«اسم مستعار»
لندن بودم براي داستان خواني در ضمن سري هم به يكي از مغازههاي ايراني زدم، ميخواستم مقداري شيريني و ترشي و زرشك بخرم يا سماق. مشغول سوا كردن خيار بودم كه يكدفعه يك آقائي با ريش و پش انبوه و عينك سياه به من لحظهاي خيره شد، و گفت: اردوخاني خودتي. گفتم: با اجازه شما بله. قبل از اينكه بتونم حركتي بكنم دست انداخت گردنم و ماچ و بوسه. من در حاليكه خشكم زده بود گفتم: معذرت ميخوام آقا شما رو به جا نميارم.
ـ چطور به جا نمياري؟ آ، د منو نميشناسي؟.
هر چي به مغز عليل خودم فشار آوردم كسي به اسم آ، د يادم نيامد. گفتم: قربان معذرت ميخوام من واقعاً شما رو به جا نميارم. سرش رو آورد دم گوشم آهسته گفت: رمضانقلي خال بنفش سياه باز. يكدفعه دوزاريم افتاد و دوباره با هم ماچ بوسه كرديم من معذرت خواستم از اينكه همون لحظه اول ايشان
«اسم مستعار»
شما در ايران قدر زندگي راحت و آزاد رو نميدونيد، ميريد ميآييد، كسي باهاتون كاري نداره، مجبور نيستين هر وقت از خونه ميخوان بيرون برين اول سر بكشيت تو كوچه، نگاه كنيد ببينيد، آدم ناشناسي نيست كه بخواد شما رو ترور كنه، ولي زندگي در غرب خيلي مشكله مخصوصاً براي كسي كه پناهنده سياسي باشه.
لندن بودم براي داستان خواني در ضمن سري هم به يكي از مغازههاي ايراني زدم، ميخواستم مقداري شيريني و ترشي و زرشك بخرم يا سماق. مشغول سوا كردن خيار بودم كه يكدفعه يك آقائي با ريش و پش انبوه و عينك سياه به من لحظهاي خيره شد، و گفت: اردوخاني خودتي. گفتم: با اجازه شما بله. قبل از اينكه بتونم حركتي بكنم دست انداخت گردنم و ماچ و بوسه. من در حاليكه خشكم زده بود گفتم: معذرت ميخوام آقا شما رو به جا نميارم.
ـ چطور به جا نمياري؟ آ، د منو نميشناسي؟.
هر چي به مغز عليل خودم فشار آوردم كسي به اسم آ، د يادم نيامد. گفتم: قربان معذرت ميخوام من واقعاً شما رو به جا نميارم. سرش رو آورد دم گوشم آهسته گفت: رمضانقلي خال بنفش سياه باز. يكدفعه دوزاريم افتاد و دوباره با هم ماچ بوسه كرديم من معذرت خواستم از اينكه همون لحظه اول ايشان رو به جا نياوردم.
آقاي آ، د و خانمش فرنگيس خانم با دو تا بچه پونزده شونزده سالهشون در حدود ده سال پيش به بلژيك آمدند، با زحمت زياد كار پناهندگي سياسيش رو با هزار دوز و كلك درست كردند، بعد از اينكه پناهندگيش رو گرفتند يكدفعه ناپديد شدند تا اينكه حالا ديدمش.
پرسيدم: چرا همون اول اسمت رو نگفتي.
گفت: هيس يواش حرف بزن آ، د: «البرت ديزي» اسم مستعارمه. واسه اينكه نميخوام كسي بدونه من كيم، همه منو بهاسم آ، د ميشناسن، آدم كه مرد سياسي شد، پناهنده سياسي شد همه جا دنبالشن كه ترورش كنن، ماموران جمهوري اسلامي همه جا هستند، حتي انگليسا پول ميگيرن و جاسوسي ميكنن، بر پدر اين پول لعنت.
داشتيم حرف ميزديم كه يك خانم جا افتاده بلوندي امد و دست انداخت زير بغل آقاي آ د، يك ماچش هم كرد. من تعجب كردم، متوجه تعجب من شد، به انگيسي خانم رو به عنوان همسرش به من معرفي كرد. من از آشنائي با خانم اظهار خوشوقتي كردم، ولي نتوانستم جلوي خودم رو بگيرم و پرسيدم: پس از فرنگيس خانم جدا شديد، گفت: نه اين خانم همسر مستعارمه. داشتم شاخ در ميآوردم. در حاليكه آقاي آ، د مواظف اطرافش بود قدم زنان به طرف خانه اش، از اونجا زياد دور نبود رفتیم.
آپارتماني بود در طبقه سوم يك خانه پنج طبقه، قبل از اينكه آقاي آ، د كليد بیاندازد و در را باز كند، در جعبه نامههایش رو باز كرد و دو سه تا نامه برداشت، ديدم رو جعبه ای نوشته: ل، ن، باز هم فضولي كردم و گفتم: اشتباهي نامههاي كس ديگري را بر نداشتي؟ گفت: نه، اين هم يك اسم مستعار ديگمه روي زنگ در آپارتمان و قوطي نامهام نوشتم كه كسي ندونه من اينجا زندگي ميكنم. رفتيم تو ديدم دو تا بچه ده دوازده ساله چيني يا ژاپني تو آپارتمان دارن بازي ميكنن. گفتم حتماً خواستي خير كني اين بچهها رو به فرزندي قبول كردي؟ گفت: نه اينها بچههاي مستعارمن هستند. حرف شد از ايران، شروع كرد به گفتن از وضع زندگي، از گروني نون دونهاي؟ تخممرغ كيلوئي؟ وضع ترافيك، عدم آزادي. گفتم: چه خوب از بعد از اين همه سال به اين خوبي از همه چي خبر داري. گفت: همين دو هفته پيش ايران بودم، سالي دو سه دفعه ميرم بر ميگردم، آخه اگر نرم مستاجرام خيال ميكنن مُردم، ديگه كرايه خونههام رو به حسابم نميريزن، و چس صنار هم حقوق بازنشستگي دارم كه اونم ميرم ميگيرم. در ضمن يك گربه نرهخر از اطاق بغلي اومد نزديكم، دست بردم كه نوازشش كنم يكدفعه واق زد و دستم رو گاز گرفت. گفتم: اينكه سگه چرا شكل گربهاش كردي؟ گفت: اين سگ مستعاره.
به اسم چيزهاي نشنيده و نديده داشتم شاخ در ميآوردم. گفت: خوب شما اسم مستعار نداري؟ گفتم: نه بابا اسممون همونيكه بابا ننهمون رومون گذاشتن، تنها چيزي هم كه ارث به ما رسيده همين اردوخاني اسم و فاميلمونه. گفت: نميترسي جمهوري اسلامي ترورت كنه؟ گفتم: از من آدم مهمتر تو اين دنيا انقدر هست كه به ما نميرسه، من نه سر پيازم نه ته پياز. گفت: مگه ميخوان تاس كباب درست كنن كه دنبال پياز بگردن، آدم وقتي پناهنده سياسي شد جونش هميشه در خطره. در اين بين يك خانم مسن با لباس عربي وارد شد، من خيال كردم همسايه است، اومده چيزي بخواد، آقاي آ،د به زبان انگليسي خانم رو به عنوان مادرزن مستعارش معرفي كرد. حتماً شما حالت تعجب من رو درك ميكنيد، بازم سر حرف واز شد، يدفعه آقاي آ،د با چشماني خيره شروع كرد به من نگاه كردن، من در وجودم شك كردم و به خودم نگاه كردم ببينم دكمه شلوارم وازه، يا دكمه پيرهنم رو بالا پائين بستم، هر چي نگاه كردم چيز قابل توجهي نديدم، در همون حالت آقاي آ، د از من پرسيد: نكنه تو هم جاسوس جمهوري اسلامي باشي، اومدي لندن منو شناسائي كني و گرنه چطور جرأت ميكني بدون اسم مستعار راست راست راه بري و كسي هم باهات كاري نداشته باشه. من شروع كردم به قسم آيه خوردن، و اضافه كردم تو كه كاري نميكني نه چيزي مينويسي نه در تظاهرات شركت ميكني به قول خودت جشنهاي سفارترو هم براي دلي از عزا در اووردن ميري، جمهوري اسلامي دليلي براي دشمني با تو نداره، تازه ايران هم ميري بر ميگردي اگه بخوان بگيرنت همونجا ميگيرن، خوشبختانه در اين موقع كه من داشتم از خودم با زحمت دفاع ميكردم فرنگيس خانم همسر (اصلی) آقاي آ،د با يك مرد غول پيكر سياه آمد با من دست داد و آقاي سياهپوست رو هم به عنوان همسر مستعار خودش معرفي كرد.. برگرفته از کتاب تازه ام ، دو پای چوبی در دادگاه الهی. امیدوارم به زودی چاپ شود.
سلام به اردوخانی اصیل



حال شما ؟
این بنده خدا ظاهرا از سایه خودشم می ترسیده
و چه خوبه که آدم در طول زندگیش قانع باشه چرا که می تونه آزاد ورها از هر قید و بندی به خوبی و خوشی زندگی کنه ……… در عین حال امیدوارم که نام ایران و ایرانی همیشه پر افتخار بر سر زبونها باشه
یه شعر کوچولو نوشتم دوست دارم شما هم یه نظر بدین

سلامت و تندرست باشین همیشه پدر بزرگوارم

ملاحظه می فرمایین که سما نفر اوله
By: سما on مِی 12, 2008
at 3:00 ب.ظ.
سلام .
استاد خیلی جالب نو شتید .
کتابی که فرمودید قرار است در ایران چاپ بشه یا خارج از ایران ؟
By: یک چلچراغی on مِی 12, 2008
at 6:00 ب.ظ.
خدا کنه که زودتر چاپ بشه ؟البته با اسم واقعی .
By: محبوبه میم on مِی 12, 2008
at 6:16 ب.ظ.
سلام .
استاد در این صورت هر وقت چاپ شد متن کامل کتاب رو برای ما که در ایران هستیم روی وبتان قرار می دهید ؟
By: یک چلچراغی on مِی 13, 2008
at 5:36 ق.ظ.
سلام بر اردوخانی عزیز!
خوش باشی بزرکوار!!! همیشه…
By: سيرت on مِی 13, 2008
at 10:50 ق.ظ.
آقای اردوخانی عزیز, فقط تعریف دوست داری یا انتقاد هم پذیرا هستی؟!
بعضی تکه هایی که از کتابتون نقل کرده اید دوست دارم ولی این یکی رو شورشو در آوردین. بنظر من داستانی خوبه و اثر گذاره که از واقعییت خیلی فاصله نگیره چون اونوقت اعتماد خواننده اش رو از دست میده.
موفق و پایدار باشین.
By: سارا رها on جون 13, 2008
at 4:31 ق.ظ.