نگاشته شده توسط: ordoukhani | اکتبر 28, 2011

ما کردیم و شد

ما کردیم و شد

سه هفته پیش مادر ثریا ( حاج خانم) برای اولین بار پس از بیست سال به دیدن دختر، داماد و نوه هایش به بلژیک آمد. بدین مناسبت چند روز قبل مرا برای نهار به خانه شان دعوت کردند. همانطور که می دانید (مانند تمام مادران که از ایران می آیند) حاج خانم با وجودیکه نمی تواند درست راه برود، دو چمدان پر از انواع سبزی برای خورشت، زرشک، پسته، بادام، گز، کشک، گردنبند برای دختر و نوه اش، قاب مینیاتور، و خیلی چیزهای دیگر با هزار زحمت همراه خودش آورده بود.

حاج خانم با پا درد فراوان روزی که من مهمان بودم یک کشک بادمجانی درست کرده بود که سبب خجالت بقیه کشک بادمجان ها می شد، و زرشک پلویی همراه با ماهیچه ( چون ثریا
گفنه بود آقای اردوخانی زرشک پلو را با ماهیچه بدون چربی به مرغ ترجیح می دهد) که نه تنها هیچ پادشاهی هم نخورده بود، بلکه هیچ آخوندی هم هرگز نچشیده بود. پس از صرف
نهار، بچه ها مشغول درس و مشق شان شدند، ثریا هم سرگرم جمع و جور کردن و محمود همسر ثریا مشغول تماشای مسابقه اتومبیلرانی شد، من روی بالکن سیگار می کشیدم که
حاج خانم با دوتا لیوان چایی پر رنگ آمد و کنارم نشست و گفت: «محمود گفت شما چایی رو تو لیوان می خورید». در ضمن نوشیدن چایی متوجه شدم که حاج خانم سر تکان می دهد و با خودش حرف می زند. گفتم؛ «حاج خانم با خودت چی میگی»؟ اهی کشید و گفت: «چی بگم، نمی دونم به کی بگم؟! این ثریا و محمود، شما رو خیلی دوست دارن، مخصوص ثریا شما رو از بابای خدا بیامرزش بیشتر دوست داره، هرچی خاک اونه عمر شما باشه، انقدر تعریف شما رو کردن که من ندیده و نشناخته به شما ارادت پیدا کردم و فریفته تون شدم، اره شما برای ثریا مثل بابای دومشین». تو دلم گفتم: «یا امام زمون! یا قمر بنی هاشم! همه زنهای جوون و خوشگل عاشقشون میشن، ما مادر ثریا که نزدیک نود سالشه، خدایا خودم رو سپردم به تو»! حاج خانم گفت: «والله یه چیزی می خوام بگم روم نمی شه»! تو دلم گفتم؛ «خدایا به دآدم برس! گر نگهدار من آن است که من می دانم، شیشه را در بغل سنگ نگه می دارد». حاج خانم  نفس عمیقی کشید و اشک تو چشمهایش جمع شد و گفت: «خوب شد بابای خدا بیامرز ثریا مرد و ندید»!
ــ چی رو ندید؟
ــ ندید که دخترش دو تا توله حرومزاده پس انداخته.
ــ واه حاج خانم چه حرفا می زنی؟
ــ چه حرفا می زنی چیه؟ مگه نمی بینی، بچه ها موهاشون مشکی و فرفری ی، در صورتیکه محمود کچله یه مو تو سرش نیست، ثریا هم بلونده بلونده. دماغشون هم مثل دماغ شما و  بزرگ و باریک، دماغ محمود و ثریا قلمی و کوچیک. اگه اینها دلیل حرومزاده گیشون نباشه پس چی می تونه باشه، تازه چشای بچه ها بی ادبی نشه، مثل کون موش می مونه، چشای محمود و ثریا درشته. به نظرم اگه حرومزاده نباشن موقع خاک بر سری بسم الله نگفتن و جن تو شکم این دختر نطفه کاشته. خدا بیامرزه بابای ثریا رو، هر شب بسم الله می گفت، حتی تا دم مرگش. اصلا بسم الله می گفت که عمرش رو داد به شما.

یکدفعه اشکش سرازیر شد، با گوشه چارقدش چشم هایش را پاک کرد. در این موقع سر و کله ثریا پیدا شد. با شوخی و خنده گفت: «آقای اردوخانی چی گقتی که اشک مادرم رو در آوردی»؟ گفتم؛ «والله من چیزی نگفتم، مادرت یاد بسم الله گفتن بابات افتاد یه دفعه اشکش در اومد». ثریا رفت که چایی بیاورد. گفتم؛ «حاج خانم، محمود که کچل به دنیا نیامده، وقتی عروسی کردن، حتر وقتی اومد اینجا موهای پر پشت و فرفری داشت، ثریا هم موهاش رو بلوند کرده. جفتشون هم دماغشون رو عمل کردن، تازه کجای چشم بچه ها مثل کون موش میمونه چشمهای سیاه و درشت دارن».

حاج خانم داد زد؛ «حروم زاده ها( نوه هاش، یک دختر شانزده ساله و یک پسر سیز  ساله) بیاین اینجا تا از نزدیک ببینمتون. عینکم رو هم بیارین»! رو به من کرد و ادامه داد؛ «راست می گین؟ واه خدا مرگم بده چه خیال های بد بدی راجع به این دختره بی گناه کردم، خدا از سر تقصیرم بگذره، آخه ذلیل شده ها هیچ چی به من نگفتن. واقعا که ثریا حق داره که شما رو مثل باباش دوست داشته باشه، حالا که شما رو دیدم، فهمیدم که واقعا دوست داشتنی هستین». گفتم؛ «حاج خانم، ولی من نمی تونم هرشب بسم الله بگم، اصلا بسم الله نگفتم ونمی گم».
ــ واه خدا مرگم بده، مگه می شه؟
ــ ما کردیم و شد!

2 آبان 1390 ــ 24 اکتبر 2011 ــ بلژیک ــ اورایز ــ اردوخانی


پاسخ

  1. دائی خیلی جالب بود داستان بود یا خاطره؟

  2. ابی جان خیلی با مزه بود .


نظر شما در مورد این نوشته چیست؟

در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی یکی از نمادها کلیک کنید:

نماد WordPress.com

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

تصویر توییتر

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Twitter خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

عکس فیسبوک

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

درحال اتصال به %s

دسته‌ها

%d وب‌نوشت‌نویس این را دوست دارند: