غمگینم
با تمام وجود غمگین ام و درد می کشم. همین یک ماه پیش بود، به عاصمی تلفن کردم، از بیماری جانفرسایش خبر دارم کرد.
گفتم عاصمی جان به به دیدنت بیایم؟
با صدایی کاملا عوض شده و خش دار گفت: » نه»!
شاید نمی خواست کسانی که او را شاد، خندان و بذله گو دیده بودند، در آن حال نزار ببینند.
دوستی من وعاصمی، دوستی شاگرد و استاد، بدون غل و غش بود. هر وقت داستان، شعر و یا طنزی می نوشتم که برایش جالب بود، چاپ می کرد. چنانچه خوب نبود، بدون هیچگونه پرده پوشی می گفت: «بی معنی و شعار است، پاره کن و بینداز دور.» من به استاد و دوست عزیزم، «محمد عاصمی» اخلاقا بی نهایت بدهکارم، و بی اندازه از او سپاسگزار.
آشنایی من با عاصمی، از سال 1990 میلادی آغاز شد. در مونیخ به دنبال کتاب فروشی فارسی می گشتم. تصادفا به کتاب فروشی او در پس خانه ای راه پیدا کردم. کتاب «سفرنامه ابراهیم بیک» را خریدم. در ضمن چند تا از داستان هایی که تازه نوشته بودم را برایش خواندم. او مرا تشویق کرد. این چنین دوستی ما آغاز شد. از آن پس، گاهی نوشته های مرا در نشریه «کاوه» چاپ می کرد. دیدار تازه می کردیم و هربار که به بروکسل می آمد، میزبانش بودم. زمانی که کتاب «هرچه بادا باد» که تمامش طنز و هجو بود نوشتم، قصیده بلند بالایی در وصف ام با آغاز (مطلع) زیرین نوشت؛
«ای ابوالفضل اردوخانی، خر خود را خوب می رانی …»
من، «عاصمی» دوست و استادی جایگزین ناپذیر، مردی ادیب و شوخ طبع –که سال ها با خون جگر به انتشار کاوه همت گماشت– را از دست دادم. این برایم فاجعه است. نه تنها برای من، که برای تمام دوستان و دوستدارانش نیز فاجعه است. مرگ او را به تمام بستگان، دوستان و دوستداران او و نشریه کاوه تسلیت می گویم. ما در غم از دست دادن عاصمی با یکدیگر شریک هستیم.
نظر شما در مورد این نوشته چیست؟