نگاشته شده توسط: ordoukhani | ژانویه 29, 2009
گربه کوچولو و دخترک
گربه کوچولو و دخترک
من عروسک ها را دوست دارم. داستانهای زیادی هم درباره آنها نوشته ام. بدون شک تاریخ عروسک، با تاریخ انساانها همزمان است. عروسک گِلی، سنگی، چوبی، پارچهای، کاغذی و …
عروسک، نشانی از آرزوی مادر شدن دخترکان است. دخترکان برای عروسکشان قصه می گویند، برایش لالایی میخوانند، میبوسندش، به او اخم می کنند. عروسکها برای دخترکان جان دارند، روان دارند. برای من هم همینطور. تعجب نکنید اگر به خانهام آمدید و عرسکی دیدید.
پسرکان هم، در غیاب دخترکان، با عروسک آنها یواشکی بازی میکنند. شرم دارند عروسک بازی کنند. مرا با این سن و سال شرمی نیست. شما ای پسرکان! از اینکه آرزوی پدر بودن را دارید، چه شرم؟! شرم بر آنانکه عروسک بازی را برای پسرکان شرمآور میدانند!
زمستان چند سال پیش، وقتی دوستان جوانم «شهناز و فرهاد» مرا به خانه تازه خریدهشان دعوت کردند، باهم کنار بخاری هیزمی شعلهوری نشستیم، چایی شیرینی خوردیم، و از هر دری سخنی گفتیم. سه سال بعد که بچه دار شدند، متوجه شدم که بخاری را در زمستان آتش نمی کنند. من به روی خودم نیاوردم فکر کردم، شاید هیزم ندارند، ویا هوا به اندازه کافی سرد نیست.
امسال زمستان، با وجود سرمای زیاد، وقتی به خانه آنها رفتم، باز هم بخاری را خاموش دیدم، و به جای هیزم، در آن گلدانی پر از گل بود! هر چند به خود اجازه نمی دهم در زندگی خصوصی دیگران دخالت کنم، بی اختیار گفتم: چرا این گلدان را جای دیگری نمی گذارید و بخاری را آتش نمی کنید؟ فرهاد سر خم کرد و با قیافه غمگینی گفت: چون بچه دار شدیم. شهناز میترسد بچه به طرف آتش برود و خودش را بسوزاند. من دیگر حرفی در این مورد نزدم.داشتیم چایی می خوردیم، شهناز دخترکشان پروانه را از کودکستان آورد. دخترکی پس از روبوسی با پدر، با من هم روبوسی کرد. گفتم: میخوای برات قصه بگم؟ گفت: برای عروسکم بگو، من، بابا و مامان هم گوش میکنیم. رفت و عروسکاش را آورد؛
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیشکی نبود. توی یک خونه ای، یک گربه کوچولو بود که با دختری مثل تو بازی می کرد. دختره بغلش می کرد، نازش می کرد. ماچش می کرد. بچه گربه واسه دختره، خُرخُر می کرد. میو میو می کرد. دختر تیله قلقلی رو قل می داد. بچه گربه دنبالش میدویید، چنگش میزد، گازش میگرفت. دختره میخندید، همین جوری با هاش بازی می کرد. یک روز که دختره از مدرسه اومد، هرچی خواست با بچه گربه بازی کنه، دید که اون گوشه اتاق نشسته و عصبانی، دمش رو هوا کرده و از جاش تکون نمیخوره. دختره رفت که بغلش کنه، بچه گربه یک چنگ یواش به دختره زد و یک میو عصبانی هم کرد. دختره پرسید، چی شده پیشی؟ چرا عصبانی، با من قهری؟ بچه گربه گفت: تو عروسک داری و با عروسکهات بازی میکنی. دختره رفت عروسکش رو آورد و داد به بچه گربه. گربه با دستش یکی زد تو سر عروسک و گفت: این عروسک شکل توست. من یک عروسک میخوام که شکل خودم باشه. مامان دختر که حرفهای بچه گربه رو میشنید (مثل حالا که بابا و مامانت حرفهای ما رو میشنون) رفت یک عروسک خیلی کوچوله گربه درست کرد و اورد و جلوی بچه گربه گذاشت. از اون به بعد بچه گربه با عروسکش و دختره و عروسکش، با هم بازی می کردن. بین خودمون باشه عروسکه یهخورده هم مثل موش بود. (در حالی که می خندیدم!) یه روز بچه گربه به من گفت: واسه عروسک منم قصه بگو. پروانه در حالیکه چشمانش برق میزد و میخندید، پرسید گفتی؟
ــ آره گفتم.
ــ چی گفتی؟
اون رو دفعه دیگه برات تعریف می کنم. ( برای شما خواننده احتمالی هم همینطور!)
فرهاد با اجازه پروانه گفت: وقتی فرزندمان به دنیا آمد، هر وقت که بخاری آتش بود. پروانه یک لحظه هم بچه را با من تنها نمی گذاشت. حتی نمیگذاشت بغلش کنم. کار به جایی کشیده بود که بچه پیش مادرش میخوابید و من مجبور بودم در اتاق دیگری بخوابم. و او هم موقع خواب در اتاق را قفل می کرد. من از این بابت رنج میبردم و پیش خودم به همه چیز فکر میکردم، جز به بخاری. حتی صحبت از جدایی هم شد. تا اینکه پروانه یک روز گریان گفت: زمانی که چهار سال داشتم، یک روز در میان دعوای پدر و مادرم، پدرم عروسک مرا با غضب برداشت و به طرف مادرم پرتاب کرد.عروسک در آتش بخاری افتاد. من گریان به طرف بخاری دویدم تا عروسکام را نجات بدهم. مادرم مرا گرفت. جلوی چشمان من عروسکام شعلهور شد و خاکستر شد! اولین عروسک من، اولین بچه من، چه گناهی کرده بود که در آتش بسوزد؟! پس از آن، عروسک دیگری برایم خریدند، ولی من دیگر هرگز به عروسکی علاقهمند نشدم و با هیچ عروسکی بازی نکردم. حالا هم میترسم که اگر عصبانی شوی، بچه ام را به طرفم پرتاب کنی و در آتش بیافتد. هر چند می دانم این بچه مال من و توست. اما آن عروسک را هم پدرم برایم خریده بود…!
10بهمن 1387 ــ 29 ژانویه 2009 بروکسل اردوخانی
دوستداشتن:
دوست داشتن در حال بارگذاری...
مرتبط
نوشته شده در منتشر نشده ها
سلام
مثل همیشه لطیف وپر مغز نغز وگویا ودوست داشتنی ممنون جناب اردوخانی
By: جهانگرد on ژانویه 29, 2009
at 10:20 ق.ظ.
آخی نازی چقدر قشنگ بود.
By: گلصنم on ژانویه 29, 2009
at 11:51 ق.ظ.
در را باید گفت..به پرستوی خیال..
به دو بال لب جان
که از آن من و توست
به نگاه نگران
به همان قطره ی اشک
که چونان
فرود آمد که تن من لرزید..
تقدیم به شما و پسرکام غم زده ی ما..
باران
By: باران on ژانویه 29, 2009
at 2:16 ب.ظ.
دروداستادگرامی آقای اردوخانی
ممنون از اینکه به خانه ی ما قدم رنجه کردی و مارا مورد مهربانی تان قرار دادی
داستان تان زیباست
خوشحالم که دوستانی مثل شما دارم
همیشه چشم براه تان در خانه ی محقرانه ام هستم
شاد و موفق باشید
By: بهمن on ژانویه 29, 2009
at 5:52 ب.ظ.
درود
همیشه مطالبت رو می خونم
این بار دو قطره اشک هم ریختم
ممنون
By: امیر on ژانویه 29, 2009
at 8:33 ب.ظ.
عروسك سخنگو
ارزوي كودكي ام !
By: miniatorang on ژانویه 29, 2009
at 10:16 ب.ظ.
عروسک ها همیشه در گستره ی خیالند و انسان -کودک بزرگ شده چطور می تواند خیال را از زندگی بزداید.
By: محبوبه میم on ژانویه 30, 2009
at 8:44 ق.ظ.
دوست داشتنی بود
همراه با یک کاش برای من
کاش پدرها و مادرها تاثیر رفتارهاشون رو در شخصیت بچه هاشون می دونستن…
By: زمان بازیافته on ژانویه 30, 2009
at 9:48 ب.ظ.
درود بر شما
بهتون خسته نباشید میگم و دست گرمتون رو از راه دور میبوسم…پاینده باشید و برقرار
By: امیرخان ضد آخوند on ژانویه 30, 2009
at 9:59 ب.ظ.
بسیار خواندنی بود….
By: فرید(گلهای کاغذی) on ژانویه 31, 2009
at 7:51 ق.ظ.
سلام
سری به من نمیزنن
سایه تون سنگین شده
By: حالگیر on ژانویه 31, 2009
at 10:09 ب.ظ.
سلام حاجی جون
حالت چطوره
از همین جا می بوسمت(بببببببببببببببببببببببببببببوسسسسسسسسسسسسس)
خوبید
من یه پسرهستم
اما یه روز عروسک دوست داشتم
هنوز هم دارم
این یعنی چی؟
یعنی من هم دوست دارم بابا بشم؟
راستی یه کار خیلی واجب باشما دارم
شماره تماس شما را می خواهم اگر شد برایم کامنت کنید
کار واجبی دارم
قربان شما
میرزای ایرانی
By: میرزای ایرانی on فوریه 1, 2009
at 9:48 ب.ظ.
سلام استاد
از راه دور احساس میکنم که احساسات ظریفی را پشت افکار زیبایت پنهان کرده ای
مثل همیشه زیبا و خواندنی بود
By: سهراب on فوریه 2, 2009
at 7:27 ب.ظ.
سلام
مسافرت خوش بگذره وقت کردین کوکا کولا هم برین !!!!!!!!!!!!
اگر در باره جلبکهای قرمز و بلائی که بر سر دریا میاره اطلاعاتی میخوای حتما بیا و نظرت را هم بگو
منتظرم
By: حالگیر on فوریه 3, 2009
at 9:43 ب.ظ.
درود بر شما
با اجازه شما پستتون رو لینک دادم به دنباله.بالاترین که فعلا معلوم نیست چش شده امیدوارم دوباره برگرده….
By: امیرخان ضد آخوند on فوریه 4, 2009
at 5:03 ب.ظ.
استاد..دوست داشتم نظرتون رو بدونم در مورد آخرین شعرم..
باران
By: باران on فوریه 7, 2009
at 2:21 ب.ظ.
سلام
با خاطراتی از گذشته بروزم
ممنون میشم سر بزنین
By: حالگیر on فوریه 11, 2009
at 9:34 ب.ظ.
من هم عاشق عروسک بودم و هستم
By: مهربان on فوریه 12, 2009
at 6:22 ق.ظ.
با درود های فراوان !
این لینک برات هدیه اووردم .
http://www.marderend.blogfa.com/
By: زال on فوریه 14, 2009
at 11:57 ب.ظ.
با درود به شما
دیدم چند روزه نیستید و آپ نکردید…امیدوارم بهتون خوش گذشته باشه و روزای خوبی هم در اینده در انتظارتون باشه…انشاالله شما رو اونجا ملاقات کنم از نزدیک که باعث افتخاره منه…ممنون که پیشم اومدید و افتخار دادید استاد….برقرار باشید و پاینده
By: امیرخان ضد آخوند on فوریه 15, 2009
at 6:57 ب.ظ.
مرسی استاد…نکاتی رو که گفتید رعایت میکنم…
بازم ممنون.
باران
By: باران on فوریه 15, 2009
at 9:48 ب.ظ.