مادر مرا ببخش که گناهت نبخشیدم!
پدرم فریاد می زد. مادرم روی فرش افتاده بود و گریه می کرد. پدرم با گفتن رکیک ترین ناسزاها با عصبانیات به او لگد می زد. از ترس گوشه اتاق صورتم را گرفته بودم و اشک می ریختم و از لای انگشتانم به این صحنه دردآور نگاه می کردم. پدرم در را به هم کوبید و از خانه بیرون رفت. مادرم اشک ریزان از جایش بلند شد و به سوی من آمد و گفت: چیزی نیست تمام شد. صورتش کبود بود و موهایش آشفته. از بینی اش خون می آمد. این اولین باری نبود که شاهد چنین صحنه ای بودم.
سیزده ساله بودم. همیشه آرزو می کردم، وقتی پدرم از خانه خارج می شود، زیر ماشین برود و دیگر بر نگردد. برای من خوش ترین خبر، خبر مرگ پدرم بود. مادرم مهرش را حلال کرد و جانش را آزاد. و به هر قیمتی میخواست که من با او باشم. پدرم مرا نمی خواست.(شاید برای اینکه دختر بودم) ولی مدتها بهانه می کرد، تا مادر از او برای من خرجی نخواهد. یک روز هم با وانتی آمد و وسایل خانه را که بیشترآنها جهازیه مادرم بود، با خود برد. مادرم اشک می ریخت و چیزی نمی گفت. پدرم همین طور یک زبان فحش می داد. من کنار مادرم ایستاده بودم. عروسکی را که پدرم برایم خریده بود، جلویش انداختم. آن را با لگد به گوشه ای پرتاب کرد و گفت: تو هم گهی هستی مثل ننهات.
خانه تقریبا خالی شده بود. وقتی پدرم برای آخرین بار در را به هم کوبید و رفت، مادر آهی کشید و گفت: جانم آزاد شد، راحت شدیم، به درک که همه چیز رفت، تو را که دارم. با هم گریه کردیم. این آخرین گریهمان برای مدتها بود.
بسته را کرده بود. مرد خیلی با ادب حرف می زد. کوشش می کرد با من پدرانه رفتار کند. من از این کارش لجم می گرفت. تا پایش را از در خانه بیرون گذاشت، من شروع کردم به درآوردن ادایش و خندیدن. مادر با لبخند غمگینی گفت: ادای کسی را درآوردن خوب نیست، مخصوصا آقای … که آدم با نزاکت و فهمیده و با سوادی است.
هفته دیگر، شبی مرد با دسته گلی به خانه ما آمد. مادرم این بار میز رنگینی چید و خودش را کمی آرایش کرد.بعد از شام مادرم از من خواست که به اتاق خودم بروم و تکلیف مدرسهام را انجام بدهم. رفتم، ولی از سوراخ کلید تماشا می کردم. با هم به صحبت نشستند. نمی فهمیدم چه می گویند. مرد پیش از نیمه شب رفت. دم در با هم چند دقیقهای حرف زدند. فردا من گل ها را پرپر کردم. وقتی مادرم از سر کارش برگشت و دید، گفتم: حیف خیلی زود پر پر شدند، حتما خیلی کهنه بود. مادرم گل ها را جمع کرد. من هم به دروغ قیافه غمگینی به خود گرفتم. مادرم مرا خوب می شناخت.
مرد باز هم آمد. برایم کتاب آورد. من کتاب ها را خط خطی کردم و جلوی مادرم گذاشتم. وقتی دید صدایش بلند شد. گفتم حتما بچه هایش این کار را کردند. اشک در چشمانش جمع شد و گفت: این مرد بچه ندارد. مرد باز هم میآمد. با هم به صحبت مینشستند. من از لای در نگاه میکردم. مرد دست مادرم را میگرفت و میبوسید. مادرم آرام اشک میریخت. مرد صورت مادرم را آرام پاک میکرد. مادرم دست مرد را میگرفت و میبوسید و بر سینهاش میفشرد. هر بار که مرد برای مادرم گل میآورد، من گل ها را پر پر میکردم. گاهی برای من هم هدیهای میآورد، من آنها را خراب میکردم. مرد کوشش میکرد با من پدرانه رفتار کند. و من از هرچه پدر بود، بیزار بودم. جلوی مادرم ادایش را در میآوردم و او را مرتیکه می خواندم. در حضور او هم مسخرهاش میکردم. به او می فهماندم که در این جا زیادی است، سر بار است، طفیلی است، از او بیزارم. در حضور او طوری با مادرم حرف میزدم که انگار او نیست، هیچ وقت به او سلام نمیکردم، جواب سلامش را هم نمیدادم. مرد متوجه میشد. لبخند غمگینی بر لبانش ظاهر میشد و خون به شقیقه هایش میدوید. من مادرم را به خاطر این آشنایی گناه کار میدانستم و گناهش را نمیبخشیدم. مادرم حس می کرد. با من خیلی مهربان بود، به من باج می داد.
یکی دو سالی گذشت. مادرم بیمار شد، کم سر کارش میرفت. مرد مرتب مادرم را نزد دکتر و به بیمارستان میبرد. مادرم خانه نشین شد. مرد هر روز به دیدن مادر میآمد، ساعتها کنارش مینشست، دواهایش را میداد، با او صحبت میکرد. مادرم در بیمارستان بستری شد، باز هم مرد اغلب کنار مادرم بود. سه سال، شاید هم بیشتر مادرم با مرگ مبارزه کرد، تا اینکه فوت کرد. مرد بیش از من درد کشید.
پنج سال بعد از مرگ مادر خبر مرگ پدرم را شنیدم، یک باره آزاد شدم. انگار سایه شومی از روی سرم کنار رفت. ترسم ریخت. روشنایی را دیدم لذت زندگی را چون میوهای شیرین و رسیده چشیدم. برای اولین بار در زندگی دور خود چرخیدم، رقصیدم و آواز خواندم.
چند سال بعد، یک روز با همسر و فرزند سه ساله ام، مرد را در خیابان دیدم. پیر و شکسته شده بود. خیلی پیر، لاغر، موهای سفید، کمرش خم وعصا در دست. من او را از نگاه مادرم دیدم. لرزیدم، بی اختیار به طرفش دویدم، انگار مرد هم لحظه ای مرا جای مادرم دید. لرزان به طرفم آمد. عصا از دستش افتاد. خم شدم برداشتم، خواستم به دستش بدهم ، دستم را گرفت و بوسید. اشکم سرازیر شد. صورتم را پاک کرد و گریست. دو دستش را گرفتم و بوسیدم و همدیگر را در آغوش گرفتیم. همسرم پرسید او کیست؟ گفتم یک مرد! در دل گفتم: مادر مرا ببخش که گناهت نبخشیدم.
10 شهریور 1378 ــ 1 سپتامبر 1999 ــ از کتاب خر تو خر یا جهان بینی خر، نوشته خودم
من به مدرسه نزدیک خانهمان میرفتم. مادرم دبیر دبیرستانی دور تر بود. دو–سه سالی گذشت. یک شب مادرم با مردی به خانه آمد. قبلا صحبتش را سر
سختی ها
وآرامشها
غمها
وشادیها
و…
همچون نسیمی انسان متزلزل را به این سو وآن سو میکشانند
تا شاید….
تا شاید این برگ خزان زده،معجزه ای از درونش شکوفا شده
ازاو سروی بلند بر فراسوی زمان ومکان و…
پر پروازم آرزوست
By: صدای سخن عشق on مارس 2, 2009
at 1:15 ب.ظ.
سلام
این ماجرا واقعی ست ؟
By: محبوبه میم on مارس 2, 2009
at 6:26 ب.ظ.
اوه…استاد….باور کنید چنان تاثیری بر روحم گذاشت که تا لحظه ایی نمیدونستم چی باید بذارم برای کامنت…
By: باران on مارس 2, 2009
at 10:39 ب.ظ.
درود بر استاد عزیز و مهربانم
ممنون که خبرم کردید.مدتی است که شیفته قلم شما شده ام استاد و از خواندن دست نوشته های شما لذت میبرم…بازهم از شما ممنونم و از اینکه به من لطف دارید سپاسگذاری میکنم….دوستتون دارم
By: امیرخان ضد آخوند on مارس 3, 2009
at 12:51 ق.ظ.
سلام
اقای اردوخانی عزیز
روانشناسانه در مورد عقده ها وکمبودهای یک زن ودختر در زندگی شان گفتی نمی دانم حق را باید به کدام یک داد. عاقبتی نیک نوشتی یعنی دختر بد خلق نا سازگار که مادر را مقصر وگنهکار می دانست وقتی در جریان قرار گرفت تازه مادر را بخشید چون از منظر مادر دید من با نوشته ات سر مست شدم
By: جهانگرد on مارس 3, 2009
at 5:40 ب.ظ.
چقدر گاهی خودخواه میشیم!
و چقدر بعدش پشیمون میشیم
و من نمی دونم کدومش بدتره.
By: زمان بازیافته on مارس 3, 2009
at 10:05 ب.ظ.
چقدر زیبا بود این نوشته، با وجودی که اشکمو جاری کرد اما بسیار خوشحالم که خوندمش!
By: Bobby on مارس 4, 2009
at 4:52 ب.ظ.
گاهی اوقات درك ديگران چقدر سخت است .
By: سحر on مارس 4, 2009
at 5:45 ب.ظ.
درود استاد عزیز

بسیار جالب و خواندنی بود…دست مریزاد
شما را به خواندن داستان عاشقانه ویس و رامین که نخستین منظومه عشقی در تاریخ ادبیات است دعوت میکنم که گوشه هایی از شادمانگی این سرزمین را نشان می دهد، مردمانی زیبا اندیش و زیبا پرست که زندگی را بسیار دوست می داشته اند….
By: فرشید on مارس 5, 2009
at 9:48 ق.ظ.
چقدر قشنگ نوشتین
اگر چه خزن انگیز بود
موفق و کامیاب باشید

By: کاتالیا on مارس 5, 2009
at 6:59 ب.ظ.
By: شبنم on مارس 6, 2009
at 6:35 ب.ظ.
By: زنی که بلند فکر می کند on مارس 6, 2009
at 9:02 ب.ظ.
فوق العاده بود……………………….
By: سحر on مارس 12, 2009
at 4:47 ب.ظ.
.
استاد ، اشک من را که درآوردین !
.
666 از بروکسل
.
By: 666 on نوامبر 28, 2011
at 10:08 ب.ظ.
مهربانم! شرمنده که اشک تو را درآرودم، ولی ببین من موقع نوشتن آن،حتی هربار که می خوانم، چقدر درد کشیده ام و می کشم
و تو از نادر کسانی هستی که به عمق فاجعه پی بردی. این داستان واقعی است، که خودم شاهد بودم، و دختری آرزوی مرگ پدرش را می کرد
By: ordoukhani on نوامبر 29, 2011
at 3:18 ب.ظ.
.
به قول معروف : سخن کز دل برآید … لاجرم بر دل نشیند
.
سپاس برای زحمات شما
.
666
.
By: 666 on نوامبر 29, 2011
at 6:26 ب.ظ.