نگاشته شده توسط: ordoukhani | مارس 20, 2011

مرض پیری!

مرض پیری!

نمی دونم این مرض رو هم براتون آرزو کنم یا نه؟ به هر حال براتون سال نوی خوبی آرزو می کنم!

پیری هم خوب دردیه، هم بد دردیه.
خوبیش اینه که هر کسی رو می بینم، (پیر، جوون، زن، مرد، بچه…) انگار خواهر و برادرمه، یا اینکه بچمه. انگار صد ساله که باهاش رفیق جون جونیم. طوری عاشقونه نگاشون می کنم، انگار تو دلمه (به جون خودتون) اگه از نیگام بارون بیاد، طرف خیسه خیس می شه. اگه بشناسمش با یه ماچ از کله اش، با چند تا پشتش زدن حالیش می کنم. اگه طرف رو نشناسم، با یه لبخند.
این حال و هوای من، این مرض پیری، این تن بمیره، یه آزادی به من می ده که قابل تصور و وصف نیست. حتا برای پرنده ها تو آسمون. از سرنوشت ممنونم واسه این مرض. از خدام می خوام شما هم به مرض من گرفتار شین.

بدیش اینه که، هرچه به مخم میاد می گم و می نویسم. این مخ لامصب ام مثل آسیاب بیست چهار ساعته کار می کنه. همیشه چند تا مطلب توش هست. *هر کلمه ای، هر حرکتی واسم دنیای عجایبه. هیچ ممه داری روزی چند تا نمی زاد. ولی من پشت سر هم ( می زام) می نویسم و با همه شوخی می کنم، حتی با خودم.
با خیلی ها شوخی دارم، ولی با هیچ کس رودرواسی ندارم.
(خسته شدم از بس که خیر سرم فکر کردم. برم یه چایی بخورم تا یه خورده مخم استراحت کنه…
جاتون خالی دوتا استکان چایی دبش خوردم. برای اینکه فکر نکنم تسبیح دستم گرفتم ورد یه خر، دو تا خر، سه تا خر و… خوندم. در ضمن یه داستان تو سرمه در باره تسبیح، اگه حوصله کردم می نویسم.)

بعضی وقتا یه شوخی هایی با آدم نشناخته می کنم که بعدش وقتی فکر می کنم شاخ در میارم و به خودم می گم مرد حسابی بلانسبت این چه کاری بود کردی!
روبروی خانه من نایت شاپه، و در فاصله ده- بیست متری چراغ راهنمایی. چند روز پیش رفتم اون طرف خیابان از نایت شاپ سیگار بخرم که دیدم خانم جوانی در حالیکه یک دستش سیگار و دست دیگرش تلفن دستی بود، با قرمز شدن چراغ راهنمایی آروم رانندگی می کنه، خندیدم و رفتم به طرف خانم… شیشه اش را پایین آورد. گفتم: خانم! ببخشینا، تو یه دست شما تلفنه، تو دست دیگه تون سیگار…! اگر مرد بودید می تونستم تصور کنم با کجاتون فرمون رو گرفتین، ولی چون زنید، نمی تونم تصور کنم که… خانم لحظه ای فکر کرد و یه باره از خنده غش کرد و سرش رو گذاشت روی فرمون. در این بین چراغ سبز شد، و ماشین های پشت سرش شروع کردند به بوق زدن و…
شاید این شوخی ها با آدم های شناخته و نشناخته از اون جا سر چشمه می گیره که خودم رو به همه کس نزدیک می بینم. انگار تمام مردم، مخصوصا هموطنانمون مال من هستن. اصلا به دنیا طوری نگاه می کنم، انگار همه اش مال منه! شرمنده گاهی هم شما رو می رنجونم. نمی دونم این مرض رو هم براتون آرزو کنم یا نه…؟!

*قراره 26 مارس، شنبه دیگه، در باره اعجاز واژها( خیر سرم) در انجمن فرهنگی رازی بروکسل سخنرانی کنم. اگه خواستین بیاین، قدمتون رو چشم.

28 اسفند 1389 ــ 19 مارس 2011 ــ بلژیک ــ اورایز ــ اردوخانی


نظر شما در مورد این نوشته چیست؟

در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی یکی از نمادها کلیک کنید:

نماد WordPress.com

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

تصویر توییتر

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Twitter خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

عکس فیسبوک

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

درحال اتصال به %s

دسته‌ها

%d وب‌نوشت‌نویس این را دوست دارند: