دانشمند ابله
بردارم شش سال از من کوچکتر است. همه می گفتند او نابغه است. با وجود تفاوت سنی، در دبیرستان من به کمک او که کودک دبستانی بود بیشتر احتیاج داشتم، تا او به کمک من. تمام مدتی که من به دنبال بازیگوشی و الواتی بودم، او مشغول درس خواندن بود. اکنون من یک کاسب کوچک هستم. او در سن بیست و چهار سالگی یکی از بزرگترین استادان زیست شناسی در غرب شد. به دلیل شغلی که دارد از طرف دانشگاه های معروف دنیا برای کنفرانس و سخنرانی دعوت می شود. ولی از دید من یک ابله به تمام معنی است؛ «و ان یکادش» هنوز به گرنش آویزان است. هر وقت بیمار می شود، از همسرش می خواهد برای او تخم مرغ بشکند، تا ببیند چه کسی چشمش زده. هر وقت می خواهد به مسافرت برود، استخاره می کند. نمی دانم چرا همیشه ستخاره ها خوب می آید. نکند تقلب می کند؟ اگر با پای چپ به دم در مستراح برسد، و بایستی با پای راست وارد شود، فوری پا به پا می شود و با پای چپ وارد مستراح می شود و با پای راست بیرون می آید. می ترسد غش کند و در سوراخ مستراح بیافتد. از تاریکی و جن هنوز می ترسد. چراغ اتاق خوابش را هرگز خاموش نمی کند. برای هر کاری دعایی می خواند. گوشه کنار آزمایشگاهش دعاهای در لوله کاغذ پیچده که هیچ کس نمی تواند بخواند، قایم کرده. همکارانش خیال می کنند که کشف هایش را به رمز نوشته. برای نماز و روزه وقت ندارد، لبی هم به شراب می زند. درست است که بیش از سی سال از عمرش گذشته، ولی هنوز در روان کودکی است. همان کارهایی که به خواست مادرمان می کرد، تکرار می کند. چون استاد دانشگاه است در هر موردی که اظهار نظر می کند که برای از خودش ابله تر مرجع است. می گویند فلانی استاد دانشگاه چنین و چنان گفت. در عین حال آدم مهربان و با گذشتی است، تا آنجا که بتواند به دیگران کمک می کند. به هیچ وجه خسیس نیست. خیلی صبر و تحمل دارد. هر مزخرفی که من بارش می کنم، می خندد و می گوید تو نمی فهمی. متلک هایم به او مانند ریگی می مانند که به کوه دماوند پرت کرده ام.
در شگفتم از اینکه آدمی مانند او که با سلول، با به وجود آمدن موجود زنده بر روی زمین (پدیده زندگی) آشناست و پژوهش می کند و درس می دهد، در درونش به آدم حوا هم و
امام زمان و بقیه پیغمبران و امامان باور دارد. گاهی پای روضه خوانی آخوندی که از ایران می آید می نشیند و گریه می کند. گویی باز مثل زمان کودکی اش روانشاد مادرمان
داستش را گرفته و به مسجد برده. پای روضه خوانی نشسته و از گریه مادرمان می گرید.
به او می گویم: «همین دانشمندان ابله و مهربان مانند تو بودند که به دست بوس خمینی رفتند، و جاده را برای او صاف کردند. مردم گول امثال تو را خوردند. چون فکر می کردند، آدم های تحصیل کرده و دانشمند گول نمی خورند». می گوید: «این اسلام، اسلام راستین نیست»! می گویم:» راست می گویی! این اسلام، اسلام حقیقی نیست. کمونیست ها می گویند؛ این کمونیست کره شمالی، کمونیست واقعی نیست. لیبرال ها می گویند؛ این لیبرالیسم لیبرالیسم واقعینیست. اصلا این دنیا هی چیزش واقعی نیست. همه اش ما خیال می کنیم»!
29 تیر 1390 ــ 20 ژوییه 2011 ــ بلژیک ــ اورایز ــ اردوخانی
از لابلای نسوج کلامت ، حسا د ت به برادر کوچکتر به مشام میرسد !!! اگر اینچنین است …. البته که بدبختی ! از یکطرف اعتراف میکنی که همه میگویند او نابغه است و از سوی دیگر دربا رۀ کمالات او نیم متر حرف میزنی و سر آخر به او متلک می پّرانی و لیچا ر با رش میکنی و او در عوض خنده و لبخند تحویلت میدهد . شاید غریزه …. ، پنهانی بتو میگوید او با زیکر چالاک تریست نسبت به تو …. امّا حاج فضل الله ! این روشنفکران مانند او نبودند که خمینی را بر اریکه ی قدرت نشاندند ، بلکه این روان قومی یا خرد جمعی ما بود که این پیرکودک با ریش سفید را از حاشیه ی بی تحرک به متن پُرتلاطم زند گی انسان ایرانی کشید تا به وساطت او تکلیف نها د دیا نت ِ تاریخ مصرف تما م شده با جمیع متولّیان ریزودرشتش را روشن کند . و این امر مهم ، ابتدا با ترفند تشویق ، تکریم ، تعظیم و سپس با مزاح ، شوخی، هجو، توهین و پرخا ش و سرانجا م در صورت به زیر نیا من از خر ِ شیطان در مصا فی خونبا ر با اسلحه توما رشان را در هم پیچیده و رخت ِ نکبتبا رشان را از سرزمین اهورایی و پهنۀ فلات ایران برکند ، آغا ز شد . و در پایان بنظر میرسد برادر کوچکتر باجمع اضداد ِ کرداری و پنداری ، در وجود خود تواناتر از تو در راستای ِ اهداف ِ خرد ِ جمعی بر روی خطوط راه میرود . برای درک این موضوع ، توانایی از دور نگاه کردن به پدیده ها را باید فرا گرفت ….، نگاه از دور دارای این مزیت است که ذاویۀ دید انسان با ز ، افق مورد مطالعه پهناور ، در نتیجه کلیا ت را می بیند و در همین نگاه معطوف بر کّل است که انسان می تواند پستی از بلندی ، اصل از فرع و راستین و نا راستین بودن را از هم تفکیک و تشخیص دهد و بتدریج به درک فلسفۀ تاریخ نایل آید .
By: مردگلُ گلُ on ژوئیه 22, 2011
at 10:09 ب.ظ.
به شما پیشنهاد می کنم که هر چه زودتر کتاب «بازیگرشطرنج» نوشتۀ استفان ازویگ را اگر نخوانده اید بخوانید – قطع جیبی آن در بلژیک جتما پیدا می شود – و اگر خوانده اید آن را دوباره بخوانید.
باید دانست که نبوغ همیشه در رابطه با زمینۀ خاصی مطرح است. کودک عقب افتاده ای که در داستان استفان ازویگ به قهرمان شطرنج تبدیل می شود، در عین حال قادر نیست یک خط بدون اشتباه املایی بنویسد
By: گاهنامۀ هنر و مبارزه on ژوئیه 23, 2011
at 8:40 ق.ظ.
اگر برادر شما نمی بود ما جرأت می کردیم حرف های در موردش بنوبسیم حالا که هست نمی شود اینکار را کرد!
By: کاکه تیغون on ژوئیه 24, 2011
at 8:25 ق.ظ.
کاکا جان سرت سلامت، از این برادرها ما خیلی داریم، هرچی دلت می خود به او(به انها) بگو. امیدوارم شاد و تندرست باشی. در ضمن هر وقت مطلب تازهای می نویسی برایم بفرست. با چند تا ماچ
ABOLFAZL ORDOUKHANI
http://Www.Ordoukhani.Be A.Ordoukhani@Yahoo.Com Ordoukhani@Gmail.Com
By: ordoukhani on ژوئیه 24, 2011
at 10:04 ق.ظ.