عشق پیری!
دوازده ساله بودم. برادرم چهارده سال داشت، پدرمان مُرد! دوسالی با مادر در غم از دست رفتن پدر عزادار بودیم.من و برادرم همیشه و همه جا محافظ مادر بودیم. دوــ سه بار مادر را با مردان دیگر دیدیم. چنان رفتاری با آن مردان کردیم، که جرات نزدیک شدن به مادر را نکردند. ما غیرت داشتیم. آخر مادرمان ناموس ما بود. ما از ناموس مان سخت دفاع می کردیم. درخانه، مانند دو برده، گوش به فرمان مادر بودیم. بیرون از خانه نزد فک و فامیل، به دو گاو وحشی معرف! تمام وبستگان از خود می پرسیدند؛ «چگونه مادر می تواند تحمل ما را بکند؟!» فراموش کردم بگویم، مادر معلم دبستان بود.
بردارم درسش را تمام کرد و زن گرفت، و دیگر با ما زندگی نمی کرد. من و مادرم با هم بودیم. سنی هم از مادرم گذشته بود. یک روز مردی هم سن و سال او را در خانه دیدم. مانند پیشین، به غیرت ام برخود و با مرد بی ادبانه بر خورد کردم. مرد رفت. مادرم چنان سیلی به گوش من زد که سرم گیج رفت. (تا آن لحظه هیچ وقت از مادرم سیلی نخورده بودم.) در چشمان مادرم نگاه کردم و گفتم: مادر این بار تو عاشق شده ای. به دنبال مرد دویدم و در آغوشش گرفتم واز او پوزش خواستم. مرد پیشانی مرا بوسید.
عشق پیری گر بجنبد، سر به رسوایی زند! آنها چنان ییر هم نبودند.
۱۱ دی ۱۳۸۷ ــ ۳۱ دسامبر ۲۰۰۸ برکسل ــ اردوخانی
سلام
عشق اگر بیایدسن وسال نمی شناسد فقط ادمی باید مراقب باشد تا باعث ابرو ریزی نشود ودر مسیر مناسب با شان انسان جریان یابد البته نمی دانم عشق را نه تجربه کرده ام نه زیاد به عاشق شدن زمینی علاقه دارم چرا که دیدم افرادی را که عقلشان در برابر عشقشان رنگ باخت وملعبه دیگران شدند فکر وذکرشان عشقشان شد وهمه چیز وهمه کس را از منظر عشقشان می دیدند
خوشم نیامد -منظورم از این افراد است ها-شاید بدم هم امده باشد اما اظهار تنفر نکردم ونمی کنم اما من خودم نه این کاره نیستم
By: جهانگرد on دسامبر 31, 2008
at 12:25 ب.ظ.
به بیان یک درد بروزم..
اينجا غزه اي ديگر است. ياللمسلمين به داد غزه ي ايران برسيد!
By: زمان بازیافته on دسامبر 31, 2008
at 1:43 ب.ظ.
2009 مبارک و بخیر و خوشی شما و خانواده گرامی تان.
By: الناز on ژانویه 1, 2009
at 1:10 ق.ظ.
سلام
از لینکه در بین این همه وبلاک های بی سر وته به وبلاگ مفید و متین و دلنشین شما مواجه شدم خوشحالم
By: باباجون قصه on ژانویه 1, 2009
at 6:56 ق.ظ.
سلام
از روی دلتنگی روزگار اومدم اینجا
دلتنگم … دلم از زمین و زمان گرفته تو این روزهای امتحان
By: آدیش on ژانویه 2, 2009
at 12:33 ب.ظ.
سلام.
استاد خیلی وقت بود دلم براتون تنگ شده بود. تعطیلات کریسمس مبارک.
By: یک چلچراغی on ژانویه 2, 2009
at 2:48 ب.ظ.
بسیار زیبا و لطیف بود.گذاشتم تو بالاترین
By: سیامک on ژانویه 3, 2009
at 4:32 ب.ظ.
سال نو میلادی را به شما شادباش میگویم . !
By: زال on ژانویه 4, 2009
at 12:21 ق.ظ.
ابوالفضل خان، تو هم،یکی از آن افرادی هستی که عکس آقا را در ماه دیدی و حالا از ترس انتقام مردم به جبهه اصغر سربی که لعابی رژیم کثیف و جنایاتکار اسلامی در ایران هست، پناه بردید و قصد شما فقط کوبیدن افتخارت ایران میباشد. فرزندان همان نظام پسیده که تو از آنها وحشت داری، زنده هستند و ایران را از دست تو و اربابانت آزاد خوهند کرد. افشین
By: افشین on ژانویه 4, 2009
at 3:26 ق.ظ.
سلام دوست کم لطف و پرکار…
خیلی جالب بود…پس چرا از اینجور عشقا برای ما پیش نمیاد؟!!
حتما باید پیر بشیم؟!!!
باران
By: باران on ژانویه 4, 2009
at 9:03 ق.ظ.