ما امروز نهار توسری خوردیم . نمایشنامه کوتاه !
مرد ـ پشت میز تحریر در دفترش نشسته.
زن ـ وارد می شود، رو به مرد می کند و می پرسد نهار چی میخوری؟
مرد ــ نمی دونم ، هر چیز دلت میخواد!!
زن ــ نمی دونم هم شد حرف؟ بلکی من دلم کوفت و زهرمار بخواد، تو سری بخواد، تو هم میخوای؟!
مرد ـ خانم اگه دلت تو سری می خواد بیا جلو!
زن به کنار مرد می رود، سرش را خم می کند. مرد سر زن را نوازش می کند، آرام دست اش را به گردن زن می برد، و سپس پشت او را می مالد.
زن ــ توسری هم اون توسری های بابای خدا بیامرزم، اینم شد تو سری؟!
مرد ضربه آرامی به باسن زن می زند.
زن یک متری آن طرف تر می پرد و می گوید: خجالت بکش مرد سنی ازمون گذشته ، حالا دیگه نوه دار شدیم، می گم نهار چی می خوری؟ می گی نمی دونم، می گم تو سری می خوام، می زنی در کونم! یعنی سر و کون من یکیه؟
مرد ــ اختیار دارین خانم ، هر گلی یک بویی داره.
زن در حالیکه لبخدی به لب دارد، نگاه خشم آلوی به مرد می کند و می گوید: این هم از اون حرفهای بی معنیت بودآ، اگه بچه هامون اینجا بودن از خنده غش می کردن. ولی من عصبانی میشم. بالاخره نگفتی نهار چی می خوری؟
مرد ــ میدونی چیه ، من اگه بگم نهار چی بخوریم ، هنوز آخرین لقمه از گلوم پایین نرفته که می پرسی شام چی میخوری؟ اون تقویم رو بیار ، برنامه یکسال شام و نهار و صبحونه رو توش می نویسم ، این طوری خیالمون راحته و دیگه جنگ و جدال هم نداریم.
زن در حالیکه کوشش می کند نخندد ،نگاه عاقل اندر ابلهی به مرد می اندازد و می گوید: حالا دیگه کارمون به جایی رسیده که واسه شام ونهار و صبحونه مون باید برنامه یکساله تهیه کنیم، حتما برای ساعت های خواب و بیداری، توالت و اهون ــ اهون هم باید برنامه تنظیم کنیم.
مرد ــ آخ جون، همه برنامه ها رو ول کن اون برنامه اهون ــ اهون رو بچسب! اون دیگه ساعت نمی خواد، اون موقع که بچه هامون خونه بودن ، بایستی صبر می کردیم بلکی برن بخوابن! حالا که رفتن سر کار و زندگیشون ، دیگه مشکلی نداریم، هر وقت که دلت بخواد موقعشه!
زن ــ والله من اگه یه خوره جلوی تو رو نگیرم ، بیست و چهار ساعته هوس ، اهون ـ اهون داری، هر چی سنت میره با لا هوس اهون ــ اهونت زیادتر میشه!
مرد ــ خیلی زنها و مردها به سن سال من تو دلشون میخواد با هم اهون ــ اهون بکنن، ولی دل و دماغ ندارن، برو خدا رو شکر کن که ما هنوز…
زن ــ البته خدا رو روزی صد هزار مرتبه شکر می کنم! ولی من می پرسم نهار چی می خوری تو می کشی به اهون و جوابم میدی هرچه تو دلت می خواد، بلکی من واقعا دلم تو سری بخواد تو هم میخوای؟!
مرد ــ آره جونم منم می خوام.
زن به طرف مرد می رود. سر کم موی او را نوازش می کند و کمی شانه مرد را می مالد، مرد احساس رخوت می کند. زن زانو می زند، سمت چپ مرد می نشیند، دو دستش را بر زانوی مرد می گذارد و سرش را بر روی دستانش می گذارد و چشمهایش را می بندد. مرد در حالیکه با دست راست می نویسد، با دست چپ موهای زن را نوازش می کند. پس از دقایقی طولانی زن با چشمانی نیمه باز گویی از خواب بیدار شده باشد، سر بلند می کند و از مرد پرسد چی می نویسی ؟!
مرد ــ می نویسم ، ما امروز نهار تو سری خوردیم.
زن از جا بر می خیزد ، بوسه ای بر گونه مرد می زند و می گوید: خواهش می کنم از اهون ـ اهون ما چیزی ننویس! اخر نگفتی نهار چی بخوریم؟!!!
25 تیر 1387 ــ 15 ژوئیه 2008 ــ بروکسل ــ اردوخانی
سسسسلام

وبلاگ باحالی داری
خوشم اومد
به منم حتما یه سری بزن
موفق باشی
By: سمیه on ژوئیه 15, 2008
at 11:48 ب.ظ.
سلام .
استاد جالب بود کلی لذت بردم .
By: یک چلچراغی on ژوئیه 16, 2008
at 8:20 ق.ظ.
سلام !!!


By: سیرت on ژوئیه 17, 2008
at 7:16 ق.ظ.
بالاخره نهار چی شد؟!!؟!؟؟!
به قول شاعر: از هر چه بگذریم سخن دوست بهتر است!!!!
By: سینا on ژوئیه 18, 2008
at 10:23 ق.ظ.
کسانی مثل تو که شعار می دهند خیلی وحشتناکند. به وحشتناکی دروغ ها و چرندیاتی که می نویسی.
By: یک منتقد on ژوئیه 19, 2008
at 10:36 ق.ظ.
سخنی از مادر هویج(منظورم منتقده)



By: 123456789 on ژوئیه 19, 2008
at 11:11 ق.ظ.
منتقد! این هم یک دیدگاه است، هرکسی از ظن خود دنیا را می بیند.
By: اردوخانی شوخی و جدی on ژوئیه 19, 2008
at 7:45 ب.ظ.
عجولانه نوشتم
پوزش مرا بپذیرید
قصد توهین نداشتم
امیدوارم نرنجیده باشید
By: منتقد on ژوئیه 19, 2008
at 11:09 ب.ظ.
By: منتقد on ژوئیه 19, 2008
at 11:16 ب.ظ.
منتقد مهربان . پاسخ تو احساس پر از مهر من است،با چند ماچ پدرانه
By: اردوخانی شوخی و جدی on ژوئیه 19, 2008
at 11:43 ب.ظ.
سلام به اردوخانی خیلی عزیز خودمان
داستان جالبی بود
راستی چرا بعضی ها سنشون از 40 که میره بالاتر به این چیزا به عنوان تابوهای بزرگ نگاه می کنن و مدام رو به قبله میشینن که شاید عزرائیل بیاد..
چقدر بده که بعد از این همه سال باز هم نیازهاشون رو از هم پنهان می کنن
By: مریم on ژوئیه 20, 2008
at 5:01 ق.ظ.
سلام بزرگوار ؛
من بی معرفت شدم و بازی روزگار گرفتارم کرده نمی تونم بیام نت شما چرا مارو فراموش کردی و یادی نمی کنی !!!؟
بعد از مدت ها آپم و منتظر نقد و نظر ارزشمندت !
یا علی مدد .
By: معشوق همینجاست on ژوئیه 22, 2008
at 12:49 ب.ظ.
اوردو حان حالب بود و کلی فیض دوباره از خواندنش بردیم
By: سیامک فرید on ژوئیه 23, 2008
at 12:26 ق.ظ.
سلام استاد
خوبین؟
خیلی جالب و زیبا بود
موفق باشین
By: نیلوفر مرداب on ژوئیه 23, 2008
at 9:00 ق.ظ.
_____*#######*
___*##########*
__*##############
__################
_##################_________*####*
__##################_____*##########
__##################___*#############
___#################*_###############*
____#######من منتظرت هستم ای مهربان##########*
______############ only for you ###########*
_______########وبلاگ زیبایی داری##########*
________########دوستدار شما ##########*
__________#######################*
___________*####################*
____________*#################*
_____________*##############*
_______________############*
________________#########*
________________*#######*
_________________#####*
__________________###*
__________________##*
__________________#*
http://www.kabul.blogfa.com
By: یبسی on ژوئیه 23, 2008
at 5:00 ب.ظ.
سلام

این که نوشتی بیان جالبی بود و حس نوستالژیکی اجداد ما و حس غریب امروزی ها را زنده کرد . فکر کنم تا چند سال دیگر با شرایط حاضر جای مرد و زن در داستان را بشود عوض کرد . بگذریم . با یک تصویر یا شعر امده ام . نمی دانم چه قدر علاقه دارید . یک بار مرا شرمنده حضورتان کردید و من آن لحظه را هنوز دوست دارم . موفق باشید
By: نادر نظامی on ژوئیه 24, 2008
at 7:57 ق.ظ.
سلام
نهار هم اگر باشد بايد که چنين باشد که فرموده ايد.
روز و روزگارتان خوش.
By: کاکه تيغون on ژوئیه 24, 2008
at 3:45 ب.ظ.
سلام استاد




مثل هميشه نو و زيبا بود.
تا باشد از اين گونه توسري ها باشد ، اين نوع توسري ها واقعا» خوردن دارد.
By: سردار on ژوئیه 25, 2008
at 10:46 ق.ظ.
روز مره گی جالبی بود
و خوب هم پردازش شده بود.
By: shabnam on ژوئیه 31, 2008
at 10:20 ب.ظ.