از زمان خودکشی صادق هدایت 19 فروردین 1330 تا کنون، مطالب بسیاری نزدیکان و بستگان او و اهل قلم در باره اش نوشه اند، و آثارش را نقد کرده اند. بسیاری از ادیبان در باره او سخنرانی کرده اند.
من به چندی از این سخنرانی ها رفته و گوش داده ام، و خیلی نقدها در باره هدیت خوانده ام. به نطرم بسیاری از این نقد نویسان و سخنرانان با بیهوده گویی حرف های خود را از زبان هدیت گفته، یا نوشته ها و گفته های های دیگران را تکرار می کنند.
نویسندگان بسیاری در باره «بوف کور» مقاله نوشته و آن را به نقد کشیده اند، من اغلب آن ها را خوانده ام. از دید من هیچ کدام به گویایی نقد «آرش دکلان» نبود. شاید هم آن زمانی که داستان های هدایت، و نقدشان رامی خوندم، درک کافی از هدایت، به ویژه بوف کور نداشته ام.
آرش دکلان، نقد زیر را در باره بوف کور نوشت، و برایم فرستاد، تا نظرم را بگویم. پس از چند بار خواندن، جز آفرین و صد آفرین چه می توانستم بگویم؟ نمی دانم شما چه می گویید!؟
ریـــشـــــــــــــــــــههـــــــــــــــــــــای تـــــــــفـــکر عـــــــــرفــــــــــــــــــــــانی در بــــــــــــــــــــــــــــــــوف کـــــــــــــــــــــــــــــور
این نقد به بوف کور را با این پیشفرض مینویسم که خواننده با این متن آشنایی دارد. چون این متن یک داستان بسیار مهم در تاریخ داستاننویسی ایرانی و در واقع به نوعی باید گفت اولین داستان ایرانی است، تصور اینکه کسی آن را حداقل یک بار مطالعه نکرده باشد اندکی مشکل به نظر میرسد. به این دلیل آشنایی خواننده با این داستان برای من یک پیشفرض است؛ بدیهی است که خوانندهای که این متن را نخوانده است، قبل از ادامه این بحث ابتدا باید این کتاب را که امروزه بر روی بسیاری از وبسایتها به صورت رایگان قرار دارد، یافته و مطالعه کند.
در بوف کور راوی با این قصد که میخواهد خودش را به سایهاش معرفی کند تا شاید از این طریق خودش را بهتر بشناسد، ماجرای خود را شروع میکند. شخصیت سایه لرزانی که بر روی دیوار افتاده است و راوی برای شناخت خودش میخواهد ماجراهایی را که از سرگذارنده است برای او تعریف کند اولین شخصیت، البته بعد از روای، و به زعم من کلیدیترین شخصیت این داستان است.
همه داستان از آنجا آغاز میشود که یک روز پیرمردی که راوی نمیداند عمویش است یا پدرش؛ چون شباهت عجیبی به هم داشتند، سر رسیده و راوی برای اینکه چیزی برایش آورده باشد، میرود که از بالای قفسه یک بطری قدیمی شراب را بیاورد، که ناگهان یک سوراخ در دیوار میبیند که در آن طرفش با یک تصویر عجیب مواجه میشود؛ در آنسوی یک جوی آب زنی اثیری که به پیرمردی قوزکرده در زیر درختی سرو گل نیلوفر کبودی را تعارف میکند. وقتی که راوی با این بطری شراب بازمیگردد، آن پیرمرد که معلوم نیست پدرش است یا عمویش رفته است و از او خبری نیست.
این سوراخ برای همیشه مسدود میشود و خود روای هم میداند که هیچگاه پشت آن دیوار خبری نبوده است. در جستجو برای یافتن معنای این جرقهای که ناگهان در دیوار ظاهر شده و برای ابد غیب گشته است، در یک شب وهمآلود با آن زن اثیری برخورد میکند. اما این زن اثیری از همان اول مرده بود؛ بدنش سرد و رویش به شدت سفید، به محض اینکه تنش را به راوی میسپارد معلوم میشود که اصلاً این زن اثیری نه یک زن اثیری که یک جسد متحرک است. راوی جسد را تکه تکه کرده و در چمدانی قرار میدهد و به همراه پیر مرد خنزرپنزری که درشکهچی و یا نعشکش قبرستان است، به قبرستان رفته و آن چمدان را دفن میکند و روی آن بتههای گل نیلوفر کبود بیبو میکارد. زندگی واقعی راوی هم یک پیرمرد خنزرپنزری دارد که سر کوچه و نزدیکی خانه آنها خرت و پرت و کوزههای قدیمی میفروشد که روی همه آنها همان تصویری نقاشی شده است که راوی از خلال آن روزنه برای لحظهای آن را دیده بود. دو زن در دنیای واقعی هم همراه راوی هستند، لکاته و مادر لکاته. تمام آدمهای اطرافش را راوی مشتی رجاله میبیند که همه به یکدیگر شبیه هستند. همین شباهت کلید درک داستان است. عمو و پدرش به هم شبیه هستند، و آنها شبیه آن پیرمرد خنزرپنزری که خرت و پرت قدیمی و بدرد نخور میفروشد و مردم هم از او میخرند، همان پیرمرد خنزرپنزری نعشکش است و این همان شخصی است که به همراه آن زن اثیری در میان آن روزنه لحظهای پدیدار گشته و در تمام تصاویر پشت کوزههای پیرمرد خنزرپنزری به همراه آن زن زیبای اثیری دیده میشود. راوی از لکاته حالش به هم میخورد و این لکاته که حتی حاضر است با آن پیرمرد خنزرپنزری خرت و پرت بدردنخور فروش که کرم در دندانهای او میلولد هم بخوابد، هیچگاه خودش را به شوهر خود؛ همان راوی، تسلیم نمیکند. دلیلش را راوی اینطور حدس میزند: شاید به خاطر آن صیغهای باشد که خواندهاند. یعنی لکاته فاحشهگری را دوست دارد. نه اینکه فاحشهگری را دوست داشته باشد، او اصولاً فاحشه است و نمیتواند جور دیگری از زندگی را حتی تصور کند.
همه آدمهای اطراف راوی به هم شبیه هستند، تمام نقاشیها به هم شبیه هستند، همه رجالهاند و فاحشه. حتی خودش هم نمیداند که فرزند کیست. حتی آن کسی که معلوم نیست پدر راوی است یا عموی راوی، در آن اتاق از آن مار غولپیکر به حدی ترسیده است که خودش هم نمیداند که عموی راوی است یا پدرش.
راوی که از لکاته متنفر شده است تصمیم میگیرد شبی او را کشته و قطعه قطعه کند. برای این منظور ساتوری را از همان پیرمرد خنزرپنزری سر کوچه میخرد، اما موفق نمیشود لکاته را بکشد. فردا صبح مادر لکاته همان ساتور را در سینی صبحانه او گذاشته و برایش میآورد؛ گویا میخواهد به رخش بکشد که تو قدرت کشتن دختر من را نداری. در پایان داستان راوی خودش را در برابر آینه میبیند که یک مشت پشم سفید روی سینهاش ور آمده و به پیرمرد خنزرپنزری تبدیل شده است. واقعاً چرا راوی به پیرمرد خنزرپنزری تبدیل شده است؟
برای پی بردن به این سؤال باید آن سایه را که از ابتدا آن را برای فهم بوف کور بسیار کلیدی قلمداد کرده بودم درست درک کنیم. تصویر راوی در آینه در واقع همان سایه لرزان راوی بر روی دیوار است؛ با این تفاوت که این بار استوار در برابرش ایستاده و فریاد میزند که این توئی؛ پیرمرد خنزرپنزری خود توئی. در واقع هیچ روند و شدنای در کار نبوده است. راوی از همان ابتدا پیرمرد خنزرپنزری بود. راوی میپنداشت که دارد خودش را برای سایهاش تعریف میکند تا خودش را بشناسد؛ اما شناختی در کار نیست. تنها چیزی که در کار است نسخهبردای از یک الگوی ازلی است. و این الگوی ازلی همان پیرمرد خنزرپنزری است. پیرمرد خنزرپنزری هم نسخه ازلی است و هم واقعیت جامعه ما. واقعیتی که تنها و تنها بر کپیبرداری استوار است. ذکر خواندنهای دائمی نسلهای پیاپی در خانقاهها که تنها تکرار مکرر یک یا چند کلمه بوده است که تصور میشد حقیقتی در آن نهفته است، نقاشی ما که تنها تکرار تصاویری کلیشهای است برای قرنها بدون نوآوری؛ تصاویر تکراری، شیوه تصویر کردن تکراری. فرهنگ ما بر کپیبرداری از یک نسخه ازلی استوار است. این کپیبرداری آنقدر ریشه عمیقی در فرهنگ ما دارد که حتی جریان فکری و فلسفی ما؛ معتزله، هم شکل و ساختار فرقهای به خود میگیرد. مسئله اصلی این است که راوی داستان میپنداشته است که دارد در راه شناخت خود تلاش میکند، اما از همان آغاز او نشان میدهد که اصلاً در پی شناخت خود نیست. اگر راوی در پی شناخت خود میبود وقتی که آن روزنه را در دیوار میدید، وقتی میدانست که هیچگاه روی دیوار هیچ روزنهای نبوده است، وقتی میدانست آنسوی این دیوار تنها یک فضای خشک و خالی از هر نهر و درخت و گل نیلوفری بوده است، به جای اینکه در این مورد تحقیق کند که آن روزنه و آن تصاویر چه معنایی دارند، میبایستی از خود میپرسید چرا چیزی را که میداند وجود ندارد دیده است. اما این پرسشی است که هرگز به ذهن راوی خطور هم نمیکند. او هم مانند همه گذشتگان خود به جای فکر کردن در مورد اینکه چرا ما در تمام طول تاریخمان این همه عارف داشتهایم، به جای پرسش در مورد اینکه اصلاً عرفان در کجای فرهنگمان ریشه دارد و اینکه عرفان در کدام گروه اجتماعی پایگاه داشته است، خودش هم درگیر روندی عرفانی میشود بدون اینکه بداند. راوی در واقع نه یک پرسشگر بلکه یک سالک است. اینکه چرا راوی حتی یک لحظه هم نتوانسته است این پرسش را از خود بپرسد که چرا این روزنه را دیده است، چرا یک لحظه هم نتوانسته است از گردونه تصوراتی که میان آنها گرفتار است خارج شده و از بیرون به خودش نگاه کند، کلید فهم درک راوی است. در عوض او به درد دل کردن با سایه خود میپردازد. سایه لرزانی که از همان لرزان بودن میبایست میفهمید که پیر است و در واقع همان پیرمرد خنزرپنزری. صدای خندههای ترسناک تمام پیرمردهای خنزرپنزری در تمام این داستان، صدای ترسناکی است که راوی آن را نمیفهمد. این صدا از اعماق درون راوی برمیآید. پیرمرد خنزرپنزری نهفته در درون اوست که در هر گام او را به خود فرا میخواند تا در نهایت در مقابلش بایستد و به او نشان دهد که راوی از همان اول چیزی جز یک پیرمرد خنزرپنزری نبوده است. الهامی که دقوقی[1] را از فکر کردن به این پرسش که بدون داشتن زانو و کمر چگونه میتوان رکوع و سجود کرد، بازداشته؛ فکری که میتوانست چرت توهمآلود عرفانی او را پاره کند، همان خنده وحشتناک پیرمرد خنزرپنزری است. راوی بوف کور این حد هشیاری داشته است که صدای خندههای این پیرمرد خنزرپنزری را «وحشتناک» بشنود و نه نغمه دلنواز، اما او به سایه خود اعتماد میکند، به آن تصویر از زن اثیری که در واقع تنها یک جسد متحرک بوده است برای پوساندن اندک آگاهی او، اعتماد میکند. «الهام» در واقع ندایی است که به قصد کور کردن ذهن پرسشگر و به دام انداختن او از درون برمیخیزد. این درون اما خود درونی شده آن نسخه ازلی از پیرمرد خنزرپنزری است که در آن بیرون و در جامعه است. راوی در همان ابتدا که در مورد زخمهایی که از درون، آهسته و در انزوا روح را میخورند و میتراشند حرف میزند، فوراً اظهار میکند که این زخمها را نمیتوان با کسی در میان گذاشت چون مردم عموماً عادت دارند که آن را جزو اتفاقات و پیشامدهای نادر و عجیب بشمارند. زخمهایی که روح را آهسته و در انزوا میخورند توسط همان جامعهای تولید شده است که انسانها را منزوی میخواهد؛ جامعه عرفان زده متوهم. این جامعه هم انسانها را منزوی میکند و هم این زخمها را تولید میکند. اما عجیب این است که راوی نمیخواهد این زخمها را با کسی در میان بگذارد چون از اینکه انگ تفاوت بر او بچسبد وحشت دارد. در جامعهای که همه رجاله و فاحشهاند، در جامعه پر از پیرمردهای خنزرپنزری و لکاتههای فاحشه البته که اگر زنی اثیری هم یافته شود باید به آن شک کرد؛ حتماً یک جسد متحرک است، سرد و بیحس که به محض اینکه خود را به شما میسپارد بدنش شروع به پوسیدن میکند و خیلی سریع کرم میزند. باید فوراً آن را قطعهقطعه کرد و به گورستان برد تا بوی تعفنش همه را خبردار نکند. حتی گل نیلوفر کبود به راوی نیاز دارد تا از جسد زن اثیری غذایی لذیذ برای او فراهم کند. عجیب این است که تنها همراهمان در این مسیر باز همان پیرمرد خنزرپنزری است با آن خندههای دهشتناکش. راوی به این طریق با اکراه از متفاوت بودن به صورتی کاملاً ناآگاهانه در مسیر سالکان عرفانی قدم برمیدارد که با تمام نیرو قوای دماغی خود را قطعهقطعه میکنند و با کمک همان پیرمرد خنزرپنزری با آن خندههای وحشتناکی که در پس آن دندانهای کرم خوردهاش هویدا هستند، به گورستان میبرند. نباید فکر کرد که این عمل عارفان ایرانی تفکر را مدفون کرده است. تفکرمان از همان اول مرده به دنیا آمده است؛ سرد و بیحس و حال است که وقتی بروز میکند باید به دور ریخت. چون اگر آن را به دور نریزیم بوی گند و تعفن خیانت و توطئه میدهد؛ الحق که تنها کسانی که در طول تاریخمان توانستهاند در این مملکت بیندیشند همان سودجویان آگاهی بودهاند که از سادگیهای عارفان (بخوانید راویان) وهمزده سوء استفاده کردهاند، و همانها هستند که مواظبند تا فکری جوانه نزند؛ همان پیرمردهای خنزرپنزری که همه را رجاله و فاحشه میخواهند تا اشیاء بنجل خود را به آنها بفروشند.
راوی داستان ما اصلاً نمیداند فرزند کیست. نمیداند که آن پیرمرد خنزرپنزری که به سراغش آمده پدرش است یا عمویش. پیر مرد خودش هم آنچنان در آن اتاق از آن مار وحشت کرده است که چیزی را به یاد نمیآورد. در جامعهای که هیچ چیز از گذشته به یاد نمیآید، اصلاً روند و شدنی در کار نیست تا بتوان انتظار ایجاد یک تحول داشت. چنین جامعهای هر روز که از خواب برمیخیزد باید همه چیز را از نو شروع کند؛ همان نقاشیها، همان ذکرها و همان … .
راوی با اینکه این قدرت را داشته است که صدای خندههای پیرمرد خنزرپنزری را وحشتناک بشنود، اما فریب او را میخورد. اصلاً پیرمرد خنزرپنزری آن زن اثیری؛ آن جسد متحرک و سرد و بیحس، را برای این در کنار خود دارد که اگر اندک هوشیاریای هم در کسی هویدا بود، آن را خنثی کند. آن زن اثیری در واقع همان لکاته است در چهرهای دیگر و این میبایست از همراهی او با پیرمرد خنزرپنزری در همه تصویرهای تکراری در تمام کوزههای یک شکل برای راوی هویدا میبود. اما «الهام» پدیدهای به شدت پیچیده و چند وجهی است. اگر یک شکل آن را کشف کنید، به اشکال دیگری بروز میکند تا در نهایت به شما نشان دهد که چیزی جز پیرمرد خنزرپنزری نیستید. تازه اگر خیلی اهل فکر باشید، وگرنه در حد همان رجالهها و فاحشهها باقی میمانید تا اشیاء بنجل پیرمردهای خنزرپنزری را بخرید. راوی بوف کور با تمام دقت و زیرکی که داشت هرگز نتوانست خود را از شر لکاته خلاص کند. اصلاً مگر ممکن است که با ساتوری که از پیرمرد خنزرپنزری خریده میشود لکاته را کشت؟ لکاته فاحشه است و همخوابه او، هرچند به ظاهر همسر راوی. لکاته در واقع تنها نقش همسر راوی را بازی میکند تا پیرمرد خنزرپنزری از طریق او از هر لحظه زندگی راوی خبر داشته باشد. دلیل خندههای دهشتناک پیرمرد خنزرپنزری هم چیزی جز تمسخر راوی نیست؛ تمسخری که در تمام تاریخ ما با ندای زندگیبخش اشتباه گرفته شده است. در واقع باید گفت پیرمرد خنزرپنزری همان خداست و لکاته فرشته او.
