یکی ــ دو ماه پیش زنگ در خانه به صدا در آمد. خانمی بود که با او، همسر و تمام بستگان شان، نزدیک به چهل سال دوست بسیار صمیمی هستم. پس از احوالپرسی، ضمن نوشیدن چای، صحبت از گرمی و سردی هوا، و پس از آن حرف های آدم های هم سن و سال ما و پرسیدن حال فرزندان و دوستان و آشنایان مشترک، گفت: «فردا شب چند نفر از بستگان مهان ما هستند، تو هم بیا!»
کمتر از یک ساعت این خانم نشست و رفت. من تا دم در، چند قدمی هم در خیابان، تا دم در ماشین و با بگو و بخند او را بدرقه کردم.
دو ــ سه روز بعد، تصادفی آشنایی که سالی یکبار هم یکدیگر را نمی بینم، دیدم. با لبخندی ابلهانه پرسید؛ «فلان شب خوش گذشت؟» نخست متوجه پرسش او نشدم، گفتم کدام شب؟
گفت: «اون شب، با او خانومه!»، مشخصات لباس، رنگ مو، کفش، و مارک ماشینش را گفت. ( کوشش می کنم عادت زشت قسم خوردن را ترک کنم) باور کنید من با وجودیکه نزدیک به یکساعت با این خانم بودم، اصلا متوجه رنگ مو و لباس او نشده بودم، ولی این شخص در حالیکه با ماشینش رد می شد، در یک لحظه تمام اینها را دیده و بخاطر سپرده بود! دهانم تلخ شد، چه پاسخی باید به او می دادم؟ نگاهی به سرتا پایش کردم که از بدترین ناسزاها بدتر بود. با نگاه موذیانه، ولبخندی ابلهانه تر گفت: «چرا فحش می دی، من که حرف بدی نزدم؟! ایشاله همیشه خوش باشی!»
پس از آنکه او رفت، از خود پرسیدم که او چگونه مرا دید؟ نگاه او به من حیوانی بود؟ چند روزی این اندیشه مرا رنج می داد، و با آن کلنجار می رفتم. به خود گفتم بروم ببینم حیوانات چگونه به من می نگرند؟ به باغ وحش رفتم. ظهر روز گرمی بود و باغ وحش تقریبا خلوت، روبروی قفس چرندگان ایستادم، مدتی به آنها نگریستم، در حالیکه در سایه قفس چرت می زدند، برخی نشخوار می کردند، چشم بر هم می گذاشتند و باز می کردند، نگاه شان به من بدون داوری بود. به کنار قفس درندگان رفتم، با دهان باز به من می نگریستند، بود و نبودم برایشان یکی بود. دیدم پرندگان کوچک در قفس با قیل و قال به این طرف و آن طرف می پرند، پرندگان بزرگ بر شاخه ای ساکت نشسته اند. خزندگان گویی در خوابند.
با خود اندیشیدم که من زن یاشم یا مرد، با زنی باشم، یا با مردی، فقیرترین انسان جهان باشم، یا ثروتمند، ژنده پوش باشم، یا فاخر، برای اینها حیوانی هستم مانند حیوان های دیگر. نسبت به من هیچ گونه داوری نداشتند. یکباره فریاد کشیدم و از کنار این قفس به کنار آن یکی دویده و فریاد زدم؛ «در میان شما آزادم!!» با فریاد من، گوش چندی از حیوان ها تیز شد، لحظه ای آرام سر به سوی من برگرداندند، شاید در دل گفتند که دیوانه است!
خانمی که در بالا یاد کردم بلژیکی است. وای به وقتی که طرف ایرانی باشد! دو – سه سال پیش، خانمی، همسر یکی از دوستان نزیک ایرانی ام را دیدم که در تراس کافه ای نشسته بود. من هم بدون اینکه از او بپرسم، کنارش نشستم. او منتطر همسرش بود که در همان نزدیکی کار می کرد. هنوز چند دقیقه ای از نشستن من نگذشته بود، که سر و کله یکی از هموطنان پیدا شد و «سلام عرض می کنم آقای اردوخانی گفت!» جواب سلامش را دادم. با لبخند ابلهانه و نگاه موذیانه گفت: «مزاحم نیستم؟» گفتم مزاحمی شرت را کم کن! خنده لشی کرد و گفت: «ببخشید، اینو اول می گفتین!»… و رفت. وقتی دوستم آمد، به او گفتم که فلانی آمد و ما را دید، حالا می رود و می گوید که زن فلانی رو با اردوخانی دیدم. خندید وگفت؛ «ولش کن، اون شکر زیادی خیلی می خوره!»….
از این داستان ها برای من زیاد پیش آمده، فکر می کنم همچنین برای شما. به لبخند ابلهانه، و به نگاه موذیانه حیوانی به نام انسان توجه نکنید. وگرنه دیوانه می شوید!
ابوالفضل اردوخانی – اول امرداد 1389 – 23 ژوئیه 2010 — بروکسل
بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست
بگشای لب که قند فراوانم آرزوست
ای آفتاب حسن برون آ دمی ز ابر
کان چهره مشعشع تابانم آرزوست
بشنیدم از هوای تو آواز طبل باز
باز آمدم که ساعد سلطانم آرزوست
گفتی ز ناز بیش مرنجان مرا برو
آن گفتنت که بیش مرنجانم آرزوست
وان دفع گفتنت که برو شه به خانه نیست
وان ناز و باز و تندی دربانم آرزوست
این نان و آب چرخ چو سیلست بیوفا
من ماهیم نهنگم عمانم آرزوست
یعقوب وار وااسفاها همیزنم
دیدار خوب یوسف کنعانم آرزوست
والله که شهر بیتو مرا حبس میشود
آوارگی و کوه و بیابانم آرزوست
زین همرهان سست عناصر دلم گرفت
شیر خدا و رستم دستانم آرزوست
جانم ملول گشت ز فرعون و ظلم او
آن نور روی موسی عمرانم آرزوست
زین خلق پرشکایت گریان شدم ملول
آنهای هوی و نعره مستانم آرزوست
گویاترم ز بلبل اما ز رشک عام
مهرست بر دهانم و افغانم آرزوست
دی شیخ با چراغ همیگشت گرد شهر
کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست
گفتند یافت مینشود جستهایم ما
گفت آنک یافت مینشود آنم آرزوست
هر چند مفلسم نپذیرم عقیق خرد
کو آن عقیق نادر ارزانم آرزوست
پنهان ز دیدهها و همه دیدهها از اوست
آن آشکار صنعت پنهانم آرزوست
خود کار من گذشت ز هر آرزو و آز
از کان و از مکان پی ارکانم آرزوست
گوشم شنید قصه ایمان و مست شد
کو قسم چشم صورت ایمانم آرزوست
یک دست جام باده و یک دست جعد یار
رقصی چنین میانه میدانم آرزوست
میگوید آن رباب که مردم ز انتظار
دست و کنار و زخمه عثمانم آرزوست
من هم رباب عشقم و عشقم ربابیست
وان لطفهای زخمه رحمانم آرزوست
باقی این غزل را ای مطرب ظریف
زین سان همیشمار که زین سانم آرزوست
بنمای شمس مفخر تبریز رو ز شرق
من هدهدم حضور سلیمانم آرزوست
By: odin on ژوئیه 25, 2010
at 11:10 ق.ظ.
حالا چرا ناراحتی ؟ ینفر اومده ازت پرسیده ، خُب ؟! خوش گذشت ؟! میتونستی بهش بگی آره جای تو خالی ، مثل مامانت بود
مرد بذله گو به نظر میرسه که هنوز زیر سلطۀ تابو ها هستی . تا آریستوفان بیست ملیون سال فاصله داری .من فکر میکنم که نود سال دیگه عمر کنی باز برای تسکین دردهات به حیوانات پناه ببری . حیوانات چه گناهی کردند که تو را باید تحمّل کنند؟ آنها چه ظرفیت اقیانوس واری دارند .
By: یزدان جون ... مرد گل گل on ژوئیه 25, 2010
at 1:26 ب.ظ.
یعنی به نظر شما نباید در این موارد هیچ نقدی بنویسیم؟ یعنی اینها به نظر شما مسایلی هستند که نباید در مورد آنها نوشت؟
By: آرش on ژوئیه 25, 2010
at 9:57 ب.ظ.
آنطور که شما می نویسید دایره های دوستی شما بسیار گسترده است. در این گستردگی رابطه، امکان رفتار های از این دست طبیعی است. نمی توان از همه خواست بر اساس معیار های ما عمل کنند .
برای من دوستی ها در سه دایره می باشند
دایره اول صمیمی ترین دوستان که در مسائل ریز و درشت مشترکیم. چیزی بعنوان گوشه و کنایه وجود ندارد. فضا فضای دوستانه و بی غل و غشی است. اگر از آن دست برخورد ها شود به جد گرفته نمی شود. منطقا ً این گونه دوستان بسیار محدودند
دایره بعد معیار هایی که در دوستی لازم به رعایت هستند افزایش می یابند. دیدار ها بیشتر جدی هستند و در باره همه مسائل گفتگو نمی شود. و دایره سوم که تنها در عرصه مسائل فکری با فاصله زیاد . در جلسات ادارات .. «شما گفتن » فاصله را از ابتدا تعیین می کند.
با دو برادر دوست بودم برادر بزرگتر همسن و سال من بود. دیدارهای ما اکثرا ً در برنامه های فرهنگی و مطالعاتی بود.
برادر بزرگتر میدید من با برادرش بسیار انتیم هستم و میدید که باهم قهقه سر میدهیم تا وی بما ملحق می شد صحبت جدیدی می شد. زمانی به حالت اعتراض بمن گفت آخه تو چرا با من رسمی هستی با این داداشه خودمونی هستی؟
بهش گفتم آخه تو متاهل هستی و نمی شود راجع همه چیز با تو صحبت کرد. چند سال بعد در دیداری گفت خوب حالا که از زنم جدا شدم حداقل با من هم مثل داداشه رفتار کن . گفتم میدونی نمیشه یه جوریه زمان احتیاج داره مزاحی کردیم و سر مسائل جدی تر صحبت کردیم.
اظهار نظری بود . موفق باشید
By: فرامرز خرد on ژوئیه 25, 2010
at 4:44 ب.ظ.
هم میهن گرامی
داستانتان مانند همیشه با اینکه ساده بیان شده است ، دارای پند و اندرز بسیار است.
به امید دیدار
666
By: 666 on ژوئیه 25, 2010
at 9:24 ب.ظ.
این مسئله، تنها یک نمونه و فقط یک نمونه از اندیشه غالبی ما ایرانیان است.
ایکاش می شد این ماجراها را به صورت یک روایت کاملاً علمی و طبقه بندی شده برای شناخت بنیانهای فرهنگی ما ایرانیان صورتبندی کرد.
By: آرش on ژوئیه 25, 2010
at 9:51 ب.ظ.