زود به دنیا اومدم
ژاله را پس از چند ماه دیدم. بعد از احوال و احوال پرسی، گفتم؛ «خب حال بیژن نامزدت چطوره؟ بالاخره کی عروسی می کنین، تا ما بیایم شیرینی بخوریم»؟ گفت: «با بیژن به هم زدم، خیلی پسر خوبی بود، یه پارچه آقا، به خدا قسم همچین مردی کم تو دنیا پیدا میشه، خیلی هم دوستش داشتم و هنوز هم دوستش دارم». گفتم: «پس چرا باهاش به هم زدی»؟ گفت: «والله تحمل خور خورش رو نداشتم. شوهر خاله ام خدا بیامرز هم مرد خوبی بود، ولی همچین که سرش رو می ذاشت رو متکا خوابش می برد، خور خور می کرد. یه وقتا دور هم جمع بودیم و می گفتیم می خندیدیم، این مرد هم نشسته بود، یه دفعه همونوطور که نشسته بود خوابش می برد و خور خورش به هوا می رفت. خاله ام از دست خور خور شوهرش سکته کرد و مرد. یادم نمیرهً خاله ام به مادرم می گفت خوش یه حالت که شوهرت خور خورد نمی کنه و فقط می گوزه! این مرد شب انقدر خورخور می کنه که نمی تونم بخوابم و اعصابم هم خورد شده. یه وقتها بعد از ظهر هم که یه چرت می زنه خور خورش به آسمون بلند میشه. وقتی هم بیدارش می کنم، میگه واه، چرا دروغ میگین من که هیچی نشنیدم! شوهر تو که نمی تونه هشت ــ ده ساعت یه ضرب مثل اینکه شیپور بغل گوشت بزنن بگوزه، حداکثر در بیست و چهار ساعت بیست تا می گوزه، تازه صدای گوزش بغل گوش تو نیست، ولی خور خور این مرد مثل خوک همیشه بغل گوش منه»!
ژاله ادامه داد؛ «یادم میاد شب ختم خاله ام تو مسجد، شوهرش نشسته بود اون جلواشک می ریخت، آقا هم بالای منبر داشت وعظ می کرد. یه دفعه شوهر خاله ام خوابش برد و شروع کرد به خور خور، چه خور خوری که صدای آقا از پشت میکروفن شنیده نمی شد. آقا یه دفعه عصبانی شد از منبر اومد پایین، شوهر خواهرم رو بیدار کرد و گفت مرتیکه تو با این خور خورت ریدی تو حرف ما، بهتر نبود می رفتی اون عقب می نشستی و می گوزیدی،حق داشت این زن از دست تو سکته کنه. چند تا فحش دیگه هم داد و رفت. اوایل مادرم از دست گوز بابام عصبانی بود و می گفت؛ تو با این کارت آبروی ما رو می بری. بابام می گفت؛ گوز من نمی تونه پر کاه که هیچ، یه پر مگس رو هم ببره، آبرویی که با یه گوز بره، به چسی هم نمی ارزه. آخر سری ها مادرم گوشش خوب نمی شنید، ولی از قیافه بابام می فهمید، می خواد بگوزه، می گفت؛ مرد انقدر زور نزن تو شلوارت خرابی می کنی، بابا جواب می داد؛ نترس اندازه اش دستمه! اون موقع ما از خنده روده بر می شدیم. بابام می گفت؛ مگه بزرگان نگفتند، گوز باعث خنده و خوشحالی میشه. مادرم می گفت؛ مرد خجالت هم خوب چیزیه! بابام جواب می داد؛ بادی بود راهی داشت؛ مگر به کسی کاری داشت؟ خاله ام راست می گفت؛ آدم یه همسر گوزو داشته باشه، بهتر از همسر خور خوروس»! با خنده گفتم: «من خور خور نمی کنم، ولی می دونی که …! حاضرم فداکاری کنم و همسر تو بشم». خندید و گفت: «یا من چهل ــ پنجاه سال دیر به دنیا اومدم، یا شما زود»!
7 آبان 1390 ــ 29 اکتبر 2011 ــ بلزیک ــ اورایز ــ اردوخانی
نظر شما در مورد این نوشته چیست؟