خاطرات یک کچل !
خجالت نکشید! شما هم من رو مثل همه کچل خان صدا کنید. من از وقتی که به یاد دارم کچل بودم. تا سن دو سالگی مثل همه بچه ها مو داشتم ، ولی یک دفعه موهایم شروع به ریختن کرد! بدون اینکه مرض کچلی بگیرم. در حقیقت سرم کچل نشد، بلکه تاس شد! چند تا عکس خودم را پیش از دو سالگی با پدر و مادر یا تنها در حال خندیدن دیدهام، وگرنه باور نمی کردم که من هم یک روزی مو داشتم. بچههای دیگر هم بودن، که از سن هفت-هشت سالگی به بعد دچار مرض کچلی می شدن، خدا آن روز را نیاره! سرشون رو برق می انداختن، با تنتور یود می شستن، با صابون سوبلمه که بوی گندی داشت می شستن. مادرم می گفت شانس آوردیم که دختر نبودی وگرنه نمی دانستیم چه خاکی به سرمون بریزیم! من هیچ وقت با سر بی مویم مشکلی نداشتم، این مشکل مادرم بود.
برای درمون تاسیام ، مادرم اول به دکتر و دوا رو آورد. چون دید چاره نکرد، با دواهای خونگی شروع کرد. از جمله موهای سر خواهرم را در پارچه خیس می ذاشت و به سر من می بست. مثل کوزه کوچکی که برای شب عید روش جوراب کشیدن و تخم گشنیز یا تخم شاهی ، یا تخم خاکشیر خیس کرده مالیده باشند تا سبز شه! یکی دو ماه این کار رو کرد، باز هم سر من مو در نیاورد. مدتی مخلوط روغن، پشکل ماچه الاغ ، با زرده تخم مرغ و عسل به سر من می مالید. اگر خیال می کنین این هم چاره کرد ، اشتباه کردید. آخرین چاره دعا و متوسل شدن به امامزاده ها بود،این ها هم معجزه ای نکردن. بالاخره تن به سرنوشت داد که خدا خواسته یک بچه کچل داشته باشیم. با خواست خدا نمی توان جنگید! در حالی که اشک تو چشمانش جمع شده بود ، به من نگاه می کرد و می گفت: خدا راضیایم به رضای تو. در این حال پدرم سر تا پای مرا ورنداز می کرد و با لبخندی می گفت : این یک گوساله وحشی یه! مادرم ضرب المثل معروف ! تا که گوساله گاو شود ، دل صاحب اش آب شود را تکرار می کرد.
نمیدونم کدام خدا بیامرزی به پدرم گفته بود! پسرهای تاس هورمون مردونگی شان بیشتره! پدرم این را یک بار به مادرم گفته بود. این تا اندازه ای باعث آسودگی خاطر مادرم شده بود، با سرافرازی تکرار می کرد و پز می داد! این حرف در روحیه من هم اثر مثبت گذاشت.
تا سن شش سالگی که نزدیک مدرسه رفتن ام بود، خیلی کم اجازه داشتم از خانه بیرون بروم و با پسربچه ها تو کوچه بازی کنم. و اغلب تو خونه با دو تا خواهرام که یکی دو سال و دیگری چهارسال از من بزرگ تر بودن و دخترهای همسایه تقریبا همین سن را داشتن، لی لی و یک قل و دو قل، یه وقتها عروسک بازی می کردم. اگه بدونید
بازی کردن با دخترها چقدر برام کیف داشت. یه دفعه یکی از زنهای فامیل که مرا در حال بازی با دخترها دیده بود، گفت: مگه تو دختری که همه اش با دخترها بازی می کنی ، نکنه تو دول نداری؟ من هم پسرش رو که یه خورده از من بزرگتر بود خوب زدم! گریون پیش مادرش رفت. مادرش شروع کرد با من دعوا کردن . من خندیدم و گفتم: به من فحش داد من هم زدمش. تا سالها ، دیگه اینها به خانه ما نیومدن.
خوب یادم میاد ! یکی دو دفعه اولی که تو کوچه واسه بازی با پسر بچه ها رفتم. یکی از پسرها خوند؛ «کچل کچل کلاچه ، روغن کله پاچه. کچله رو خواب برده ، روغنه رو آب برده.» من گفتم: من کچلم تو مو دار، من می رینم ، تو وردار! من کچلم تو پبنه زن، من می رینم تو هم بزن!
من همیشه یه قلوه سنگ تو جیبام داشتم که وقتی تو مشت ام قایم می کردم کسی نمی دید. هر وقت که توی کوچه با بچه ها دعوایم می شد. من دست می کردم تو جیب ام، سنگ را تو مشتم قایم می کردم و با مشت محکم. می کوبیدم توی صورت طرف. با این کار دست ام خیلی سنگین تر می شد. یه دفعه که یکی از بچه ها را زدم و از دماغش خون راه افتاد و پای چشم اش کبود شد، پدر و مادرش با داد و بیداد اومدن در خونه ما، که بچه شما پسر ما را زده خونین مالین کرده. مادرم جواب گفت : خوب کاری کرده، بهش گفتن کچل . مادر بچه گفت : خب! بچه تون کچله دیگه. مادرم هم نگذاشت و نه ورداشت داد زد خانم شما که جنده ای مگه کسی به شما می گه جنده؟! پدر بچه خواست حرف بزنه، مادرم داد زد: تو دیگه خفه شو! و به تو هم کسی نمیگه قرمساق. البته چند روز بعد ، من رو با یک کاسه شله زرد فرستاد دم خونه شون خودش هم با سر کج رفت عذر خواهی و از دلشون در آورد. مادرم و خاله ام اول خوب نیش می زدن ، بعد مرهم می ذاشتن. خدا بیامرزتشون، وقتی دهنشون را واز می کردن ، کسی دیگه حریف شون نمی شد، خشتک همه رو می کشیدن رو سرشون، حتی اون گردن کلفت ها. ببخشید دارم خاطره می نویسم! داستان نویسی نمی کنم که که قاعده اصولی به کار ببرم.
من دماغ و دهن معمولی وابروهای پر پشت و چشمای درشت داشتم. این سر بی موی من باعث می شد که چشمام بزرگتر و ابروهام پر پشت تر جلوه کنه، و خیلی ها از نگاه من بترسن. به خصوص می دونستن که من چه گاو وحشی ای می تونم بشم . تمام مادرها و مادر بزرگ های در و همسایه یک کشش خاصی نسبت من پیدا کرده بودن. من رو لوس می کردن. نمی دونم چطوری بگم! با وجودی که نره خری شده بودم ، بغلشون ، از بغل مادرم برام بیشتر کیف داشت ، بیشتر بوی مادر می داد. وقتی یک ماچ آبدار ازم می کردن، انگار تمام مهر و محبتی که یک مادر داره با اون ماچ به من می دان. یا یه وقت ها پس گردنی می خوردم و تقی صدا می کرد. یا دست به سرم می کشیدن، کیف دنیا رو می کردم. وقتی کنار مادر بزرگها می خوابیدم ، هیچوقت هم خوابم نمی برد. تکون هم نمی خوردم که مبادا از خواب بیدار شن. مادرم با شوخی و خنده بهشون می گفت: این گوساله وحشی رو شماها لوسش می کنین، پر رو میشه، دیگه ما جلو دارش نمی شیم. احتیاج نبود کسی به من رو بده خودم با این سر تاس ام به موقع اش پر رو بودم. یادم نمیره ، بعضی وقتها من رو به زور واسه نهار نگه می داشتن. استخوان قلم ابگوشت را می دادن به من، یا قربون صدقه ام می رفتن و سرکوفت من رو به بچه هاشون می زدند. به خدا قسم حالا که فکر می کنم می بینم بچه هاشون خیلی بهتر از من بودند. ولی اون موقع فکر می کردم حق منه ، آخه من کچلم و زورم هم از هم بیشتره ، از مادر و مادر بزرگاشون سهم کچل باید به من برسه. آخه ما توی محل مون یه آخوند داشتیم و یک کچل. کچل من بودم.شاید هم این رفتار زن ها یک جور باج بود برای این که بچه هاشون رو نزنم . من هم وقتی نون و نمک کسی رو می خوردم ، مخصوصا اون ماچ های از دل جون، اون قربون صدقه های از ته دل رو می شنیدم، دیگه جرات نمی کردم دست رو بچه هاشون دراز کنم. می دونید چیه ؟ عشق آدم های غریبه مزه اش بیشتره!
علاوه بر قایم کردن سنگ تو مشتام، یکی دیگه از حقه هایم موقع دعوا کردن، این بود که همیشه دوتا لنگه جوراب کهنه تو خشتکم قایم کرده بودم. وقتی با کسی شاخ به شاخ می شدم ، اونها به خیال خودشون تخم من رو می گرفتن تا من تسلیم بشم. ولی نمی دونستن که دارن جوراب ها رو بی خودی فشار میدن! من هم الکی آخ و اوخ می کردم، و با خیال راحت با مشت می کوبیدم تو سر و صورتشون . تا حالا این راز رو پیش کسی فاش نکردم . یا این گناه رو پیش کسی اعتراف نکردم . شما هم نخونده بگیرید و به کسی نگین.
همه من رو کچل خان صدا می کردند. حتی مادرم . آدم خان باشه، حالا کچل خان باشه!
روز اول کلاس من وسط نشسته بودم . خانم معلم اسم من رو پرسید. زیر لبی اسمم را گفتم و با صدای بلند ادمه دادم: کچل خان. چند تا از بچه ها خندیدند . زنگ تفریح خنده شون رو تبدیل به گریه کردم.
خانم معلم، به من گفت بر و ته کلاس بشین تا سرت حواس بچه ها رو پرت نکنه!
هر وقت سر حال بودم دلم می خولست ، می ذاشتم بچه ها دست به سرم بکشن و بخندن. ولی وای به وقتی که دلخور بودم . اون موقع حساب شون رو می رسیدم. بچه ها می گفتن سر کچل ات مثل چاقو می مونه ، هر وقت دلت بخواد می شه مثل خربزده برید، وقتی هم نخوای میزنی تو شکم ما! تو زندگی بین دوستان و آشنایان و فامیل من خیلی مورد توجه بودم. خوب متلک می گفتم ، زنونه و مردونه اش نمی کردم، خیلی طنز و هجو بلد بودم . خوب بلد بودم چطوری یکی که خودش رو می گرفت کنف کنم. چطوری روی بچه پرروها رو کم کنم. هر جا که آش بود کچل فراش (خدمتکار)نبود، بلکه نُقل مجلس بودم. هر جا که عروسی ، جشن تولد تا هفت پشتِ غربیه بود، من دعوت بودم . خیلی از بچه ها سرشون رو با تیغ از ته می زدن و روغن می مالیدن، ولی هیچ وقت سرشون مثل سر من برق نمی زد. قیافه هاشون مثل خروس بی پر، زشت می شد و مورد تمسخر قرار می گرفتن.
راستی یادم رفت بگم! دوران لی لی بازی با دخترها ، یکی از بهترین دوران زندگی من بود. خوب لی لی بازی می کردم ، بایستی یک پایی سنگ جلوی پام رو لگد بزنم بره تو خونه جلوتر ، بدون اینکه سنگ رو خط بمونه یا اینکه پام روی خط بره. تعجب نکنید اگر من رو دیدید روی زمینی که با موزائیک یا سنگ های بزرگ سنگ فرش شده، من طوری راه می رم که پام روی خط نره! خط هنوز هم برای من اسرار آمیزه. خط ، فاصله ای بین آدم ها ، بین خونهها، بین شهرها ، بین کشورها و… چه جنگ ها و کشت و کشتارها که نشده به خاطر جا به جا کردن این خط ها! خط برای من قابل احترامه. برای همین هم هست که هنوز خط بین خودم رو با دیگران نگه می دارم. یادم میاد مورچه ها توی حیاط بین بند آجرها راه می رفتن. بعضی وقت ها میومدن رو آجر. من می ذاشتم شون روی بند آجر ، دو تا خط کش می ذاشتم اینور، اونورش که از روی خط راه برن. مادرم می گفت کچل خان دیوونه شدی؟ شما هم حق دارین اگه بگین دیونه بودم و کِرم داشتم.
دبیرستان اقتصاد و دانشگاه حسابداری خوندم. بعدش توی یک شرکت ساختمانی استخدام شدم. خیلی دخترها به من چراغ می زدن، ولی برف پاک کن می زدم . خودم می زدم به خریت . تا اینکه خواهر یکی از همکارام که معماری می خوند ، شروع کرد به چراغ زدن . اول به روی خودم نیاوردم، اما اون مرتب چراغ می زد و می رفت. دیدیم بد جوری چراغ میزنه ، گلوش پیشم گیر کرده، یک تک چراغ زدم. اون شروع کرد به چراغ بالا زدن. نور چراغش چشمم رو کور کرد و گرفتارش شدم. هنوز هم گرفتارم! شاید باور نکنید نزدیک سی سال میشه که گرفتار نور عشقش هستم . به جون شما نباشه ، به جون خودش ، روزی نیست که از این سر کچل من چند تا ماچ نکنه . قربون صدقه ام نره، باطریم رو با عشقش شارژ نکنه. کسی که باطریش همیشه شارژ باشه ، موقع استارت زدن پت-پت نمی کنه و سرش بلنده. پشتش هم گرم!
یه چیزی می خوام بگم روم نمیشه ، ولی می گم! یه وقت ها که زنم قربون صدقه ام می رفت و می ره، سر کچلم رو ماچ می کرد و می کنه ، همون احساسی رو داشتم و دارم که مادر رفقای دوران بچگی وقتی قربون صدقه ام می رفتن.
یکی از همکارام که مثل من کچل بود. نمی دونست که کچل نبایست بی خودی چراغ بزنه. به هر دختری که می رسید چراغ می زد . صد دفعه بهش گفتم: خر خدا! کچل که چراغ نمی زنه ، عاشق نمیشه، میذاره عاشقش بشن. زیر بار حرف من نرفت که نرفت. تا اینکه دختر ترشیده، پر افادهی مکش مرگ مای رئیس شرکت ما یک چراغ کوچک بهش زد. چشمتون روز بد نبینه. با هم ازدواج کردن. همکار ما همه جا، جلوی دوست و دشمن سرکوفت سر کچل ش رو از زنش می خورد. کار به جایی رسید که رفت آلمان با خرج پدر زنش مو کاشت. وقتی برگشت مثل عنتر شده بود. اون موقع سر کوفت سر مو دارش رو از زنش می خورد، که آره با پول بابای من مو داره شدی، وگرنه هنوز کچل بودی! حالا خر بیار و باقالی بار کن. درد سرتون ندم، بعد از هشت ــ نه سال همکار ما از زنش جدا شد و از شرکت ما رفت و مرتب هم سرش رو تیغ می زد. یه خرجی به خرج هاش اضافه شد!
خدا رو شکر که کچل بودم وهستم، وگرنه یکی بودم مثل همه. عنوان کچل خان، مثل یک عنوان دکترا افتخاری از یک دانشگاه معتبره، یا مثل یک تیتر اشرافی ، کچل باید ارزش اش رو بدونه خودش رو جلوی هر مرد و نامردی سبک نکنه و آبروی کچل ها رو نبره!
چهار شنبه ۳۰ مرداد۱۳۸۷ ــ ۲۰ لوت ۲۰۰۸ بروکسل
سلام
جناب اردو خانی خیلی شیرین بیانی خوش سخن وخوش کلامی ماشاءالله زنده باد لذت بردم از خاطره تعریف کردنت ای والله
By: جهانگرد on آگوست 21, 2008
at 7:59 ق.ظ.
اردو خان سلام
کچل هم کچل های قدیم
By: هوفی on آگوست 21, 2008
at 8:59 ب.ظ.
با سلام
جالب بود
خوشحالم با شما آشنا شدم
By: من on آگوست 21, 2008
at 11:22 ب.ظ.
سلام و درود سبزم را پذیرا باشید
و منتظر حضور سبز شما هرچند حرفهایم لبریز از خطاست و آرزومند راهنمایی شما عزیزان
استاد عزیز!
مثل قبل بسیار از حضور و نظر شریف شما سپاسگزارم
نظر شما کاملا صحیح بود و من در بازنویسی داستانم حتما سعی میکنم داستانم را از زبان محاوره خارج کنم.
پست جدیدتان را به دلیل سرعت پایین رایانه مجبورم ذخیره کنم بخوانم و برای بار بعد بیایم و نظر دانشجویی ام را بنویسم
با مشتی حرف دیگر به روزم
By: آدیش on آگوست 22, 2008
at 10:42 ق.ظ.
سلام
داستان (خاطرات یک کچل )خیلی زیبا بود .
By: دریا on آگوست 23, 2008
at 2:34 ب.ظ.
باز هم سلام سبزم را پذیرا باشید استاد!
دیدگاه جالبی داشت
داستان زیبایتان را خواندم
قسمت خطها و مورچه ها خیلی جذاب بود
قلمتان پایدار
By: آدیش on آگوست 23, 2008
at 4:46 ب.ظ.
سلام
اول باید تشکر کنم که لطف کردید و به وبلاگ هوفی تشریف اوردید اگر هوفی را خوانده باشید خواهید دید من خاطرات مینویسم و فکز میکردم در این راه بتوانم از تجربیات شما استفاده کنم اما در مورد داستان کچل .فکر نمیکنم بهتر و ساده تر از این بشود احساس عشق و محبت دبگران را به خود توضیح داد
By: هوفی on آگوست 23, 2008
at 6:43 ب.ظ.
ادامه
من هم نوشتم کچل هم کچل های قدیم .فکر میکنم شما به عمق نوشته من توجه نکردید .منظور این بود مهر ، محبت ، عشق و اسارت در عشق هم مربوط به ان زمان میشد نه حال
موفق و پیروز باشید
By: هوفی on آگوست 23, 2008
at 6:46 ب.ظ.
در سر عقل می باید بی کلاهی آر نیست!

داستان یا بهتر بگم خاطره ی جالبی بود.
جالبه که من هم درباره ی حرکت روی موزائیک مثل شما عمل می کنم. گاهی حرکت مهره ی اسب و انتخاب می کنم و هیچ وقت پا روی خطوط نمی ذارم.
تویه مسئله ی چراغ زدن هم با شما تفاهم دارم. شما تاس بودین و من چاق.
خوشحال میشم اگر منو در جریان آپ کردنتون بذارید.
By: سینا on آگوست 28, 2008
at 7:32 ق.ظ.
سلام استاد!
می دانید چی ؟؟؟!!!!
امیدوارم سبزو با نشاط باشید.
امروز که بین کتابها در خیابان انقلاب غرق شده بودم و گذر زمان را حس نمی کردم اتفاقی افتاد که چهر ه ام را غرق در شادی کرد
کتاب «کلونتچه دیوانه بلژیکی» شما را از بین یک دنیا کتاب در دستهایم یافتم و خدا می داند چقدر ذوق کردم!…چاپ 1380.
با اینکه آخرین نفری بودم که از کتابها دل کنده بودم و خودم را به ایستگاه مترو رسانده بودم و کوله باری سنگین از کتابها مرا همراهی می کردند و منتظر آخرین قطار بودم که مرا به مقصد برساند ولی همانجا در ایستگاه مقدمه ی زیبایتان را خواندم و با اینکه الان چشمهایم آلبالو گیلاس می چیند و کتاب شما تنها کتاب روی میزم است وارد نت شدم و خواستم این خوشحالی را در وب شما هم ابراز کنم و برایتان بهترین لحظه ها و بهترین نوشته ها را آرزو کنم
هکیشه سبز و همیشه کامروا باشید استاد!
دوست کوچک شما در ایران
By: آدیش on آگوست 28, 2008
at 10:49 ب.ظ.
دیدید استاد گفتم الان چشمهایم آلبالو گیلاس میچینند؟! چون کلمه ی «همیشه» را در پایان کامنت بالایی اشتباه تایپ کردم.
ببخشید شما زحمت اصلاحش را بکشید.
همیشه سبز و همیشه کامروا باشید!
By: آدیش on آگوست 28, 2008
at 10:54 ب.ظ.
سلام.
استاد کم لطف شدید!
By: یک چلچراغی on آگوست 29, 2008
at 5:33 ق.ظ.
سلام خیلی با مزه بود . منو یاد شعرها و خاطرات بچگی ام انداخت . شعرهای اون موقع خیلی بامزه بودن. حالا جالبه من الان دو تا دختر دارم یکیشون 9 سالشه . وقتی کوچیک بود موهاش کم پشت بود همه می گفتن باید کچلش کنی تا موهاش پرپشت بشه ماهم سرشو کچل کردیم هیچ تاثیری نداشت و فقط چند تا عکس کچلی ازش مونده که دوستش نداره و چون دیدیم تاثیری نداره دختر دومم را کچل نکردیم حالا خیلی هم موهاش پرپشته و این بزرگه همش غر می زنه که چون شما سر منو کچل کردید حالا دیگه موهای من کم پشت شده….. عجل سرگذشتی داشتم کل علی………
By: مزنا on آگوست 31, 2008
at 1:06 ق.ظ.
به قول دایی ام (اونم کچله) آدم یا رو سرش مو داره یا تو سرش عقل، خون به دوتاش نمی رسه!
من هنوز کچل نشدم ولی دندون عقلم داره اذیت می کنه (;
من تازه با نوشته های شما آشنا شدم (از طریق آقای نبوی) خیلی لذت بردم یعنی دارم میبرم. ادامه بدید! موفق باشید
By: امید on فوریه 26, 2009
at 1:35 ق.ظ.