نگاشته شده توسط: ordoukhani | آوریل 7, 2011

سگ خجالت سرش نمیشه!

رفیقم احمد آرشنیکت،آدم خوش تیپ و لوطی و اهل بگو و بخند بود. ولی یک نقطه ضعف داشت، اونم اینکه (بر عکس من) خیلی خجالتی بود. تو هر مجلسی که زن و دختری بود، از خجالت سرش را می انداخت زیر و لال می شد و ناخونش رو می خورد، یا اینکه با انگشتاش ور می رفت. خیلی از خانم ها خیال می کردن احمد کر و لاله، با ایما و اشاره با هاش حرف می زدن. چون خیال می کردن نمی شنوه، یه وقتا هم چیزهایی می گفتن که اون بیچاره از خجالت آب می شد.

تا اینکه زن و شوهر همسایه احمد که یک سگ کوچولو از نژاد* «تریر اسکاتلندی» به نام «پونا » داشتن، خواستن برن آمریکا پسرشون رو ببینن. از احمد خواهش کردن که به این حیوون هر روز سر بزنه و روزی چند دقیقه ببرتش توی پارک نزدیک خونه شون بگردونه.

احمد پذیرفت که در غیاب اونها از سگشون مراقبت کنه. رفیقم ما همچین که از سر کارش بر می گشت کارش این شده بود که با این سگ بره تو پارک بگرده. چند دفعه هم با این سگ خونه من اومد. بهش گفتم؛ «خب! زن نگرفته بچه دار شدی». اونم به پونا می گفت: «به عمو سلام کن، به عمو سلام کن.» سگه هم واسه ما دم تکون می داد و چهار تا واق واق می کرد و می پرید به پام. (خلاصه با ما رفیق شده بود)

من که احمد رو هفته ای دو سه روز می دیدم، با وجود این سگ این دیدارها کم و کمتر شد. از اون طرف هم یک ماه مسافرت همسایه اش به آمریکا دو ماه شد. تا اینکه بعد از سه ــ چهار ماه یه روز احمد با سگش اومد خونه من و خوشحال خندون گفت: «به زودی می خوام ازدواج کنم.» برق از یه جام پرید. گفتم؛ «تو! ادم خجالی چطوری تونستی با دختری آشنا بشی»؟ گفت؛ «خواهی نشوی رسوا همرنگ جماعت شو.»( یه متلک به من انداخت)

ادامه داد که؛ «اون وقتا که تنها می رفتم توی پارک قدم بزنم کسی محل سگ هم به من نمی ذاشت، ولی از وقتی که «پونا» رو می بردم بگردونم، واسه خاطر اون همه با من سلام علیک می کردن، به خصوص بچه ها دست به سر و گوشش می کشیدن و می خواستن باهاش بازی کنن. یه روز که داشتم باهاش قدم می زدم، دیدم یه سگی عین خودش پرید بهش و شروع کردن از سر و کول هم بالا رفتن. نگاه کردم به پاهای صاحب سگ، یه جفت پای خوش تراش دیدم، یه خورده بالاتر نگاه کردم، دیدم ونوس انگشت کوچکش هم نمی شه، به خودم جرات دادم و توصورتش نگاه کردم، این تن بمیره خیال کن «ماه از بالای یه دسته گل در اومده.» تو بمیری نزدیک بود غش کنم، دست و پام شروع کرد به لرزیدن. خلاصه به هر زحمتی بود خودم رو جمع و جور کردم، سر به زیر سلام کردم و شروع کردیم از سگ هامون حرف زدن. همونطور که می دونی «سگ خجالت سرش نمیشه» این دو تا هم از سر و کول هم بالا می رفتن و همدیگر رو یواشی گاز می گرفتن، واق واق می کردن، درد سرت ندم تو این چند دقیقه با هم خوب رفیق شده بودن. بعد از نیم ساعت ــ سه ربعی با زحمت سگ ها رو از هم جدا کردیم، در ضمن خانم گفت که فردا هم با سگش میاد تو پارک، و در ضمن اسم من رو پرسید؟ گفتم «احمد» گفت من «سیلویا» هستم. فردا و پس فردا و هر روز…، یه روز من رو به خونه اش دعوت کرد. یه روز هم من اون رو. کار به آشنایی با پدر مادر سیلویا کشید. در ضمن وقتی همسایه هام برگشتن و «پونا» رو بردم بهش پس دادم، حیوون زبون بسته در فراق من تمام روز زوزه دردناک می کشید و غذا نمی خورد، تا اینکه من برم بهش غذا بدم و ببرمش بیرون. اینام که اوضاع رو این طوری دیدن، دلشون واسه پونا سوخت و به من گفتن ببرمش پیش خودم، اونها هم میان بهش سر می زنن.»

الان هشت سال از این جریان می گذره، «احمد» و «سیلویا» یه دختر یه پسر دارن، ولی «سیلویا» نمی ذاره «احمد» تنها بره سگ هاشون رو بگردونه! این داستان را با اجازه «احمد» و «سیلویا» نوشتم. در ضمن من سگ ندارم.

18 فرودین 1390 ــ 7 مارس 2011 ــ بلژیک ــ اورایز ــ اردوخانی

*پونا شهری در هندوستان با دانشگاه های معروف و 3 میلیون جمعیت، در 160 کیلومتری بمبئی است.


پاسخ

  1. .
    آقای اردوخانی
    .
    یه صاب کار داشتم ، همیشه به من نصیحت میکرد که اگه میخای تو پارک با کسی آشنا بشی ، یا با سگ برو یا با یه بچه کوچیک !
    .
    ولی من عاشق گربه ام و همانطوری که میدونید تا حالا مجرد موندم .. 🙂
    .

  2. اقای اردوخانی از خدا پنهان نیست از شما چه پنهان؟خونه اخر هفته ای ما که معولآ همه اهل فامیل هم اخر هفته به اونجا میامدن یه کم خارج از تهران بود.اونجا یه سگ که نمیدونم اصلآ نژاد داشت یا نه! هم داشتیم که خیلی با همه اهل فامیل خوگرفته بود.وقتی بچه ها را میفرستادیم پی نخود سیاه تنها کسی بود که مراقت این بچه ها بود.خلاصه در یکی از این جمعه ها برادران سپاهی که زمین بزرگی را از وارثین خانم مهوش خواننده بالا کشیده بودن و در انجا پایگاه ساخنه بودن تا ایینه دق برای ما و همسایه ها بشن!با ژ3 و یک وانت تویوتا راه افتاده بودن و قه قه زنان سگهای ان اطراف را میکشتن.«خرسی» سگ ما هم بخاطر بزرگ وسفید بودن این اسم را داشت دم در باغ چرت میزد.وقتی ماشین نزدیک میشد کسایی که نزدیک دیوار بیرونی بودن از بالای دیوار نگاه میکردن ببینن که کی داره میاد. مادرخانوم بنده میبینه که یکی از وانت پیاده شده و تفنگ رو نشونه رفته به مغز خرسی! تا از در باغ بره بیرون و جلوشون رو بگیره…شترق!!! وقتی بیرون رفتیم دیدیم خرسی و مادرزن هردو بیحرکت روی زمینن و اقایون،نه «برادران» پاسدار در حالت فرار بطرف وانت میدون.فامیل رفتن ببینن که سر مادر عیالات متحده چه امده و من رفتم طرف برادران.که برای چی این سگ بدبخت رو زدین کشتین؟گفت دستور داریم همه سگها رو بزنیم بکشیم! البته تفنگ دست اونها بود و ما هم جرات نداشتیم بگیم خوب این دستور کو؟یه نسخه هم بما نشون بدین! اما وقتی برگشتم و دیدم مادرزنم داره بهوش میاد تازه فهمیدم اشتباهی اقایون اون سگ بی ازاره رو کشتن و اصل کاری رو ول کردن.تو دلم گفتم نمیشه حالا که تا اینجا تشریف اوردین اون یکی رو هم … اما خوب دیگه اقایون بخاطر اینکه جوسازی نشه!زود فلنگ را بستن و رفتن. اما خرسی ما (که انشاالله با پیغمبر و حسین و علی و امام رضاو صادق و…محشور شود)به اینصورت بشهادت رسید.انا لله و انا الیه راجعون.

  3. با سلام
    من بعنوان رئیس اتحادیه مردان کم رو از شما به دادگاه عدل الاهی شکایت می کنم.چرا که شما صفحاتی از دفتر خاطرات مار را باز نویسی کردید!
    اندر خاطراتی در باره کم رویی و سگ
    در دوران جوانی به اصرار پدر و مادر به منزل یکی از اقوام رفتیم که 5 دختر داشتند. شیطان در تابستان پیش آن دختران کلاس تقویتی می رفت.ما هم مثل این احمد آقای شما صم و بک در مهمانی ساکت و سر بزیر بودیم. دختر کوچیکه یک سگ تپلی داشت ، پیش من آوردگفت: آقا فری نازش کنید وگرنه عصبانی میشه. همه زدند زیر خنده. دست بردم زیر بغلش ! نگاهی کرد و غرید دستم را عقب کشیدم. به شکمش دست زدم غرید. شده بودم اسباب خنده. هرکاری می کردم غره میداد. خلاصه مهمانی تمام شد سریع آمدم بیرون. خانه دارای پاگردی بود. در را بسته ضربه ای زدم به سگ. سریع در خانه را باز کردم پریدم توی ماشین منتظر پدر و مادر. سگ واق واق می کرد. بقیه آمدند بیرون . اون توله جن دختر کوچک نه گذاشت نه برداشت ، گفت آقا فری سگشو زده به این خاطر سگش داره گریه می کنه. همه از اینکه بچه علت زوزه سگو می گفت تعجب کردند بکارم خندیدند. بعد از اون به پدرو مادرم گفتم دیگه من خونه این 5 دخترون نمی یام

  4. .
    فرامرز جان ،
    .
    خواهشن آدرس خونه او 5 تا دختر رو بدین ، منهم به کلاس تقویتی نیاز دارم.
    .
    🙂
    .

  5. همیشه نوشته ای پر از محبت !
    اما ان دوستی که گربه دوست دارد نباید نگران باشد . اخیرا متوجه شدم که یکی از همسایه ها جندین خانه بالاتر به گربه من غذا میدهد و به این بهانه سر صحبت را باز کرد .من هم از فرست استفاده کردم و گفتم هالا که با گربه من دوست شدی باید هفته اینده که من میروم بروکسل به گربه غذاا بدی، چون یک پسرم مسافرت است و یکی هم شهرستان .!!!منظورم این است که پیش میاید
    نگران نباید بود!!


نظر شما در مورد این نوشته چیست؟

در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی یکی از نمادها کلیک کنید:

نماد WordPress.com

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

تصویر توییتر

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Twitter خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

عکس فیسبوک

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

درحال اتصال به %s

دسته‌ها

%d وب‌نوشت‌نویس این را دوست دارند: