قلبم را ربود!
نیمه شب گذشته بود. در تخت خواب دراز کشیده بودم . سردم بود، حوصله اینکه از جایم بلند شوم پنجره را ببندم ، یا اینکه پتوی جلوی پایم را برویم بکشم، نداشتم . زانو در بغل مچاله شده ، فکر می کردم که از این زندگی یک نواخت خسته شدم. صیح سرکار بروم ، شب خسته برگردم. به این امید که آخر هفته شود، تا ظهر بخوابم. با دوستان بروم بگردم ، حرفهای تکراری بزنم ، شب شعر بروم، شعرهای بی معنی و بی سر ته. اصلا از این زندگی خسته شدم. خوش به حال مرده ها. پیش خودم چندین بارتکرار کردم که من مرده ام ، بله مرده ام و درون قبر سردی هستم. با این احساس داشت خوابم می برد، که دستی پتوی دم پایم را آرام به رویم کشید. در آن خواب و بیداری خیال کردم که مادرم است، سرم را کج کردم ، تا لبان گرمش را بر پیشانی ام احساس کنم . ولی به یاد آوردم که مادرم سالها پیش مرده. چشمانم را نیمه باز کردم . دیدم کسی آرام کشوهای میز تحریرم را باز می کند، آرام می بندد. دزد آمده! خواستم فریاد کنم ،کسی در درونم مرا به سکوت و نظاره امر می کرد. من امرش اطاعت کردم . دیدم دزد لپ تاپ و ساعت و موبیال مرا بر نداشت. رفت در جیب کت ام ، کیف پولم را برداشت ، باز کرد، مقداری معینی پول برداشت، کیف را سر جایش گذاشت. با احتیاط از پنجره خارج شد.
نکند خواب دیدم! از جایم برخاستم . سر کیف پولم رفتم . دیدم نیمی از پولی که داشتم، برداشته شده. عجیب است ،چرا همه پول را بر نداشته؟ چرا چیز دیگری نبرد؟ چرا، چرا، چرا؟
با این همه چرا ها دیگر خوابم نبرد. خسته و کوفته به سر کارم رفتم . جرات اینکه ماجرای دیشب را برای همکارانم بگویم نداشتم. بعد از کار زود به خانه آمدم . غذایی خوردم. روی کاناپه چرتی زدم. قبل از نیمه شب ، پنجره را باز گذاشتم. مانند شب پیشین به رخت خواب رفتم، به امید اینکه باز هم دزد دیشبی برگردد. زمان زیادی طول نکشید. دزد آمد پتوی دم پایم را رویم کشید. رفت به طرف کتام . ناگهان از جایم برخاستم ، چراغ را روشن کردم . یکباره خودم را در مقابل زن جوانی دیدم که یک مشت اسکناس در دست دارد و به خود می لرزد و می گرید، و می گوید: آمدم پول شما را پس بدهم ، دیر رسیدم ، مادرم جلوی در بیمارستان مرد!
آنکه سر بر بالین من دارد ، یک دزد بود، آمد و قلبم را ربود.
سلام.
هر زمان رسیدیم زمان رفتن است……
ما خدایی نداریم.
By: سرباز on جون 2, 2008
at 7:07 ب.ظ.
سلام آقای اردوخانی
خسته نباشید .
چند بار آمده ام اما مثل این که بلاگفا مشکل داشت .کامنتهایم را ثبت نمی کرد .به هرحال ممنون از داستان های زیبایتان .
بدرود
By: محبوبه میم on جون 2, 2008
at 7:55 ب.ظ.
دوست فرهیخته من اردوخانی عزیزسلام وعرض ارادت
چیزکی : پیرامون اعمال فاشیستی رژیم حاکم، سیاه کردم و چشم براه دیدارتانم
موفق باشید
By: باچه آزره on جون 3, 2008
at 6:33 ق.ظ.
By: سرباز on جون 3, 2008
at 7:12 ق.ظ.
زیبا و خواندنی بود
چقدر پر غصه…
By: مریم on جون 3, 2008
at 7:51 ق.ظ.
سلام دوست خوب خودم
نمی دونم چطور ازت عذخواهی کنم که در آمدن به وبلات در این مدت کوتاهی کردم خیلی حالم گرفته بود درگیر یکسیری مسائل(……) بودم تازه که روبه راه شدم خوردم به تور امتحانات پایان ترم
فقط تونستم این مطلب آخر را که عنوانش هست
«گواهینامه گرفتن مامان میرزای ایرانی طبق روابط «
را بروز کنم امید ورام مرا به بزرگواری خودت ببخشی منتظر باش حضورم را وبلاگت پررنگتر می کنم
دوست داشتی یک سری بهم بزن و بر سرم منت بگذار
قربان شما میرزای ایرانی پر از اشکلات
By: میرزای ایرانی on جون 3, 2008
at 11:11 ق.ظ.
تجربه بالا تر از علم است . !
مدتی شبکار بودم و صبح که به خونه برمیگشتم ، میدیدم که به کیف پولم دستبرد زده اند .
حالا هر شب قبل از خواب تمام در و پنجره ها رو میبندم و با خیال راحت میخوابم .
ولی دل دزد من ، به بزرگی دل دزد تو نبود .
ومن بودم که با چشم پوشی از ماجرا دل دزد خود را ربودم . !
By: زال on جون 3, 2008
at 8:49 ب.ظ.
درود بر شما! ما دوباره برگشتیم.( خدا به خیر کند!)
By: دکتر هوهولوهو on جون 4, 2008
at 10:07 ق.ظ.
سلام آقای اردوخانی عزیز.زیبا بود.دزد قلب شما قلب مرا هم ربود.ممنون.تا دیداری دیگر
By: حسین on جون 5, 2008
at 9:28 ق.ظ.
. * . . . . . .*. . . . . . . ** *
. . . . .. . . . . .*** . . * . . *****
. . . . . . . . . . .** . . **. . . . .*
. . . . . . . . . . ***.*. . *. . . . .*
. . . . . . . . . .****. . . .** . . . ******
. . . . . . . . . ***** . . . . . .**.*. . . . . **
. . . . . . . . .*****. . . . . **. . . . . . *.**
. . . . . . . .*****. . . . . .*. . . . . . *
. . . . . . . .******. . . . .*. . . . . *
. . . . . . . .******* . . .*. . . . .*
. . . . . . . . .*********. . . . . *
. . . . . . . . . .******* . ***
*******. . . . . . . . .**
.*******. . . . . . . . *
. ******. . . . . . . . * *
. .***. . *. . . . . . .**
. . . . . . .*. . . . . *
. . . . .****.*. . . .*
. . . *******. .*. .*
. . .*******. . . *.
. . .*****. . . . *
. . .**. . . . . .*
. . .*. . . . . . **.*
. . . . . . . . . **
. . . . . . . . .*
. . . . . . . . .*
. . . . . . . . .*
. . . . . . . . *
. . . . . . . . *
. . . . . . . . *
. . . . . .
By: یک چلچراغی on جون 7, 2008
at 8:24 ب.ظ.
چاکرم جناب اردو خانی
ابوی وصفیات شما را از دوستی مشترک شنیده بودیم …
ولیکن امشب وبلاغ و یا همان وبلاگتان را در انطرنت یافتم سر کیف امدیم
الخصوص داستان عر عر و داستان طویله ای در بروکسل .. که خندیدم در ابتدا و در انتها گریستیم … شاد باشی ابوی
By: یک عر عر کن در بلژیک on جون 8, 2008
at 12:56 ق.ظ.
با سلام
برای داشتن چنین سایت زیبایی به شما تبریک می گویم
لطفا از سایت ما هم بازدید کرده و نظر ارزشمند خودتان را به ما بگویید و لطفا سایت ما را به خاطر بسپارید و به دیگران نیز معرفی کنید
با تشکر
By: داریوش مردان کلیدبری on جون 8, 2008
at 12:43 ب.ظ.
با سلام

ممنونم که که سایت ما سر زدید و نظر خودتون را فرمودید
شما هم سایت بسیار جالب و مفیدی دارید
داریوش مردان کلیدبری وبلاگ نویس گیلانی را فراموش نکنید و باز هم به ما سر بزنید
با تشکر و سپاس فراوان از شما دوست عزیز
By: داریوش مردان کلیدبری on جون 8, 2008
at 3:28 ب.ظ.
من از این به بعد شما را هم میخوانم. داشتم قدم میزدم که شما را دیدم. من عاشق پیاده روی ام!
By: میم on جون 9, 2008
at 4:02 ب.ظ.
سلام پدر! آنچه بیش از هر چیز مرا به خواندن شما ترغیب کرد کلمات و جملاتی بود که در معرفی خودتان نوشته اید. انسانی با این مشخصات خسته کننده نخواهد بود.امیدوارم در این راه فقط نظاره گر نباشم.آموختن عالم زیبایی دارد. من دوست دارم گام برداشتن،نظاره کردن و آموختن را…!
By: میم on جون 10, 2008
at 11:08 ق.ظ.
درود و احترام برایت اردوخانی!!!


دیریست به دلیل این که «کسی قلب مرا هم ربود» مصروفم و چیزی ننوشته ام – اما آمدن پیش خودت را فراموش نمی کنم… نوشته ات «قلب می رباید!» خدا یارت باشد.
By: سیرت on جون 10, 2008
at 1:10 ب.ظ.
سلام حاج آقا
ممنون از راهنماییهای استادانتون
از دور دست شمارو می بوسم


By: سما on جون 10, 2008
at 5:45 ب.ظ.
سلام…
شمعي برافروختهام كه زير چتر ياران هيچ باد و بازان و طوفاني ياراي خاموش كردنش را ندارد.
By: شمع روشن on جون 10, 2008
at 10:40 ب.ظ.
سلام از طریق گوگل ریدر شما ونوشته هایتان را زیر نظر دارم فقط می توانم بگویم قلبم را ربودی!!!!
By: جهانگرد on جون 13, 2008
at 3:10 ب.ظ.
سلام وقتی اپ می کنید وخبر می دید خیلی خیلی تشکر می کنم
داستانتونم خوندم قشنگ و خوندنی بود
مرسی
By: لیلا on جون 25, 2008
at 7:36 ب.ظ.
سلام استاد
داستان بسيار زيباييي بود . واقعا جالب است كه بعضي مي توانند اينطور زيبا بنويسند . در وبگرديم شمارا يافتم و … رها نمي كنم
از سرزمين استبداد – ايران
By: سميرا on ژوئیه 28, 2008
at 10:56 ق.ظ.