تحسین می کرد
دختر ، با لبی خندان، چهرهای غمگین ،در صحرا به رقص آمد. دست بالا می برد، پایین می آورد. پای می کوبید ، مینشست ، بر میخاست ، چشم باز وبسته و خمارمی کرد. گاهی همچو گردبادی و گاه دگر، آرام چون شعله شمعی در نسیمی ملایم به دور خود می چرخید.
آه ، فراموش کردم ، آهنگی عاشقانه هم زمزمه می کرد. نمیدانم ، خواهان چه کسی بود؟ برای که آن همه عشوه و ناز می کرد؟
ملایان ! بر او غضب کردند. فرمان سنگسارش را دادند. خدا دختر را به آسمان برد. دختر برای فرشتگان رقصید و به رقصشان آورد. تنها خدا تماشاگر بود و تحسین می کرد.
14 بهمن 1389 ــ 3 ژانویه 2011 ــ بلژیگ ــ اورایز ــ اردوخانی
نظر شما در مورد این نوشته چیست؟