با ماشین آهسته از خیابان اصلی شهر”Tervuren” (12 کیلومتری بروکسل) می گذشتم. یکباره چشمانم به این پیر زن نقلی افتاد، که در پیاده رو با کیف و عصایی در دست کلاهی بر سر «تاتی کنان» راه می رفت. (در حدود یکی دو ماه می شد که او را ندیده بودم.) چند قدمی او ماشین را نگه داشتم. پیاده شدم و به طرفش رفتم. دو دستش را بلند کرد، همدیگر را در آغوش گرفتیم. خم شدم، پیشانی اش را بوسیدم. پیشانیام را بوسید. در حالی که زیر بغلش را گرفته بودم، تاتی کنان همراهی اش کردم. پرسیدم کجا می روی؟ گفت: پیش چشم پزشک، در همین نزدیکی است. با هم با مطب چشم پزشک رفتیم. چند دقیقه ای بیشتر طول نکشید که پزشک او را خواست. من همانجا منتظرش ماندم.با پسر این خانم من از همان سال اول که در بلژیک بودم آشنا شدم، و سپس با او. در همان روزهای اول ، او و روانشاد همسرش به من مانند فرزند خودشان علاقمند شدند، و هنوز هم رابطه دوستی من با تمام خانواده آنها ادامه دارد. یک نکته را هم یاد آوری کنم! این خانم با وجودیکه نزدیک به نود سال دارد، علاوه بر کتاب ، هر روز دوتا روزنامه یکی به زبان فلاما و یکی به زبان فرانسه می خواند.
با ماشین آهسته از خیابان اصلی شهر”Tervuren” (12 کیلومتری بروکسل) می گذشتم. یکباره چشمانم به این پیر زن نقلی افتاد، که در پیاده رو با کیف و عصایی در دست کلاهی بر سر «تاتی کنان» راه می رفت. (در حدود یکی دو ماه می شد که او را ندیده بودم.) چند قدمی او ماشین را نگه داشتم. پیاده شدم و به طرفش رفتم. دو دستش را بلند کرد، همدیگر را در آغوش گرفتیم. خم شدم، پیشانی اش را بوسیدم. پیشانیام را بوسید. در حالی که زیر بغلش را گرفته بودم، تاتی کنان همراهی اش کردم. پرسیدم کجا می روی؟ گفت: پیش چشم پزشک، در همین نزدیکی است. با هم با مطب چشم پزشک رفتیم. چند دقیقه ای بیشتر طول نکشید که پزشک او را خواست. من همانجا منتظرش ماندم.
با پسر این خانم من از همان سال اول که در بلژیک بودم آشنا شدم، و سپس با او. در همان روزهای اول ، او و روانشاد همسرش به من مانند فرزند خودشان علاقمند شدند، و هنوز هم رابطه دوستی من با تمام خانواده آنها ادامه دارد. یک نکته را هم یاد آوری کنم! این خانم با وجودیکه نزدیک به نود سال دارد، علاوه بر کتاب ، هر روز دوتا روزنامه یکی به زبان فلاما و یکی به زبان فرانسه می خواند. و مطالبی که فکر می کند مورد علاقه من یا پسر و نوه هایش است می برد و کنار می گذارد، تا وقتی ما را ببیند به ما بدهد. البته پسرو نوه هایش را بیشتر از من می بیند.
دیگر اینکه او هر چقدر غذا روی میز باشد بیشتر از یک سوم، یا خیلی که بخورد نصف بشقاب نمی خورد. یک کلمه هم حرف زیادی و بی خود نمی زند. (بر عکس من، در غذا خوردن و حرف زدن خیلی صرفه جو است.)
پس از اینکه از پیش پزشک آمد ، گفتم بیا با هم ناهار در خانه من بخوریم، با چشمانی که از خوشحالی برق می زد پذیرفت و با حالتی کودکانه پرسید چه می خوریم؟ گفتم همانی که دوست داری! گفت: گرمه سبزی.
من همیشه در یخچال مقداری قرمه سبزی، خورشت قیمه، و چند نوع غذای ایرانی دیگر بصورت یخ زده آماده دارم، برای اینکه وقتی چند روزی به مسافرت می روم بچه ها غذا داشته باشند. (اگر خودم کمی غرب زده شده ام، شکم ام ایرانی خالص مانده!) می خواهم اضافه کنم که خانه او و پسرش پر است از مینیاتور ایرانی، سفره قلم کار اصفهان و فرش ایرانی. و تمام فامیل غذای ایرانی را خوب می شناسند و به آن علاقمند هستند. این خانم سعدی، حافظ، مولانا، ابن سینا و سایر نامدان ایرانی را به خوبی می شناسند. چندی پیش که در آکسفورد بودم دیوان شمس تبریزی و منطق الطیر عطار را به زبان انگلیسی برای او خریدم که بسیار خوشحال شد.
با هم غذا خوردیم، بعدش هم چایی. در حالیکه او روی مبل لم داده بود، من میز کوتاهی جلوی پایش گذاشتم، همانطور نشسته چرتی زد.
وقتی او را به خانه اش رساندم، گفت : بیا تو کاغذهایی که برای تو نگهداشته ام ببر. وقتی به خانه اش رفتم نشستیم یک کمی حرف زدیم در ضمن این دو تا فنجان که با فنجان های معمولی خیلی فرق دارند به من داد.
این فنجان ها که عمری بیش از صد سال دارند برای اشخاص سبیل دار ساخته اند. اگر خوب توجه کنید، قسمتی از آن که بالای لب زیر بینی می آید، گرفته شده تا سبیل درون فنجان نرود و خیس نشود!
۷ آبان ۱۳۸۷- ۲۸ اکتبر ۲۰۰۸ بروکسل.
دوست عزیز از اظهار نظر شما در مورد سایت جشنواره ممنون. منتظر دریافت داستان های شما هستیم.
By: جشنواره داستان های ایرانی on اکتبر 28, 2008
at 7:54 ب.ظ.
خدا برای عزیزاش نگهش داره انشاالله
چه جای قشنگیه اونجا. تو یه عکس نشون می ده که چقدر با اینجا فرق داره.
تمیز ساکت قانون مند. درسته؟
By: سینا on اکتبر 28, 2008
at 8:37 ب.ظ.
پاسخ به سینا ،سینا جان! متاسفانه نتوانستم پاسخ تو را در وبسایت خود بنویسم.اگر کسی را داری که بتواند این کتاب را با خودش به ایران بیاورد برایم بنویس. و امکان اینکه این کتاب در ایران هم بعدا چاپ شود زیاد است. چون مطلبی ننوشته ام که مخالف رژیم باشد/
تندرست وشاد باشی
By: ابوالفضل اردوخانی شوخی و جدی on اکتبر 28, 2008
at 9:16 ب.ظ.
دوست عزیز برای ارسال داستان ها به ترتیبی که در فراخوان جشنواره امده است عمل کنید
By: جشنواره داستان های ایرانی on اکتبر 28, 2008
at 9:57 ب.ظ.
سلام خیلی جالب بود. به خصوص قسمت فنجانهاش. یه همکاری دارم که سیبیل داره و وقتی این عکسارو به همکارای دیگه نشون دادم بدون استثنا همه گفتن اینا به درد…… می خوره.
By: مزنا on اکتبر 28, 2008
at 10:16 ب.ظ.
وبلاگم به روز شد بالاخره. مردم تا به روز شد!!
By: علیرضا on اکتبر 29, 2008
at 9:35 ق.ظ.
با دیدن عکس فنجان ها کلی خندیم
By: سامان on اکتبر 29, 2008
at 11:06 ق.ظ.
سلام جناب اردوخانی عزیز
ایا این خانم بلژیکی است ؟
سئوال بعدی من اینکه این زبان فلاما چه زبانی است ومتکلمین این زبان در کجا زندگی می کنند ؟
در هر صورت مطلب جالبی بود با تصویری چشم نواز از یک مادام با کلاس
ممنون
By: جهانگرد on اکتبر 29, 2008
at 2:39 ب.ظ.
مامانی خوشلی داری . !
By: زال on اکتبر 30, 2008
at 10:55 ق.ظ.
چه پيرزن با نمكي و خوش به حالش چه چشماي قوي ايي كه روزي دوتا روزنامه مي خونه ما كه با نصف صفحه ي شهروند امروز دوتا چشمون مي شه كاسه ي خون و چه سوزشي هم داره .خب !ما كه تو بلژيك نيستيم كه سوي چشمامون زياد باشه .
By: محبوبه میم on اکتبر 30, 2008
at 11:12 ب.ظ.
سلام
والا نه. ندارم. حالا اگه تو ایران چاپش می کنید که صبر می کنم.
اگرم سنگ جلوی پام نندازن شاید خودم یکی دو روزه تفریحی بیام اونجا. این که میگم سنگ جلو پام نندازن واسه اینه که الان دانشجوام و معافیعت تحصیلی دارم. کارت پایان خدمتم هم ندارم. امکان داره ازم چک و سفته بخوان.
در هر صورت ممنونم از جوابتون
By: سینا on اکتبر 31, 2008
at 10:22 ق.ظ.
سلام.
استاد خیلی لطف کردید که سر زدید ولی مثل این که این روزها ساعات شبانه روز برای من کوتاه تر از 24 ساعت است . سر نزدن من رو به حساب بی وفایی نسل سومی ها نگذارید.
یا حق
By: یک چلچراغی on اکتبر 31, 2008
at 5:52 ب.ظ.
معلوم میشود پیری به عمر چندان ارتباطی ندارد.
فکروذکرتان جوان باد.
By: کاکه تیغون on نوامبر 1, 2008
at 12:43 ب.ظ.
سلام به اردوخوانی عزیز
دیری بود احوالی از تان نگرفته بودم (راستگو که هستم)، راستش نمی توانستم، مصروف بودم. مثل مهاجرهای دیگری که از کشورهای شرفی آمده اند تا این خیابان ها را تمیز سازند تا شرقی های دیگری در کشورهای شان حسرت آن را بخورند و برای خیابان پاکی به غرب هجوم بیاورند. نمی خواهم نتیجه بگیریم که نیمی از شرقی ها در غرب خیابان پاک می کنند و نیمی دیگر شان در شرق حسرت آن را می خورند… اما چیزک هایی است که چیزهایی را قابل گفتن می سازد.
شما هم دیریست نیامده اید. با یک طنز ارغوان به روز است. بیایید، لحظاتی با طنز هندی خلوت کنید.
By: پروانی on نوامبر 3, 2008
at 4:52 ق.ظ.