مسئله بسیار مهم این است که از همان اول یک نوع هدایت ناآگاهانه در کار بوده است تا راوی خود را در قالب پیرمردی خنزرپنزری بازشناسد. اینکه راوی از همان اول گفته است میخواهد خودش را بشناسد و در پایان در برابر آینه خود را پیرمردی خنزرپنزری مییابد، باید توجهمان را به این نکته جلب کرده باشد که او به پیرمرد خنزرپنزری تبدیل نشده است، او خود را در این قالب بازشناخته است. اصلاً این پیرمرد خنزرپنزری بود که راوی را به بهانه یافتن شراب به آن پستوی تاریک در اعماق درونش فرستاده و وقتی که با آلودن او به وهم تمام ذهن و مغزش را مسموم کرد ناگهان از صحنه حذف شده است؛ یا بهتر است بگوئیم که دیگر هرگز در آن قالب خود را ننمایانده است. یادمان نرود که پیرمرد خنزرپنزری که او را تا قبرستان همراهی کرده و برایش قبر هم میکند چند بار تکرار میکند که خانه راوی را میداند؛ یعنی درونش را و خلوتش را میشناسد. شراب در واقع بهانهای بوده است برای هدایت راوی به سوی بازیافتن هویتش در قالب پیرمردی خنزرپنزری. راوی هم بدون اینکه بداند مانند یک سالک سر براه و پا براه از رهنمود راهبر پیروی میکند. اصلاً یافتن شراب به او الهام شده است. تمام سؤالهائی را هم که راوی مطرح میکند اصلاً پرسشهایی پرسا نیستند. او نمیتوانسته است پرسشی پرسا مطرح کند؛ در اعماق درونش تنها یک وهم نهفته بوده است. راوی بوف کور انسانی خالی از حافظه تاریخی است؛ انسانی که حتی نمیداند فرزند چه کسی است. او انسانی تهی و بیهویت است که هیچ چیزی او را به جهانی که در آن زندگی میکند پیوند نمیدهد؛ به تعبیری یک درویش به تمام معناست. در جهان او همه شبیه به یکدیگر هستند و او هم از آغاز از اینکه انگ تفاوت بخورد به شدت وحشت دارد. اصلاً مگر صحبت کردن از تفاوتها در جهان رجالهها اثری هم دارد؛ سرنوشت او از قبل توسط جامعه مشخص شده است. راوی بوف کور انسانی ناآگاه است که وقتی که میپندارد دارد به خودش میاندیشد در واقع سالکی است که در چنبره پیرمرد خنزرپنزری گرفتار است. او به جای اینکه نوع نگاه خود را مورد پرسش قرار دهد به دنبال کشف حقیقت آن چیز دیده شدهای است که خودش هم میدانسته حقیقت ندارد و ما به جای اینکه خود پدیدهای به نام عرفان را مورد پرسشهایی بنیادین قرار دهیم سعی داریم آن چیزی را که عرفان ادعای بازنمودن آن را دارد بفهمیم. برای اینکه راوی قادر باشد به واقع خودش را بشناسد و آن سؤال اساسی را مطرح کند که «چرا چیزی را که میداند وجود نداشته است دیده» میبایستی از بیرون به خودش نگاه میکرد. میبایستی خودش ابژه فکر خودش میشد؛ اما ابژه فکرش کشف چگونگی و کیفیت حقیقت آن چیزی است که باید اصل ظهور آن را مورد پرسش قرار میداد. به این طریق راوی با قرار دادن کیفیت و چگونگی و یا به تعبیر دقیقتر ماهیت آن چیز به عنوان موضوع پرسش خود وجود آن را مسلم گرفته و راه در گامی گذاشته است تا آگاهی خود را هرچه تمامتر از دست بدهد. ما هم به جای اینکه خود پدیده عرفان را مورد پرسش قرار داده و از خود بپرسیم اصلاً چرا عرفان جهانی را بازمینماید که وجود ندارد، به دنبال درک ماهیت همان چیزهایی هستیم که عرفان برای ما باز نموده است و به این طریق وجود آنها را مسلم فرض میکنیم.
بوف کور تاریخ ماست. تاریخی که پیرمردهای خنزرپنزری آن را برای فروش اشیاء بنجل خود تسخیر کردهاند. تاریخی که زنهای اثیری آن هم تنها جسدهایی متحرک هستند و آکنده است از لکاتهها و فاحشه و رجالهها. تاریخی که راویهای آن؛ اگر هم در اینجا و آنجا پیدا شده باشند، به جای تردید کردن در خود به هنگام دیدن روزنه در دیواری ستبر که از خلال آن چیزی دیده میشود که میدانند نیست، به جای فکر کردن در مورد «خود»، به سفری دور و دراز و عرفانی میپردازند تا اگر استعداد داشتند به پیرمردی خنزرپنزری تبدیل شوند، وگرنه رجالهای خواهند بود که باید اشیاء بنجل پیرمردهای خنزرپنزری را بخرند.
ما چه هنگام میخواهیم بفهمیم که نباید از پیرمرد خنزرپنزری چیزی خرید، حتی اگر ساتوری باشد برای کشتن لکاته؟
[1] -شخصیتی عارف که در دفتر سوم مولی آمده است. این دقوقی مدتها در تنهایی راه میپیماید تا به نزدیکی ساحل میسد. از دور توهماتی را میبیند. یک شمع که دائماً هفت تا و یکی میشود، به انسان و درخت تبدیل میشود و در این میان او هفت درخت میبیند که رکوع و سجود میکنند. از اینکه این درختها بدون داشتن زانو و کمر رکوع و سجود میکنند، حیرت میکند، اما ناگهان ندایی الهی برمیخیزد که «تو هنوز از کارهای ما حیرت میکنی؟»
نقد بسيار خوبي يود آفرين
By: io on ژوئیه 31, 2010
at 12:18 ب.ظ.
طنز تقدیم به شما
By: hashemi on ژوئیه 31, 2010
at 10:34 ب.ظ.
در جوانی بوف کوررا خواندم اینک هم این تفسیر را . برآنم که دوباره بوف کور رابخوانم و سپس باز این تفسیر را تا درست دریابم. ولی عجالتن به سخنم توجه وآخ اگر شد پاسخی.
من عمرم را در آزمایشگاه شیمی گذراندم. نیم پایانی را به تئوریهای موجی و پیوندهای اتمها و خلاصه ریاضی فیزیک شیمی فکر و کمی مطالعه کردم. در مقابل کشف و پیشرفتهای فیزیک و شیمیائی شگرف دنیا و بیچارگی خود به این احتمال رسیدم که پیش از عالم علوم بودن باید چیز دیگری باشد و سپس به عرفانی رسیدم که اینک میگویم.
ریشه باورم سخن بایزید بستامی است که انسان خدائی است. اصالت انسان. با این توضیح که انسان خالق معنا است. همین او را به عظمت و خلق عظمت میکشاند. در منتهای عظمت آرزوی یک خدائی میکند. پس خدا تۀ آرزوی انسان ، بزرگترین آرزوی انسان و هستۀ عشق آدمهاست. خدا یا معنای خدا مخلوق انسان است و هم انسان هم عاشق و آرزومند این بزرگی و زیبائی خود آفریده میباشد. همین هم معنای عظمت خود انسان است.
به اندشۀ من مولوی هم انسان شناسی را می آموزد و مانند آموزگار مثنوی را نظم گونه خلق کرد و کتاب درسی کرد. وفقط انسانشناسی است نه دین و نه مکتب و مشربهای عرفانی و عرفا. شک نیست که تصوف و عرفان بافیهای خانقه داران و اقطاب و مانند آنها چیزی بیشتر از آخوندیسم ندارد.
آیا از نقد نویسندۀ محترم درست دریافته ام که ایشان به این میرسند که انسان و ما باید در خود نظر اندازیم و در خود بجوئیم. نه در مدلها و ارباب انواع هائی را که کلاسه کرده به خورد ما میدهند. ؟؟؟ اگرچنین است که بسیار گفته شده که خود را بشناس و از استانداردهای خود دیگران را ارزیابی بکن. حتی خدا را.
قربانتان بسطامی
By: abdolla on آگوست 1, 2010
at 9:21 ق.ظ.