نگاشته شده توسط: ordoukhani | جون 28, 2011

بهار ما گذشته!

بهار ما گذشته!

در کنفرانس زنان که در هلند و با حضور بیش از دویست نفر از بانوان و بیست تا سی نفر از آقایان برگزار شد، پس از پایان کنفرانس روز دوم، در حدود سی نفر از مادربزرگان(مادر زن و مادر شوهران) و پنج ـ شش تن از پدربزرگان( پدر زن و پدرشوهران) در بیرون از سالن کنفرانس دور هم جمع شده بودند، و با آهنگ غمگینی از ته دل، اشک ریزان می خواندند: «مرا ببوس، مرا ببوس، برای آخرین بار، خدا تو را نگه دار و… بهار ما گذشته، گذشته ها گذشته …

در حدود سه ربع ساعتی این آهنگ را خواندند. من با لبخند غمگینی به خاطر اینکه بهار این مادر بزرگان (که روزی دختران و زنان جوان زیبایی بودند) گذشته به تماشا نشسته بودم.
به خود می گفتم: «اگر در زمانی که بهار این بانوان بود، به یکی از آنها می گفتی: «یه ماچ بده یادگاری»! چنانچه کتک نمی خوردی و ناسزا نمی شنیدی، روی
بر می گرداندند و چنان با نگاه تحقیر کننده شان به تو نگاه می کردند که از صد تا فحش هم بدتر بود. حالا تاسف می خورند که؛ «بهارشان گذشته»، و با التماس، خواهش و تمنا می خواهند یکی آنها را ببوسد». ولی مادر بزرگان عزیز! تا تنور گرم  بود، باید نان را می پختید. در زمانی  که بهارتان بود، خوشکل و قشنگ بودید، و خیلی ها آرزوی بوسیدن شما را داشتند( به ویژه من عاشق دل زیباپرست)، می بایستی دریغ نمی کردید و با گشاده رویی ماچ می دادید! نه اکنون. به درستی بهار ما گذشته، گذشته ها گذشته…

7 تیر 1390 ــ 28 ؤوئن 2011 ــ بلژیک ــ اورایز ــ اردوخانی


پاسخ

  1. نخیر حاج آقا … موضو اینطور نیست که شما میفرمایید !
    اونوقت که تو جون بود ی
    خوشگل و مشگل نبودی ….. لندهور و دراز بودی…. خیلی دراز مراز بودی
    به اون قد و قواره ات … میخای زنا حا ل بدن ؟ !!!!!!!!
    حا لا آمدی موضوع رو انداختی تو دستگاه سخن پراکنیت ….. یه چرخش دادی و نتیجۀ معکوس ازش بیرون گشیدی ..
    زنا مقصر نیستند… ریگ تو کفش خودت بوده حاجی …

  2. در فیلم های راز بقا در گذشته میدیدیم آب زیان عظیم الجثه با حرکتی طمانینه در حال گذر و شکار بودند. موجودات حقیری در پناه جثه عظیم آن موجودات دریایی به زندگی کم مایه خود ادامه میدادند.
    مرد گل گل با نوشته هایی بغایت سطحی نقش وظیفه گر المامور المعزول را ایفا می کند. البته ما از افاضات حقیرانه ایشان بسیار مستفیض می شویم. تا عمر دارید زنده باشید.

  3. .
    چند سال پیشا من یه جایی کار میکردم ، یه روز 3 تا دختر اومدن تو مغازه و بهم گفتند که میتونند با کارت اعتباری پول بگیرند.
    .
    گفتم نه !
    .
    گفتند که آخه تو این محله بانک نیست و اونها هو پول لازم دارند.
    .
    گفتم چرا ، سر خیابون یک بانک هست ، دستگاه پرداخت پول هم داره.
    .
    دختره با پر رویی گفت که دوست نداره تا سر خیابون بره.
    .
    گفتم باشه ، همین روبرو هم یک فروشگاه ژب هست میتونید برید اونجا یه چیزی بخرید و یه پولی هم بگیرید.
    .
    دختره گفت آخه چیزی لازم ندارم ! گفتم مثلا یه کرم دست یا یه ماتیک ! باز گفت نه لازم ندارم !
    .
    گفتم یکی یه کوکا بخرید ، یکی از دخترها گفت تشنه مون نیست !
    .
    دیدم نه ، اینها خیلی پر رو تشریف دارند و خیال میکنند که من دختر ندیده ام ، آلان میگم باشه بیا پول بکش و برو.
    .
    گفتم بهرحال نمیتونید اینجا پول بگیرید.
    .
    دختره گفت چیزی که از شما کم نمیشه ، از حساب خودم پول ورمیدارم !
    .
    بهش گفتم ، نه همچین چیزی نیست ، از رو اون مبلغ ، از منهم مالیات میگیرند.
    .
    باز دختره از رو نرفت ، گفت از همون نخست میگفتین که نمیخاین کار ما رو راه بندازین !
    .
    دیدم نه ، یه چیزی هم بدهکار شدم ، گفتم باشه ، یکی یک ماچ میگیرم ، قبول 🙂
    .
    دختره لپش رو آورده جلو ، میگه بیا ماچ کن !
    .
    گفتم که من مادر بزرگم رو اینجوری ماچ میکنم !
    .
    یه دفه چشم دختره گرد شد و به دوستاش گفت ، بیاین بریم ! با عصبانیت و بدون خداحافظی رفتند !
    .
    آخه یکی نبود بهشون بگه که من از حساب خودم ماچ میکردم ، چیزی از شماها کم نمیشد که !
    .
    🙂
    .


نظر شما در مورد این نوشته چیست؟

در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی یکی از نمادها کلیک کنید:

نماد WordPress.com

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

تصویر توییتر

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Twitter خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

عکس فیسبوک

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

درحال اتصال به %s

دسته‌ها

%d وب‌نوشت‌نویس این را دوست دارند: