نگاشته شده توسط: ordoukhani | ژوئیه 24, 2008

ولی !

ولی !            تمام حادثه‌های این داستان با شوخی خنده می گذرد.

 

زنگ در خانه را فشردم. پس از چند لحظه ، مهین در را باز کرد، با دیدن من سلام کش داری کرد، خودش را در آغوش‌ام  انداخت، گونه ام را بوسید و من پیشانیش را بوسیدم. سپس از من فاصله گرفت و گفت: خوش اومدید ، چه عجب، اگه صد دفعه تلفن نکنیم و خواهش و التماس نکنیم که تشریف نمیارین ، سایه اتون خیلی سنگین شده…

 

من ــ والله سایه ام سنگین نشده، خودم سنگین و پیرو تنبل شدم.

من ــ من خوبم ،مثل همیشه چرند نویسی می کنم، بچه‌ها هم خوبن، سرشون به کار خودشون گرمه و درسشون رو میخونن، بچه های شما چطورن؟

مهین ــ اونام خوبن ، فرزاد با دوستاش رفته مسافرت ، فرشید هم خوبه، نمی دونم کجا رفته ، باید پیداش بشه.

من ــ  سیامک چطوره؟

غذاش تموم نشده چایی می خواد. بعدش میشنه رو مبل ، هنوز ننشسته خوابش می بره، پنج-شش دقیقه می خوابه ، سر حال میاد و شروع می کنه سر به سر من گذاشتن . ولی…

 

هر جا می ریم، مردم تو خونه‌شون یک تلویزیون دارن ، به اندازه نصف اتاق ، با هزار تا کانال… از صبح تا شب هم (به قول سیامک) این صاب مرده روشنه و آدم نمی تونه دو تا کلمه حرف بزنه. آقا می فرمایند تلویزیون مخ آدم رو پوک می کنه ، نیروی تخیل رو از آدم می گیره اما ما یک تلویزیون قراضه داریم با ده پونزه تا کانال ، اونم همیشه خاموشه. ولی…

 

یک کتاب ورمیداره شروع می کنه به خوندن ، یکی هم دست من می ده. من بیچاره از وقتی که زن این مرد شدم ، دست کم سالی ده تا کتاب خوندم،ولی …

 

ببخشید من برم چایی بیارم. [مهین پس از اینکه چایی آورد گفت:] با پر حرفیم سرتون رو درد نیاوردم؟

من ــ با خنده ، نه، هرچی دلت میخواد بگو.

مهین ــ چی می گفتم ؟ آره لجم رو در میاره. میگم غذا درست نمی کنم ، خیلی خونسرد میگه خودم درست می کنم ، میگم اتو نمی کنم ، میگه خودم می کنم.  هرکاری رو بگم نمی کنم، میگه خودم می کنم.ولی …

 

[صدای در می آید] آه صدای در اومد خودشه. سیامک وارد شد با هم رو بوسی کردیم و روی همسرش را هم بوسید و نشست، نگاهی به دو تا استکان چایی خالی انداخت و با لبخند نگاهی به همسرش. مهین گفت : حتما میخوای برم چایی بیارم، اگه نیارم چکار می کنی؟

سیامک ــ با لبخند، خیلی خونسرد گفت خب خودم می رم میارم .  راستی ، فکر کن من خونه نیستم ، با خیال راحت از من پیش ایشون گله کن. آقای اردوخانی این زن ما شما رو با با بزرگش اشتباهی گرفته. خودش رو پیش شما مثل دختر بچه ها لوس می کنه.

مهین ــ اول اینکه لوس خودتی ، دوم  چه حرفها ، آقای اردوخانی حالا بابا بزرگ شد! رو کرد به من و ادامه داد؛ فکر می کنم شما همسن بابای من باشین، قرار تا یکی دو ماه دیگه با مامانم بیان .اصلا پیش بابام از این حرفها نمی زنم ، ولی…

 

ولی شما سر چایی  شاهدی که هر کاری بگم نمی کنم، می گه خودم می کنم . چند وقت پیش  گفتم: قهر می کنم میام پیش شما. میگه منم میام ، اصلا بهتره که خودشون رو بگی بیان اینجا، تا بتونی در دلت رو خالی کنی، ولی…

 

سیامک ــ به خانم می گم ، هر چی تو دلت هست بنویس قبول نمی کنه.

مهین ــ  بنویسم ، بیوفته دست مردم ابرومون بره!

سیامک ــ خوب حالا که خودت نمی نویسی برای آقای اردوخانی سوژه می شه ومی نویسه.

مهین رو کرد به من و گفت : واه خاک عالم به سرم ،را ست میگه، شما همین حرفها رو می نویسی؟

من ــ با لبخندی بعـــــــــــلــه ، چهارتا هم می ذارم روش!

مهین ــ واه خدا مرگم بده ، اگه می دونستم نمی گفتم.

سیامک ــ خودت رو نزن به نفهمی، یعنی نمی دونی ایشون می‌نویسه؟ همه نوشته هاشون رو خوندی.

مهین ــ آقای اردوخانی ! خواهش می کنم وقتی می نویسی ،اسمها رو عوض کن ، دلم میخواد فقط بین خودمون باشه.

من ــ به روی چشم. نمی خوام تو زندگی خصوصی شما دخالت کنم، اما یک سوال دارم، تو آخرِ همه حرفهات «ولی» گفتی و بقیه اش رو نگفتی ، ولی چی؟ به نطرم می خواستی بعد از «ولی» یک چیزی دیگه هم بگی.

 

مهین ــ جلوش بگم روش زیاد می شه، دَرِ گوش‌تون می‌گم. سرش را نزدیک گوش من آورد و گفت: ولی دوستش دارم.

سیامک ــ از قول من هم در اون گوش آقای اردوخانی بگو.

مهین ــ حتما اگه نگم ، میگی خودم می گم. سرش در آن یکی گوش من آورد و آهسته گفت: می دونم خیلی دوستم داره، روزی نیست که نگه، یا یه طوری نشون نده. سرش را بر گرداند به طرف همسرش گفت: این طور نیست؟

سیامک با لبخندی ، سرش کج کرد وآرام لحظاتی به معنی پذیرفتن حرف همسرش  تکان داد .

 پنج شنبه ۳ مرداد ۱۳۸۷ ــ ۲۴ ژوئیه ۲۰۰۸

 

 

 

 

 

 

 

 


پاسخ

  1. و تنها عشق ودید و گریج .
    این اصطلاح یکی از دوستانم است یعنی :وتنها عشق ، دید و گریست

  2. از آشنایی با وبلاگ شما بسی خرسند شدیم ولی …

  3. سلام بر یک پدر 66ساله .خوبی نمیدونم من و شناختی یا نه .ولی آخرین کامنتت رو30مهرماه سال گذشته برام نوشتی امیدوار بودم تو این راه سخت کمکم کنی ولی زود منو از یاد بردی .امروز بعد از نزدیک یکسال داشتم مروری به نظرات گذشته دوستان می انداختم که اسم شما رو دیدم .خوشحال میشم با قلم شیوا و روانتون باز هم راهنمای من باشید .مجالی هست؟

  4. خیلی قشتگ بود مثله همیشه. ولی و اما و هگر هم نداره.
    خوشال میشم به ما هم سر بزنید. در بازه!

  5. اصلاحیه 1: «اگر» بجای «هگر»


نظر شما در مورد این نوشته چیست؟

در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی یکی از نمادها کلیک کنید:

نماد WordPress.com

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

عکس فیسبوک

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

درحال اتصال به %s

دسته‌ها

%d وب‌نوشت‌نویس این را دوست دارند: