نگاشته شده توسط: ordoukhani | جون 15, 2011
مردی که در زمان ناپدید شد!
مردی که در زمان ناپدید شد!
مرد از گذشت زمان، پیر شدن و مرگ می ترسید. هر روز نخستین صفحه تقویم را با غمی فراون و نگرانی ورق می زد و در دل می گفت: «یک روز دیگر پیر شدم». با دشنام ساعت بزرگ دیواری را کوک می کرد؛ «همه تقصیر این ساعت است که بیست چهار ساعت آن یک روز می شود، و من روزی پس از روزی، ماهی پس از ماهی، سالی پس از سالی پیرتر می شوم، مرگ بر تو زمان که برای کشتن من به جلو می روی و خود بی مکان و بی حرکت ایستاده ای و به من ریشخند می زنی».
یک روز ساعت را کوک نکرد، ساعت خوابید، نخستین صفحه تقویم را برنگرداند. در دل خوشحال که دیگر فردا نمی آید. ساعت به جلو نرفت، ورقی از تقویم کم نشد. او همچنان در زمان می گذشت.
مردی که از گذشت زمان، پیر شدن و مرگ می ترسید، در ثانیه ای، در روزی، در ماهی، در سالی، نمی دانم چه سالی؟! در زمان ناپدید شد.
19 اردیبهشت 1390 ــ 9 مه 2011 ــ بلژیک ــ اورایز ــ اردوخانی
دوستداشتن:
دوست داشتن در حال بارگذاری...
مرتبط
نوشته شده در منتشر نشده ها
اوهو ! حاج آقا فلسفه ورزی به سرش زده ، داره بازمان ورمیره . کفش شو به پای ساموأل بکت میکنه و پای خودسو هم تو کفش مارسل پروست ….
By: مردگلُ گلُ on جون 15, 2011
at 8:15 ب.ظ.
ساموال بکت و مارسل پروست خودتی. اگه من بتونم پام رو تو کفش خودم نگهدارم هنر کردم. چه برسه به اینکه پام رو تو کفش کس دیگه ای بکنم. اصلا نمی دونم اینها کی هستن و کجایین.
By: ordoukhani on جون 15, 2011
at 9:22 ب.ظ.
اما خا ترات و نامه اعما ل در زمان جا ری می ما نند. با مهر
By: خانم on جون 17, 2011
at 11:35 ق.ظ.