 11, 2011

تنها خرها خدا دارند

تنها خرها خدا دارند

آیا از خودتان پرسیده اید که آیا خرها خدا دارند؟( هدفم توهین به استادم خر نیست) آیا برایتان پیش امده که به یاد یکی از حماقت خود بیافتید، و هم بخندید و هم از خریت خودتان هر چی نابدترتان بسوزد وعصبانی شوید؟ و به خودتان بگویید که؛ «مگه میشه آدمی (آدم یعنی من) اینقدر خر باشه»؟ اگر برای شما تا به حال پیش نیامده، برای من خیلی پیش آمده، و بدون شک پیش هم خواهد آمد. و گاهی جریمه های سنگینی برای آن پرداخته ام.
اصل خر نیکو نگردد انکه بنیادش خر است، خران را فهم و درک چون کان گرد بر گنبد است.

 دو تا نمونه کوچک را بگویم که چندان جریمه ای هم نپرداخته ام. از بقیه می گذرم، چون بیشتر سبب رنجش خاطر شما و آبرو ریزی ام می شود.
سه – چهار سال پیش در پاریس به دنبال محلی می گشتم، ناگهان خانم میان سالی از کشورهای اروپای شرقی، جلویم خم شد و انگشتری( حلقه ازدواج به رنگ طلایی) از زمین برداشت و به من گفت: «امروز روز تولدم است، و شانس آوردم این انگشتر را پیدا کردم»، و خواست به من بفروشد. من پیش خودم حساب کردم، این انگشتر را می خرم، می برم اداره پلیس، شاید صاحبش بیاید آن را بگیرد و سبب خوشحالی اش شود. انگشتر را به مبلغ 20 یورو از او خریدم، میان انگشت شست و انگشت نشان و طوری دستم را بالا گرفتم، تا شاید صاحبش که به دنبالش می گردد، ببینند، و من این را به او بدهم. و با سرفرازی، و خوشحال از اینکه کار نیکویی می کنم، پرسان ــ پرسان به اداره پلیس رسیدم، و به طرف خانم دورگه پلیس که پشت میزی بود رفتم و سلام کردم، و با رضایت خاطر از خودم داستان را گفتم. خانم نگاه مسخره ای به من کرد، و از کشوی میزش یک قوطی در آورد که ده ها از این نوع انگشتر، و انگشترهای دیگر تقلبی در آن بود. و گفت: «اگر مایلید همه اینها را به شما هدیه می کنم»! در حالیکه کان مبارکم خیلی سوخته بود، از خنده روده بر شده بودم، از اداره پلیس بیرون آمدم، همینطور که می خندیدم، با یک کشیش میان سال چشم در چشم شدم و رفتم سلام کردم و گفتم: «اجازه دارم پرسشی از شما بکنم»؟ گفت: «خواهش می کنم». پرسیدم: «فکر می کنید، خر ها هم خدا دارند»؟ نگاهی پر مهر به من کرد، و گفت: «بله فرزندم، خرها هم خدا دارند، من هم خدایی دارم»!ً!

یک نمونه کوچک دیگر؛ سال 1972 ــ در رستورانی کار می کردم. شب مردی که یک دست داشت آمد و همراه با شام مشرب زیادی خورد. به طوریکه نمی توانست درست راه برود. موقع رفتن من زیر بغلش را گرفتم، و کشان ــ کشان او را به خانه اش بردم، همسر و فرزندانش خانه نبودند، من او را به مستراح بردم، تا بتواند خیر سرش شاش سیری بکند، بعد به اتاق خوابش بردم، لباسش را در آوردم، یک شیشه آب کنار تختش گذاشتم. در ضمن یک سطل پلاستیک آبی رنگ( درست به یاد دارم) کنار تختش گذاشتم، تا اگر خواست در آن بالا بیاورد. چند تا حوله هم برای پاک کردن دهانش پس از بالا آوردن روی میز کنار تختش گذاشتم، و کارتم را هم به او دادم گفتم: «اگر به کمکی احتیاج داشتید، به من تلفن کنید»، و رفتم.
فردا نزدیک ظهر که داشتم میزهای رستوران را آماده می کردم، پلیس اگاهی آمد، و مرا متهم کرد به اینکه کیف پول، همراه با کارت شناسایی و کارت اعتباری مرد را دزدیده ام. شما تصورش را بکنید، من در چه فکری بودم، این مرد در چه فکری بود. به جان شما اشک تو چشمم جمع شد، چند تا فحش به خدا دادم و گفتم: «خدایا این رسمشه»؟ با پلیس به خانه مرد رفتم، جلوی چشم همه، اینور بگرد، اونور بگرد، یکدفعه من داشتم از بغض خفه می شدم، تشک تخت را بالا کشیدم، دیدیم، آقا با همان یک دست موقعیکه من لیاسش را در می آوردم، بدون اینکه متوجه شوم، کیفش را زیر تشک قایم کرده. پلیس ها و اقا پوزش خواستند، و صاحب خانه 1000 فرانک ( 25 یورو امروز) به من داد. من آن اسکناس را پاره کردم به او پس دادم و گفتم: «بکون تو کونت»! و آمدم بیرون. حالا اگر از من بپرسید که آیا خرها هم خدایی دارند؟ پاسخ می دهم: «. آدم های خردمند و دوراندیش خدا ندارند ،تنها خرها خدا دارند».

همانگونه که در بالا گفتم، از بقیه خریت هایم می گذرم، چون بیشتر سبب رنجش خاطر شما و آبرو ریزی ام می شود.

15 آبان 1390 ــ 6 نوامبر 2011 ــ بلژیک ــ اورایز ــ اردوخانی


پاسخ

  1. .
    یه کره خری داشت با حسرت به یک کره خر ماده نیگا میکرد ، باباش ازش پرسید چته بچه !
    .
    کره خره گفت ، بابا ! خرها هم ازدواج میکنند ؟
    .
    باباش گفت ، آره عزیزم ، تو این دوره و زمونه ، اتفاقا فقط خرها هستند که ازدواج میکنند !
    .
    🙂
    .


نظر شما در مورد این نوشته چیست؟

در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی یکی از نمادها کلیک کنید:

نماد WordPress.com

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

تصویر توییتر

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Twitter خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

عکس فیسبوک

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

درحال اتصال به %s

دسته‌ها

%d وب‌نوشت‌نویس این را دوست دارند: