اگر مایل بودید، برای کوکان بخوانید!
مشتی عباد خری داشت،
خر باهوش و زیرکی داشت،
اسمش خرش بود «چموش»،
پالون ترمه به دوش،
به پبشونیش خر مهره،
واسه اینکه چش نخوره.
مشتی که با گله اش به صحرا بود،
چموش همیشه همراش بود،
روی کولش پنیر و نون لواش،
یه خیک دوغ هم باهاش.
وقتی که بز و گوسفندا می چریدن،
یا به سر و کول هم می پریدن،
چموش هم می چرید،
دور گله می چرخید،
اگه گرگی به گله می زد،
لگد تو سر گرگه می زد،
با عرعرش مشتی عباد رو می کرد خبر،
تا با چماقش بکنه گرگا رو در به در.
مشتی عباد هر وقت دوغ می خورد،
واسه چموش هم یه کاسه می برد،
مشتی عباد خرشو میکرد قشو،
سوار خر مشتی عباد نشو.
14 تیر 1389 ــ 5 ژوئن 2010 ــ بروکسل اردوخانی
مشدی عباد خود تو هستی .. طبع چوپونی هم به کلّه ات زده …چند روز پیش من گفتم که برو کوچ اصفهان یا ممسنی همۀ این تصاویر ذهنیت در اونجا هست . دیگه چی میخوای؟ آقا و خانوم الاغ هم انجا زیاده ولی به الاغ دوغ نده چون خمارمیشه بجای اون به هش قند بده
By: یزدان جون ... مرد گل گل on ژوئیه 9, 2010
at 11:17 ق.ظ.
خوب شد که از عشق های تان هم با خبر شدیم.
ما خود کودکی نداریم که برایش بخوانیم،کودکان دیگران هم زبان ما را نخواهند فهمید.
By: کاکه تیغون on ژوئیه 9, 2010
at 7:25 ب.ظ.