آقا معلم با عصبانیت و قدم های تند به ته کلاس می آمد، گوش مرا می گرفت، در حالیکه فحش بارانم می کرد، تا دم در کلاس می برد، با لگد و تو سری مرا از کلاس بیرون می کرد. هر بار که آقا معلم به من تو سری و لگد می زد، به مجرد اینکه از کلاس خارج می شد، سر حوض مدرسه دست هایش را آب می کشید. احتیاج نداشت پاهایش را آب بکشد، چون کفش پایش بود.
یک روز تصمیم گرفتم درسم را خوب حاضر کنم، سر کلاس هم شلوغ نکنم، وقتی نفر جلویم برای پاسخ دادن به پرسش آقا معلم بلند می شود، پونز زیرش نگذارم، تو سر کسی هم نزنم، تمام مدت دستم روی میز باشد. ساعت اول و دوم مثل بچه آدم نشستم، با ادب به پرسش های آقا معلم پاسخ دادم. هنوز چند دقیقه ای از ساعت سوم نگذشته بود که آقا از جلوی تخته نگاه خشمگینی به من انداخت و گفت؛ «کره خر ساکت نشستی، حتمن کاسه ای زیر نمی کاسه تو هست…!» مثل همیشه مرا از کلاس بیرون کرد.
بعد از اینکه آقا معلم مرا از کلاس بیرون می کرد، آقای ناظم در حال گشت زدن، مرا می دید، و با ترکه آلبالو توی سر و صورت و کف دستم می زد. تقریبا این برنامه هر روز من بود.
یکبار نزدیک در مدرسه ایستادم، و پشت سر آقا معلم با فاصله به راه افتادم، تا به خانه اش رسید. چند شب به فاصله سه ــ چهار روز، شب شیشه خانه اش را با تیرکمان شکستم و فرا کردم. یک روز متوجه شدم آقامعلم به مدرسه نیامده است. عصر همان روز دیدم که اسباب های آقا معلم دم در خانه اوست، زن و بچه کوچکش گریه می کنند و خود او هم ایستاده و به صاحبخانه التماس می کند!
پس از آن، آقا معلم از آن محل و مدرسه ما رفت، جایش را خانم معلمی گرفت. وقتی شلوغ می کردم، خانم از جلوی تخته سیاه به من نگاه می کرد، با همان نگاه به طرف من می آمد، در حالیکه رو به تخته سیاه ایستاده بود، سر به زیر به طرف من برگردانده، لحظاتی طولانی در چشمانم نگاه می کرد. من سرم را به زیر می انداختم، او آرام، به سر جای اولش بر می گشت و به درس دادن ادامه می داد. نگاه او بدترین تنبیه برای من بود. پس از مدت کوتاهی نه تنها سر کلاس شلوغ و بچه ها را اذیت نمی کردم، اگر بچه های دیگر هم شلوغ می کردند، زنگ تفریح، یا بیرون از مدرسه خدمت شان می رسیدم. نگاه آن خانم معلم را هرگز فراموش نمی کنم.
آقای ناظم هم کم و بیش به همان دلیل از مدرسه ما رفت! جایش را ناظم دیگری گرفت، که با تسمه پروانه وحشیانه تر می زد. آخر او درون گاراژی نزدیک سرچشمه، در دو اتاق فسقلی با دوکودک خردسال، و همسرش که معلم بود، زندگی می کرد. شرمنده ز خود، و ز گناه بی گناهان!
بسیار عالی! آدم به یاد پین فلوید می افتد the wall
By: آرش on آگوست 6, 2010
at 1:01 ب.ظ.
منظورم پینک فلوید بود
By: آرش on آگوست 6, 2010
at 1:08 ب.ظ.
از این زدن زدن ها هیچکسی از ما و شما نیست که خاطره های نداشته باشد
By: کاکه تیغون on آگوست 7, 2010
at 7:12 ق.ظ.