نگاشته شده توسط: ordoukhani | سپتامبر 6, 2009
تنها برای تو پیانو می زدم
تنها برای تو پیانو می زدم
خسته بودم، خسته. خسته ز خود. خسته ز هرچه می دیدم و می شنیدم. خسته ز خاطراتم که همچو باری بر وجودم سنگینی می کرد. خسته ز هوایی که می بلعیدم و وجودم را مسموم می کرد. بیزاز، بیزار ز خود و هرچه مرا احاطه می کرد.
در چنین حالی تلفن به صدا درآمد. نازنینی، مهربانی، دوستی که صدایش را خوب می شناختم، حالم را پرسید. گفتم آنچه احساس می کردم.
گفت: امشب دو بلیت کنسرت پیانو موتزارت دارم و فلان پانیست معروف هم می نوازد، بیا با هم برویم.
گفتم: حوصله هیچ کس و هیچ کاری ندارم. از او اصرار و از من انکار. بالاخره آمد با هم به کنسرت رفتیم.
سالن کنسرت، نه بزرگ بود و نه کوچک، ولی با شکوه. ما طبقه همکف، میان سالن، دو سه ردیف مانده به آخر نشستیم.
پس از چه مدتی، نمی دانم؟! این آهنگ پیانو چنان در وجودم رخنه کرد که گویی خستگی از جسم و جانم آرام بیرون می رود. Wolfgang Amadeus Mozart – Piano Concerto No. 21 – Andante
آرام، آرام احساس کردم سبک شدم. جسم بازیچه ای شد در دست روان. بی اختیار از جای برخاستم. چرخان و چرخان به طرف پایین آمدم، تا به دم سن رسیدم. آنجا هم به چرخش ادامه دادم. در آن حال، روشنایی سن گاهی به زیبایی ماه شب چهارده می شد. گاه دگر چون ابروی زیبارویی. چراغ های کم نور سالن کنسرت چون شهابی که از یک جا بر میخاست، بر ستاره دیگری فرو می آمد و من از این ستاره به آن ستاره پرواز می کردم. از پله های کنار سن، مستان و چرخان بر روی سن رفتم و جلوی پیانیست به چرخش ادامه دادم. نمی دانم چه مدت گذشت که پیانیست از نواختن باز ایستاد، حضار آغاز به دست زدن کردند. من هم ز چرخش باز ایستادم. هنوز مست بودم، ز خود بی خود. با دست زدن طولانی حاضرین، پیانیست با اشاره به من، گویی که من همکارش بودم. سپس دست مرا گرفت و کنار پیانو برد، و با لبخندی در حالیکه نگاهش به من بود، آغاز به نواختن قطعه دیگری کرد. گویی تنها برای من می نوازد. پس از اینکه از نواختن دست کشید و مردم دست زدند، او در حالیکه یک دست بر سینه، سر خم می کرد، با دست دگرش به من اشاره می کرد، و بعد به طرفم آمد و دستم را صمیمانه فشرد.
گفتم اش: شرمنده ز کردارم، ز دیونگی ام. دیوانگی ذاتی است، آموختنی نیست، مکتب ندارد.
گفت شرمنده نباش دیوانه! از لحظه ای که تو برخاستی، من تنها برای تو پیانو می زدم!
21 مرداد 1388 ـ 12 اوت 2009 ـ اردوخانی ـ بروکسل
دوستداشتن:
دوست داشتن در حال بارگذاری...
مرتبط
نوشته شده در منتشر نشده ها
نظر شما در مورد این نوشته چیست؟