«خرس رو به رقص آوردیم»
خرسی عظیم الجثه،
پوزبندی بر دهان،
زنجیری بر گردن،
در دست مردی ژنده پوش،
دایره زنگی زنان،
می رقصد و خرس را می رقصاند.
جمعی قهقهه زنان، می خوانند؛
«خرس رو به رقص آوردیم،
دمش رو به دست آوردیم.»
پسرکی شیطان به خود جرات می دهد،
مویی از دم خرس می کند و به عقب می دود.
کف از لای دندان های خرس بیرون زده،
بیچاره خسته، اشک در دیده،
نفس نفس می زند.
سکه به سر و رویش می زنند،
مردک، همچنان دایره زنگی زنان
خم شده، شاد سکه درو می کند.
خرس نگون بخت فراموش کرده که
ببر در جنگل ز چنگ و دندان مادرش،
به خود می لرزید و
گرگ پس مانده اش می خورد.
پیل ارج مادر داشت.
چه آسان از رودخانه های عمیق می گذشتند…
تنها می داند، نیک به یاد می آورد؛
تیری بر قلب مادر،
زنجیری بر گردن خود،
آخرین نگاه مادر.
پوست مادر در دست شکارچی،
لاشخوران و کرکسان بر جسد مادر…
و من نظاره گر از دور،
به حال این نگون بختان،
آرام اشک در درون می ریزم و
غمگین زمزمه می کنم؛
خرس رو به رقص اوردیم،
دمش رو به دست اوردیم!
بسیار زیبا
By: ایمان on آوریل 14, 2011
at 11:27 ب.ظ.
بسیار زیبا و تاثر برانگیز
By: فریبا on آوریل 15, 2011
at 6:47 ب.ظ.
.
آقای اردوخانی ،
.
به نکته غم انگیزی اشاره کردید.
.
به قول مولانا جلالدین بلخی :
.
هر کسی از ظن خود شد یار من … از درون من نجست اسرار من
.
By: 666 on آوریل 16, 2011
at 9:03 ق.ظ.