رنجش خیال زن!
جوجه ای طلایی از مادرش دور افتاد. چون شب فرار رسید، ز ترس به خارپشتی پناه برد. خارپشت او را در میان گرفت و آرام سر جوجه
را نوازش کرد، تا اینکه جوجه آرام چشم برهم نهاد وبه خواب رفت.
خارپشت ز خود می ترسید، مبادا تیغش «جوجه» را بیازارد.
هیولا(مردی) با قدی بلند، چهار شانه، موهای ژولیده، ریشی نتراشیده، دست هایی زمخت، سینه و بازوانی پر پشم، ابروانی پر پشت، چشمانی پر نفوذ و با قدم هایی استوار وارد
کلبه شد. خودش را روی صندلی راحتی انداخت و سرش را بر پشتی آن تکیه داد.
زنی ظریف و ریزه میزه با ناز و عشوه، لبخندی بر لب وارد شد، آرام در بغل هیولا جای گرفت و دو دست و سرش را بر سینه او نهاد و آرام چشمان خمارش را بست.
هیولا لبش را آرام را بر سر زن گذاشت. در دل گفت: «همه زمن ترس دارند، حتی خودم» ؟!ترسید بذر واژه «رنجاندن» در دلش بروید، مبادا خیال آن، «زن» را برنجاند.
کوتاه و زیبا
By: 666 on جون 6, 2011
at 11:53 ق.ظ.
خُب نتیحیۀ اخلاقی از این دو نمونه که در اولی یه جوجه به خاپشت پناه میبرد و در دومی یه دوختر ناز نازی تو بقله یه هیولا جاخوش میکنه ؟؟؟؟؟ چی میخواهی بگی ؟؟؟ خالا نگاه کن ببین چگونه خانوم قُدقُدی به یه سگ بچه حال میده
By: مردگلُ گلُ on جون 6, 2011
at 6:32 ب.ظ.