نگاشته شده توسط: ordoukhani | آگوست 8, 2008

*بچه های ما سه مادر بزرگ دارند!

*بچه های ما سه مادر بزرگ دارند

 

*[در حدود ده دقیقه پس از تلفن]… تاکسی مرسد‌‌س220 ث ایستاد، راننده پیاده شد،پس از سلام به مسافر در سمت راست عقب ماشین را باز کرد.مسافر پاسخ سلام را داد، در جایش نشست و کمربند ایمنی اش را بست. راننده پشت فرمان قرار گرفت و تاکسی متر را به کار انداخت. پیش از اینکه راننده مقصد را بپرسد، مسافر گفت: گاراژ ولوو، خیابان ام… ماشین ام را آنجا برای سرویس گذاشته ام.

 

راننده زن جوان زیبایی بود با قد متوسط ، موهای خرمایی پشت سر بسته ، بفهمی ــ نفهمی آرایش کرده، شلواری جین به پا ، با پیراهنی آبی آسمانی که یقه اش کمی باز بود و گردن بند مروارید مانندی که چشم را می نواخت.

 

مسافر جوان خوش چهره تقریبا قد بلندی بود ، با کت و شلوار خاکستری ، پیراهن سپید یقه باز ، کرواتی قرمز، گره‌اششُل و کلاه شابگاه بر سر، که به خوبی دیده می شد ، زیر کلاه موهای بلندی مخفی شده است.

 

راننده در حال رانندگی به صورت مسافر در آینه  نگاه می کرد و لبخند می زد و می دید که مسافر چشم از او بر نمی دارد.

 

مسافر گفت: من خیلی تاکسی سوار شده ام ، گاهی  پیش آمده که راننده زنی باشد، اما من تا به حال راننده تاکسی ای به زیبایی شما ندیده ام!

 

راننده با خنده گفت: سپاسگزارم ،این حرف را چندین بار شنیده‌ام، من رانندگی تاکسی را دوست دارم، آدم با اشخاص جورو واجور بر خورد می کند. من هم! …خواست بگوید ؛ من هم مسافری به خوش تیپی شما کمتر  دیدم، ولی کوتاه آمد و ادامه داد؛ اصولا ترجیح می دهم مسافرهایم مرد باشند تا زن، فکر می کنم، وقتی زنی می بیند راننده تاکسی یک زن است ، حرف نمی زند و و بیرون را نگاه می کند، نمی دانم ! شاید هم حسادت می کنند، ولی مردها مثل شما ،فقط به من نگاه می کنند، من از این نگاه لذت می‌برم.

 

دراین بین به گاراژ رسیدند. مسافر به راننده گفت : شما چند دقیقه صبر کنید، ببینم ماشینم آماده شده یا نه. و به دفتر گاراژ رفت و بر گشت و به راننده گفت: متاسفانه اتومبیل‌ام عیب کوچکی داشت و با وجود اینکه یاد آوری کرده بودم ، فراموش کرده بودند، آن را رفع کنند. باید فردا برگردم! اگر ممکن است مرا به خانه ام برسانید.

سوار تاکسی شد. پس از چند کیلومتر گفت: راستش را بگویم؟ من از دروغ گفتن بیزارم. ماشینم آماده بود ، دلم می خواست مدت دیگری با شما باشم، تاکسی متر شما می تواند در تمام این مدت کار کند . راننده سر برگرداند و با لبخندی در چهره مسافر نگاه کرد و  تاکسی متر را از حرکت انداخت و گفت: اگر شما راست اش را هم نمی گفتید ، من دروغ شما را باور نمی کردم.

جلوی اولین کافه نگهداشت. هر دو در تراس آن نشستند.

یک قهوه ، دو قهوه.
ــ قهوه با یکی کمی شیرینی هم بد نیست، عقیده شما چیست ؟

ــ موافقم ! لبخندی و لبخندی دگر. اولین بار است که من دعوت مسافرم را به یک قهوه می پذیرم.

ــ اولین بار است که من راننده ای را به یک قهوه دعوت می کنم . خودم را معرفی نکردم ! دست اش را به طرف مقابل دراز کرد و گفت : من «کریست» هستم .

ــ من، ساندِرین! خوشبخت ام.

ــخوش بخت ام .
چشم ها در  چشم ها خیره ماند. دست ها برای مدت کوتاهی همدیگر را رها نکردند .

ــاگر برایتان اشکالی ندارد، تلفن شخصی خودتان را بدهید تا من بار دیگر به خود شما تلفن کنم، نه شرکت تاکسی رانی!

ــ این تاکسی مال خود ما است، ولی به شرکت تاکسی رانیِ تلفنی، مبلغی در ماه می دهیم و چون اتومبیل ما نو و تمیز است ، او هم مسافران خوبی برای‌مان پیدا می کند. در این ضمن کارتی از کیف اش در آورد که شماره تلفن دستی اش روی آن نوشته شده بود، و آن را به کریست داد.

ــ من موقع پیاده شدن شماره تاکسی متر را دیدم. اجازه بده من آن را بپردازم!

ــ اگر تو نمی گفتی ، من در خواست می کردم، ولی من پول قهوه و شیرینی را می دهم.

*دو روز بعد!
ــالو ساندرین سلام ، کریست ام ، می خواهم جایی بروم ممکن است مرا ببری؟

ــ تاکسی در دست شریک ام است، می توانم با ماشین خودم بیایم؟( با خنده) البته به خوبی تاکسی نیست، تاکسی مترهم  ندارد، ارزان تر تمام می شود، ماشن کوچک دو دری است.

ــ (با خنده) برای من اتومبیل مهم نیست ، راننده اش اهمیت دارد.

زنگ در آپارتمان به صدا در آمد…

ــ کریست ! ساندرین هستم.

ــ بیا بالا، طبقه سوم تا من خودم را آماده می کنم.
وقتی ساندرین در پاشنه در با «کریست» روبرو شد، «کریست» دیگری  دید. زنی فوق العاده زیبا با آرایشی ملایم، موهای بلند ، پیراهنی یقه باز و پر چین به رنگ آبی آسمانی با نقش لکه های ابر تا روی زانو و گردنبندی زیبا که صلیبی به آن آویخته بود.
ــ کریست به طرف ساندرین رفت. ساندرین خودش را عقب کشید و گفت : خیال می کردم…نمی دانستم!

ــ واقعا نمی دانستی؟

ــ می دانستم و نمی دانستم… در حقیقت نمی خواستم بدانم! به خودم می گفتم شاید خیال می کنم ، راستش را بگویم ، حس کنجکاوی ام مرا به اینجا کشاند.

ــ کنجکاوی ات برطرف شد؟

ــ نه هنوز!
ــبیا تو…


آپارتمان بزرگی بود،زمین «پارکت» قهوه ای کم رنگ ، با مبل های چرمی به رنگ کرم ، میز شیشه‌ای با پایه برنزی بین مبل‌ها ، زیر آن فرش شیر کاکائوی کم رنگ نایین، کنارش میز ناهار خوری که زیر آن هم فرش ایرانی دیگری کم و بیش به همان رنگ به چشم می خورد. بر دیوارها چند تابلوی نقاشی مدرن که زمینه آن بیشتر زن  بود . در گوشه ای پیانوی  دم دار قهوه ای رنگ «
steinway«، کنار آن مانکنی با لباس عروسی سپید که پشت لباسش به روی زمین پهن شده بود. دست مانکن بر لبه سمت راست پیانو قرار داشت. در قفسه شیشه ای چند عروسک . در دفتر کارش نقاشی بزرگ زنی بود. کریست گفت: این نقش مادرم است ، خودم کشیدم؛ اغلب این نقاشی ها کار خودم است. در اتاق خوابش یک آینه بزرگ دودی کمرنگ یک طرف دیوار را گرفته بود …

 

ساندرین پرسید: خُب…کجا می خواهی بروی؟
کریست با گردنی کج و لبخندی کودکانه گفت: این یک بهانه بود! هر کجا که تو بخواهی!
ــنیازی به بهانه نبود، کجا بهتر از اینجا!

 

دو نفر روبروی یکدیگر. دو فنجان قهوه و با عطری خوش آیندی که از آن بلند می شد، بخار دو فنجان قهوه همچو دو رقاصه به دور هم می چرخیدند ، سپس محو می گشتند. لبخدی با لبخندی دگر ،نگاهی در نگاه دگر، نگاهی به فنجان‌ها .چه کسی کدام فنجان را بردارد.

ــکریست گفت : شیر و قند می خواهی؟

ــ بله خواهش می کنم.

کریست حبه ای قند در فنجان جلوی خودش انداخت و مقدار کمی شیر هم به آن اضافه کرد و به هم زد و جلوی ساندرین گذاشت و فنجان جلوی او را برداشت و گفت: من مزه تلخ قهوه را دوست دارم!

 

سر میز شام دو نفره، شیشه شراب باز نشد. شیشه شراب، به بطری آب که بیشتر و بیشتر خالی می شد، حسادت می کرد. کسی به جام های کریستال  شراب نگاه هم نمی کرد. جامی به جام دیگر نمی خورد، جامی به جام دیگر با بی حوصلگی نگاه می کرد. مسخره نیست ؟ لیوان های آب به هم می خوردند، هریک از این دو برای آن دیگر آرزوی سلامتی می کرد. آب به شراب کنایه زد: تو بهانه‌ای…! چشم مستی ، چشم خماری دیگری را مست می کرد.

 

کریست گفت: خاطره من از پدرم همرا با مستی و عربده اوست. همراه بدترین ناسزاها، کتک زدن مادرم و حمله به من برای تجاوز…! آخرین بار سیزده ساله بودم که پدرم مست به خانه آمد، با دادن بدترین ناسزاها به مادرم به طرف من آمد تا به من تجاوز کند، مادرم خودش را بین من و او انداخت. پدرم چنان وحشیانه با مشت و لگد به صورت مادرم کوبید که تمام دندان های مادرم خورد شد و بینی اش شکست. خون فوران می کرد. پدرم از در خانه خارج شد و در را محکم بست. من پیش از اینکه به کمک مادرم بیایم ، جلوی صلیب گوشه اتاقم زانو زدم، گریه کردم، و از مسیح مقدس، با التماس خواستم تا او زیر ماشین برود و له شود. صدای ترمز ماشینی به گوشم  رسید و بر خوردش با چیزی! با عجله از پنجره به خیابان نگاه کردم ، پدرم را نقش بر زمین دیدم، با شتاب چند تا از دندان های مادرم که هنوز در دست اش بود برداشتم به خیابان رفتم، کنار پدرم ایستادم ، دهانش باز بود ، دندان های مادرم را در دهانش گذاشتم و دهانش را بستم، و با خیال راحت به خانه آمدم . همزمان دو آمبولانس مادرم و پدرم را به یک بیمارستان برد. پدرم به درَک پیوست، من با مادرم پس از چند ساعت آسوده به خانه آمدیم.

مادرم حاضر بود جانش را فدا کند، برای اینکه من خوب درس بخوانم و همیشه شاگرد اول باشم. در ضمن از کلاس موسیقی و نقاشی هم عقب نمانم . دریغا ، سال سوم دانشگاه بود که  جانش را هم فدا کرد. من تنها ماندم با اپارتمان کوچکی که در آن همه جا مادرم را می دیدم که ناظر کارهایم است که می بایستی خوب به درس خواندن ادامه بدهم. تحصیلاتم را در اقتصاد با بهترین درجه به پایان رساندم. حالا رئیس  یکی از بزرگ ترین بانکهای ف… هستم.

 

من از مرد و مشروب الکلی بیزارم ، چون پدرم مردی الکلی بود. زنها را دوست دارم ، شاید به این دلیل که مادرم …قطره اشکی بر گونه کریست غلطید و پیش از آنکه بیافتد با انگشت میان‌اش آن را از گونه اش ربود.

 

پس از خوردن غذا، هردو باهم ظرف ها را به آشپزخانه بردند. کریست آنها را در ماشین ظرف شویی جا داد.در این بین ،آب جوش آمده بود، کریست مقداری چای در قوری ریخت و آن را با کلاهی پوشاند، دو فنجان چای خوری در سینی دسته دار گذاشت و آن را روی میز شیشه ای، بین مبل ها نهاد.

 

روی میز در ظرفی بلوری با پایه کوتاه نقره‌ای، سیب ها همچو روسپیان خیابانی که به رهگذران چشمک بزنند ، به آنها چشمک می زدند . چند موز زرد رنگ که نشانی از سبزی داشتند، از خود رها بودند. آنکه از خود رهاست، در بند دیگری نیست. خوشه قرمز و درشت انگور، همچو شاهزاده خانمی کنار ظرف لم داده بود . طلب دو لب می کرد. قوری پر نقش و نگار که از گرما کلافه شده بود ،در انتطار دستی که کلاه اش را بردارد تا دل اش را در فنجانی خالی کند. فنجان‌های لب طلایی در آرزوی حبه قندی، چای گرمی و دستی که قاشق چای خوری را بردارد تا تلخ و شیرین را به هم در آمیزد. قاشق های چای خوری نقره ای منتطر بودند تا طوفان به پا کنند. نعلبکی‌های دور طلایی دعا می کردند که فنجان را بدون آنها برندارند. می دانید؟… نعلبکی بدون فنجان بی هویت است، هیچ است. آه! قندان بلورین را فراموش کردم. قندان خسیس بود، نمی خواست  کسی از او حبه ای کم  کند. قوری، فنجان، نعلبکی و قاشق چای خوری به آرزوی شان رسیدند، قندان هم به آرزویش نرسید، دو حبه از درونش برداشته شد. «کریست» قهوه را تلخ ، ولی چایی را شیرین می خورد.

 

کریست دو بشقاب کوچک برداشت، از خوشه انگور ، دو خوشه کوچک جدا کرد، هر خوشه را بر یک بشقاب گذاشت، سیبی را هم به دو نیم کرد در بشقاب‌ها نهاد. بشقابی که نیمه سیب شاخه داشت ، در دست خودش گرفت و بشقاب دیگر را همراه با خنده معنی داری به ساندرین داد. ساندرین معنی این خنده را درک کرد و گازی پر عشوه به نیمه سیب زد.

 

* روزی پس از روزی!

روزها و شب های دگر!

 

* هر دیداری شوقی،

  هر شوقی ،شوق دگری بر می‌انگیخت

  و هر دیداری، در آرزوی دیدار دگر.

 

*ساندرین گفت : ده ساله بودم که مادرم مُرد. از دست دادن مادرم برای من، مانند رفتن یکی از زن‌های مستخدم خانه پس از چند سال بود. یک خاطره با بی تفاوتی. مادرم همیشه شتاب داشت. با نگرانی منتظر فردا بود. فردا را هم با همان شتاب، فدای فردای دگر می کرد. او در هر کاری شتاب داشت . حتی در مردن. مادرم دارو ساز بود و در بیمارستان ل… کار می کرد. یک روز صبح پدرم به سر کارش رفت ، من هم روانه مدرسه شدم. وقتی برگشتم مادرم را ندیدم. فکر کردم هنوز در بیمارستان است. پدرم وقتی به خانه آمد، از نبود مادرم تعجب نمود. به بیمارستان ( محل کار مادرم) تلفن کرد . آنها هم از او خبری نداشتند. به اتاق خواب شان رفت. مادرم به خواب ابدی فرو رفته بود . چهل سال بیشتر نداشت. گفتم او در مردن هم شتاب کرد. این آخرین شتاب او بود.

وجود مادرم در من نگرانی و ترس تولید می کرد. با مرگ او ترس و نگرانی از فردا از وجودم گریخت . من بی فردا ، بدون ترس از فردا ، تنها امروز برای امروز ،حتی همین لحظه ، با این لحظه زندگی می کنم .من عروسک هایم را بیشتر از مادرم دوست داشتم. حالا هم گاهی عروسک بازی می کنم. راستش را بگویم من هیچ وقت احساس نیاز به مهر مادر نداشتم، ولی نیازمند  مهر ورزیدن به عروسک‌های  بچه‌ها…!

پدرم … وکیل مدافعی معروف بود. پس از مرگ مادرم ( دست کم در ظاهر) با هیچ زنی رابطه پیدا نکرد. رابطه من او، مانند لکه ابری بود و آسمان. هرکجا لکه ابری باشد، آسمان هم هست، حتی حالا خاطره اش برایم آرامش بخش است.او انسانی والا بود. پدرم می‌خواست من حقوق بخوانم و وکیل مدافع شوم. من حقوق خواندم ، ولی وکیل مدافع نشدم. نمی دانم چرا دوست داشتم راننده تاکسی باشم ، از دیدن قیافه های جورو واجور مردم در روز لذت می برم .دو سال هم با پدر کار کردم که او هم مرد. مردی که با او زندگی می کنم ، شریک ام «البرت «جوانی نوزده ساله بود که به دلیل شرکت در یک دستبرد به بانک با زحمت فراوان پدرم تنها به دو سال زندان محکوم شد. آن دو نفر دیگر که مسن تر و سابقه دار  بودند هریک به دوازده سال  زندان محکوم شدند، یک نفرشان هم در حال زد و خورد کشته شد. این سه نفر با پول ها فرار کردند که پس یک ماه دستگیر شدند. البرت پس از خلاصی از زندان مقدار زیادی پول دزدی برای پدرم آورد. پدرم نپذیرفت و گفت : من پول دزدی نمی خواهم. البرت گفت» چگونه می توانم جبران محبت شما را بکنم . پدرم به شوخی گفت: در عوض بیا چمن باغچه خانه مان را بزن! این دفتر و خانه ما هم احتیاج به رنگ خوردن دارد، بیا خانه و دفتر ما را رنگ بزن. البرت پذیرفت. اینگونه پای البرت به خانه ما باز شد و ما با هم آشنا شدیم.

 

* انگور ، با دو انگشت دگری، طعم دگر دارد!

  قهوه تلخ آن دگری ، طعم عسل دارد!

 

ساندرین با خنده گفت : کریست! خیال کن من و تو دو تا پیر زن هستیم و من هنوز تاکسی می رانم. تو سوار تاکسی من می‌شوی، می گویی؛ من تا حالا ندیدم پیر زنی تاکسی براند. من در پاسخ ات خواهم گفت: من هم تا حالا چنین حرفی از هیچ ابلهی نشنیدم.

 

* انگشت نشان یکی بر بینی دیگری تلنگری آهسته زد!

  آن یکی تار مویی از روی شانه دیگری برداشت!

 

…  در مدتی که دو نفر دیگر که در دزدی بانک با البرت شریک بودند، در زندان به سر میبردند، او هر ماه مبلغ معینی با خانواده شان می پرداخت. به خانواده آن کسی که هم کشته شده بود مقدار بیشتری از آنچه سهم اش بود نیز داد. پس از آزدای آن دو نفر از زندان، با هم تصفیه حساب کردند و هر کدام به راهی رفتند. مشکل آلبرت این بود که نمی توانست با پول دزدی به راحتی کاسبی به راه اندازد. البرت با آگاهی به علاقه من به تاکسی رانی ، پس از مرگ پدرم به من پیشنهاد کرد که با هم شریک شویم و چند تاکسی  بخریم و با هم کار کنیم. ولی من نپذیرفتم و با او قرار گذاشتم که با سرمایه من،  بدون پول او دست به این کار بزنم ، او با کار کردن  کم ــ کم سهم  خودش را بپردازد. همانطور که پدرم پول دزدی را نمی خواست، من نخواستم. حالا سه تا تاکسی دارم ، دوتا از انها را راننده می راند . یکی از آن ها را خود او و گاهی هم من.

من  در خانه خودم با او به سر می برم .و گاهی با هم می‌خوابیم ، ولی علاقه‌ای به او ندارم.

 

* درختان جنگلی با وجود دیگری، زیبایی دگر دارد!

  لحظات در کنار آن دیگری، آنی دگر دارد!

 

کریست گفت: من هم عروسک ها را دوست دارم. من لباس سپیدعروسی را دوست دارم، از دیدن خود در این لباس غرق در لذت می شوم ، می خواهم بر تن کنم ، اما نه در کنار مردی که که در خیال اش من را لخت می بیند. می خواهم با این لباس به دور خود بچرخم ، برقصم ، اما نه در برابر دیدگان کسی که در آرزوی آن لحظه به سر می برد که آن را از تن من در آورد. تصور اینکه با یک مرد هم آغوش شوم برایم تهوع آور است.  هنوز دانشجو بودم که با مردی بسیار ثروتمند آشنا شدم. مرا هم مانند کشتی و هواپیمای خصوصی و قصرش جز املاک خودش حساب می کرد. ارزش هر چیز به قیمت اش بستگی داشت نه در خود او. من هم زیباترین شان بودم. بهای زیادی برای من می پرادخت. حرف شان به رخ هم کشیدن بهای تک تک دارایی هایشان بود، از لباس و جواهر و تابلوهای نقاشی گرفته تا سگ و گربه هایشان. آخرین بار پس از هم آغوشی با او در صورت اش بالا اوردم و از او گریختم.

 

* یکی می خندید، اخم می کرد!

  آن دیگری نقش در دل،

  سپس بر صفحه ای نقش می کرد!

  آین جا و آن جا را، با نقش او تزئین می کرد!

* رقص انگشتان ، بر کلید های پیانو، لذت دیگری داشت.

  آهنگ‌، سر مستی دیگری داشت.

* شبی ساندرین گریان به خانه کریست آمد و گفت: به البرت گفتم من آبستن ام. در پاسخ ام گفت : من بچه نمی خواهم و نمی خواهم هرگز با تو ازدواج کنم. گفتم: احمق خیال می کنی من خیال ازدواج با تو را داشتم، تنها می خواستم بچه‌ام بداند پدری دارد، حالا که تو نمی خواهی ، به درک. گفت: پدر بچه از آن کسی است که اغلب با او هستی، مرد ابله منظورش تو بود. خشمناک به صورت اش تف انداختم . سیلی ای بر گونه ام زد.

 

*آهویی از دندان و چنگال گرگ  گریخته ، به آغوش ماده شیری پناه برده.

  گرگ خود بره ای بود،در خیال آهو، گرگ.

 ماده شیر هم غزالی بود، در خیال خود شیر …

 

* کریست، با حسرت گفت: کاشکی جای تو… و آبستن بودم!

ساندرین از جای اش بر خاست ، به کریست گفت: تو بیا جای من بنشین، و خودش کنارش نشست و سر بر شانه او نهاد.

*البرت آمد، کلید خانه و ماشین ها را به ساندرین داد. خداحافظی کرد و برای همیشه رفت.

* شکمی آرام بالا می ‌آمد،

  دل آن دیگری نگران می شد.

*پسرکی  از یکی به دنیا آمد!

 چشم دیگری پر از اشک شوق می شد.

 همه جای خانه پر از نقش دو زن و کودک می شد!

 سخنی جز سخن از کودک،

 از دهان این دو زن گفتــــه نمی شد.

* پسرک بزرگ می شد!

  خانه با نقش او تزیین می شد!

  دفتری بزرگ از نقش های‌ پسرک پر می شد،

  دل و دلی از مهر یک نفر پر می شد.

* روزی دخترکی به خانه آمد

  جای زن ها کنار پسر، با دخترک پر می شد.

 

* لباس عروسی از تن مانکن در آورده شد،

  بر تن دختری امتحان می شد.

 

*مرد جوانی ، زیر بازوی دو پیر زن را گرفته و آرام در پارک قدم می زنند. زن جوانی از روبرو با دو کودک می آیند. کودکان به طرف پیر زن ها می دوند و هریک یکی را در آغوش می گیرد. زن و مرد جوانی، با لبخندی در چشم همدیگر نگاه می کنند و در دل می گویند؛ چه کنیم؟ فرزندان ما یک پدر بزرگ و سه مادر بزرگ دارند.

 

17 مرداد 1387 ــ 7 اوت 2008 ــ بروکسل


پاسخ

  1. سلام دوست عزیز وبلاگ جالبی داری به وبلاگ ما هم یه سر بزن
    مارو لینک کن و به ما خبر بده تا شما را لینک کنیم

    مدیران سایت inja-joonub

  2. سلام. خواندنی بود. فقط یک تذکر : تسویه حساب صحیح است. تصفیه غلط است.

  3. پاسخ به کتابک! از توجه تو سپاسگزارم، باز هم اگر موردی پیش آمد، یاد آوری کن. شادو تندرست باشی

  4. سلام
    داستانهایت را دوست می دارم

  5. پیچیده و مرموز اما جالب و خواندنی. مثل همیشه! و همین طور صمیمانه

  6. سلام و درود سبزم رو پذیرا باشید!

    درسته که ما آزادیم و هرطور که تمایل داشته باشیم میتوانیم زندگی کنیم بخوانیم بنویسیم ساختارشکنی کنیم و… که من هم با تمام این مسائل شدیدا» و قلبا» موافقم چون معتقدم یکبار به دنیا آمده ام و هر فرصتی فقط و فقط یک بار در اختیار من قرار می گیرد ولی گاهی در مسیر زندگی برخی از تکروی ها به ضرر فرد تمام می شود .مثلا» هنگامی که من نقاشی می کشم وقتی بخواهم پا روی تمام تناسبات و ترکیبات رنگی و تضادهاو… بگذارم شاید نتوانم اثر دلنشینی خلق کنم.
    درسته که گاهی تمایل دارم پالت رنگ را روی بوم خالی کنم و با قلموی بزرگی آنها را با هم ترکیب کنم و اثری خلق کنم ولذت ببرم! ولی اگر همین خالی کردن پالت روی بوم از ناخوداگاه و تجارب من تاثیر نگیرد اثر خلق شده ی من نه تنها جلوه ی هنری نخواهد داشت هرچند آن لحظه برای من لذت بخش بوده(که از لحاظ شخصیز بسیار قابل تامل ست) ولی آن اثر خلق شده قطعا» مانا نخواهد بود.من ایمان دارم که شما این حرفهای من را قبول دارید البته اگر توانسته باشم منظورم را خوب بیان کرده باشم . چون زندگی به شما سالها قبل از به دنیا آمدن من این درسها را داده است و من الان در محضر شما تکلیف پس میدهم.
    همه ی اینها را گفتم برای اینکه بگویم :
    شما در این داستان قصد ساختار شکنی داشته اید که این امری متعالیست ولی به نظر من بعضی چیزها به اثر شما لطمه وارد کرده که من با اجازه شما به چند مورد از آنها اشاره می کنم:
    1.موضوع انتخابی شما موضوع جدیدی نیست و این نکته به تعلیق اثرتان لطمه وارد کرده است2.تغییر راوی و نداشتن راوی مشخص و ثابت و اینکه از دانای کل به اول شخص و… تغییر میکند مشکل دیگریست که در این اثر جواب نداده

  7. 3.بسیاریتوصیفها مثل توصیف وسایل خانه و… کمکی چندانی به خلق فضا و اتمسفر اثر نکرده و بسیاری از آنها قابل حذف هستند هرچند در کنار این نکته باید بگویم که توصیفهای بسیار زیبا و جذابی هم به چشم میخورد که متاسفانه به دلیل اینکه با لحن این اثر همخوانی ندارند جذابیت خود را نشان نداده و مانور ذوق و سلیقه ی نویسنده را به رخ خواننده می کشند تا اینکه در خدمت اثر باشند و چه خوب است که تمام آنها در یک اثر همخوان به کار گرفته شوند توصیفهایی مثل:
    خالی شدن دل قوری در فنجان… رها بودن موزها … و خوشه انگوری که مثل شاهزاده خانمی لم داده… که در عین جاندار بودن با فضای این اثر همخوانی ندارند

  8. 4.از لحاظ محوری داستان شما بر محور شخصیت می گردد و هر چند شما با روایتها و فلاشبکها سعی بر خلق شخصیت داشته اید ولیکن ما فقط با تیپ مواجهیم
    5.معمولا در داستانهای امروزی سعی بر اینست که شخصیتها با اعمالشان نشان داده شوند ولی بشتر در این اثر روایت وجود دارد و با اینکه این امر یک امر سلیقه ایست ولی شاید بهتر بیشتر عمل باشد تا حرف.
    که البته همیشه حرف زدن از عمل کردن ساده و آسان تر است.
    6. کشمکش و تعلیق در این کار تقریبا ضعیف است
    7. نکته جالبی که دیده می شود و میشود گفت ساختار شکنی زیباییست آوردن قطعه های شاعرانه در بین نثر هست که میتوان آنها را به نوعی فاصله گذاری تشبیه کرد ولی با اینکه کار بسیار جالبی است ولی باز هم با ساختار این اثر جور در نیامده و به قول عامیانه چفت اثر نشده است

  9. در پایان تمام این زحمتها با اینکه شما از این واژه خوشتان نمی آید باید بگویم که من همیشه دوست دارم اساتیدم را ستاد خطاب کنم و همیشه شاگرد باشم چون همیشه از آموختن و شاگرد بودن لذت میبرم بخاط اینکه ریشه ی کلمه ی شاگرد را دوست دارم نه به این مفهوم که از آزادی گریزانم پس خواهم گفت:

    استاد عزیز از حوصله ای که به خرج دادید و نظر من را در مورد اثر شایسته تان خواندید سپاسگزارم
    مرا ببخشید اگر درسم را اشتباه پس دادم

  10. مهربانم: از توجه تو بی نهایت سپاسگزارم. نخست اینکه پس از ده ها بار کوشش توانستم به وبسایت تو راهی یابم. سپس! اگر من به اشیا و میوه ها جان دادم و و وصف حالشان را گفتم ، از ربان آنها وصف و احساس این دو زن را نسبت به یکدیگر در زمانی طولانی میخواستم بگویم. برای من رابطه جنسی دو انسان رابطه مقدسی است. من در نوشته هایم ( چه داستان کوتاه یا رمان) هیچ وقت این رابطه بطور حقیقی شرح نمی دهدم. و! زیبایی داستان یا شعر حتی هر زیبائی دیگر تنها در وجود خوش نیست ، بلکه این خیال ما است،این شعر حرفهای شمعدانی ذره ای از وجود تو ست و آنی و لطافتی داردکه من با نیروی خیالم آن را درک می کنم و لذت می برم. شادو خرسند باشی. خواهش می کنم اگر خواستی پاسخی بدهی در آخرین مطلب بده .اگر پاسخی دریافت نکردی ، نتوانسته ام به وبسایت تو بیایم ، یا اینکه مسافرت هستم. می بوسمت اردوخانی بروکسل


برای آدیش پاسخی بگذارید لغو پاسخ

در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی یکی از نمادها کلیک کنید:

نماد WordPress.com

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

عکس فیسبوک

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

درحال اتصال به %s

دسته‌ها

%d وب‌نوشت‌نویس این را دوست دارند: