امیدوارم سیزده به در خوشی داشته باشید، و سبزه گره بزنید و بخوانید!
سیزده به در، خونه پدر
بی آخوند و بی سر خر
آزادی بی درد سر
مزدورا و گذاشتیم پشت سر،
همه شونو کردیم دست به سر،
ملا رو هم کردیم به در.
……………………….
سالی گذشت، باز هم گفتیم: «صد رحمت به سال قبل»! آرزو می کنم سال دیگر نگوییم. در سال گذشته بیشتر از صد و بیست داستان، شعر، طنز، و مطلب درباره احمدی نژاد و خامنه ای نوشتم. امیدوارم با خواندنش شما را خسته نکرده باشم.
چند روزی است که دو واژه مرا به شگفتی واداشته که سبب خوشبختی ام بودند. یکی «ترحم»، و دیگری «خنده». چون هیچ واژه ای به تنهایی قابل وصف نیست، بدین جهت برای ابراز احساسم در باره این واژها احتیاج به واژه های دیگری هم دارم.
منت خدای را عزو وجل که هیج کس در زندگی به من رحم نکرد. این سبب ساز شد تا از همان دوران کودکی در جامعه ای خشن که فرهنگش بی فرهنگی بود، تمام خواسته ها و احساساتش با سه کاف آغاز می شد، و نیروی بدنی و بی شرمی از نیروی فکری و انسانی ارزش بیشتری داشت، با اسلحه همان جامعه از خود دفاع کنم.
خیلی زود آموختم، برای اینکه ناسزای رکیک به من نگویند، رکیک تر به گوینده اش پاسخ بدهم. برای اینکه کتک نخورم، باید بتوانم بزنم. شرمنده برای اینکه تحقیر نشوم، باید تحقیر کنم. به دلیل های بالا با اولین پول جیبی ام (در سن هفت- هشت سالگی ) چاقو ضامندار خریدم. (این موضوع را در رمان «آمهدی» یادآوری کرده ام.)
ما پسر بچه ها وقتی با هم دعوا می کردیم، شاخ به شاخ می شدیم، آخرین نیرنگ مان برای پیروزی به حریف، گرفتن تخمش بود. سال های سال یک جفت جوراب در خشتکم می گذاشتم، تا طرف به جای تخمم جوراب را بگیرد. او هرچه جوراب ها را فشار می داد من تسلیم نمی شدم، و به زدن ادمه می دادم.
(او به خیالش تخم مرا می فشرد، و من به راستی گلوی او.)
یکی دیگر از نیرنگ های من این بود که همیشه در جیبم یک قلوه سنگ داشتم، که وقتی با کسی دعوا می کردم به گونه ای در مچ دستم می گرفتم که طرف نبیند، و وقتی می زدم، وحشتناک درد آور بود. ( داستان «استکان لب پریده» را با واژه سنگ آغاز کرده ام.)
بارها دیده ام، زمانی که به کسی زیاد رحم می کنیم، شخصیت انسانی او را خورد کرده ایم، او را ضعیف و تحقیر شده و گدا صفت بار آورده یم. از یک طرف ما با ترحم به او احساس برتری می کنیم، از طرف دیگر با نهادینه شدن این احساسات دراو، او از این ترحم به عنوان یک اسلحه برای پیشبرد هدف خود استفاده می کند.
با شخصی پس از چند سال برخورد کردم که ثروتش از پارو بالا می رفت. سالم و سر و مور و و گنده هم بود. گفتم حالت چطوره؟ با صدای ضعیف و بیماری که خیال می کردی از ته چاه در می آمد گفت: «الحمدالله، الحمدالله، خدا رو شکر، خدا رو شکر، الحمدالله.»
گفتم: «احمق نفهم بی شعور، نخواستم که واسم دعا بخونی، می ترسی اگه بگی خوبم، یک قرون ازت بخوام؟ الاغ الدوله این جمهوری اسلامی شماها رو توسری خور و تحقیر شده بار اورده. خب بگو ببینم حال خانم بچه هات چطوره»؟
با همون صدا گفت: «هیچی نمیگم، می ترسم چند تا فحش هم به اونا بدی.»…
کمک کردن، رحم کردن نیست. دوست داشتن هم رحم کردن نیست. دوستی همنشین عاشقی است. در دست ترحم، جام زهر خود بزرگ بینی است.
بزرگترین خیانت در رحم کردن این است که، این تحقیر شدگان زمانی که به ثروت و قدرت می رسند، برای نگهداری از آن دست به هر جنایتی می زنند. بزرگترین نمونه اش را در حکومتگران ایران می بینیم.
نمونه دیگری بگویم، با شخصی در همین بروکسل (به هر دلیلی) اطرافیانش به رحم می کردند. او هم به این ترحم عادت کرده بود و همیشه ننه من غریبم در می آورد. من چند بار هرچه به دهانم آمد به او گفتم. شاید باور نکید، پس از مدت کوتاهی این شخص اطمینان به خود پیدا کرد، و دیگر احتیاج به ترحم، و حتی کمک دیگران نداشت.
سال 1980 میلادی -1359 خورشیدی- در بیمارستانی در بروکسل برای جراحی کوچکی بستری شدم. روز قبل از جراحی، پرستاری مرا به اتاقی برد که یک بیمار دیگری هم بستری بود. به محض اینکه روی تخت دراز کشیدم، باد پر صدایی از من خارج شد. بیمار کنار من که در حال ناله بود، شروع کرده به خندیدن، چه خنده ای. سرش را با زحمت بلند کرد و گفت تو هنوز نیومده…؟!
شب آن روز دیگر این مرد زنده نبود. سرفراز و خوشحالم که انسانی را چند ساعتی پیش از مردن خنداندم. شاید شما این حرکت مرا بی ادبی بدانید، ولی هر سخن جایی و هر گوز مکانی دارد!
در مدت سی سال گذشته، چندین بار در بیمارستان شهر Leuven برای جراحی های کوچک و بزرگ بستری بودم. هر بار پس از اینکه توانستم کمی راه بروم، با همان باکستر که بر روی پایه چرخ داری نصب بود، به اتاق سایر بیماران می رفتم، با طنز و شوخی آنها را می خنداندم. یک روز در اتاق بیماری بودم که ناله می کرد. گفتم: «چته، چرا ناله می کنی»؟ گفت: «دل درد دارم.» گفتم: «یه باد ول کن.» گفت: «نمی تونم، چطوری»؟ باد پرصدایی رها کردم و گفتم: «اینطوری»! او شروع کرد به خنده، چه خنده ای، در ضمن چند تا باد هم ول کرد. گفتم: «دیدی می تونی»!( این جریان را علاوه بر زن و بچه هایش، برای همه کارکنان بیمارستان تعریف کرد.)
باز هم در همین بیمارستان، یک صبح دوشنبه پروفسور جراحم، همراه با چند پزشک جوان و پرستار دیگر به دیدنم آمدند. من در حالیکه چشمهایم بسته بودم، مشغول فکر کردن به چیزهایی بودم که توی مخم برای نوشتن جمع شده بود. به محص اینکه این گروه وارد اتاق شدند، باد پر صدایی ناخواسته از من رها شد. پروفسور در حالی که همراه با همکارانش می خندید، گفت: «سلام آقای اردوخانی، معلومه حالتان خوب است، احتیاج به معاینه ندارید»! من هم نتوانستم جلوی خنده خود را بگیرم، او اضافه کرد، این هم دلیل بیشتر برای سلامتی شما.
رفتار پروفسورها، پزشکان، پرستاران، و تمام کارکنان در این بیمارستان پر از مهر و عشق به بیماران بود. هر بار در پرونده بیمارستان من ضمن توضیح، نوشته شده؛ بیماری خوش برخورد و مهربان.
خوشبخت و سر فرازم از اینکه کسی به من رحم نکرد، هر چند خیلی کسان از کمک به من دریغ نکردند، به ویژه در بلژیک.
از اینکه که اموختم به کسی رحم نکنم، و اگر توانستم کمک کنم، از اینکه با شوخی و طنز، به هر وسیله، حتی با آنچه شما بی ادبی می دانید، توانستم بیمارانی را ببخندانم، به وِیژه بیماری را چند ساعت پیش از مرگ، خوشحالم.
تکرار می کنم، هر سخن جایی و هر گوز مکانی دارد.
merci , man raa ham khandaandid 🙂
By: zari on مارس 28, 2011
at 11:01 ق.ظ.