مرد خوب !
شکم بالا آمده زنی درد گرفت. خواهرش را صدا کرد و روی تشک خوابید، به بچه در شکمش گفت: بیا بیرون. انگار بچه منتظر دستور مادرش بود، به راحتی از شکم مادر خارج شد. بدون اینکه گریه کند خاله اش نافش را گره زد و کنار مادرش خواباند. مادر شیرش داد.
پسر بچه ای بود. اگر جایش را خیس می کرد، عربده نمی زد. اگر مادرش او را بغل نمی کرد، هرگز بغل او نمی رفت. هیچ وقت نمی رفت روی زانوی پدرش بنشیند. مگر اینکه پدر می خواست. هیچ وقت ابراز گرسنگی نمی کرد. هرچه به او می دادند می خورد. از او می پرسیدند گرسنه ای ؟ پاسخ بله بود. گرسنه نیستی ؟ جواب نه بود. هیچ وقت احساس خستگی نمی کرد. با اشاره مادرش می خوابید. هر لباسی که می دادند می پوشید، هیچ وقت اسباب بازی نمی خواست، با هرچه به دستش می رسید بازی می کرد. دستورات پدرو مادرش را با دقت انجام می داد. اگر دستورها ضد و نقیض بود هر دو را اجرا می کرد. با بچه ها کم بازی می کرد، اگر هم بازی می کرد، نقش نخودی را داشت. گاهی که از بچه ها کتک می خورد گریه نمی کرد، به کسی هم شکایت نمی کرد. بچه سر به زیر و خوبی بود.
در مدرسه حرف معلم را خوب گوش می کرد. مشق اش را مرتب می نوشت. درسش را خوب از بر می کرد. شاگرد خوبی بود.
با گذشت زمان بزرگ شد. دبستان و دبیرستان را پشت سر گذاشت. برایش در اداره ای کاری پیدا کردند. هر چه می گفتند، انجام می داد. هرگز با کسی مخالفت نمی کرد. دستور روسایش را خوب به کار می برد. نه از خودش و نه از هیچ کس پرسشی نمی کرد. کارمند خوبی بود.
یک روز برایش به خواستگاری رفتند، بدون اینکه عقیده اش را بپرسند، برایش همسر اختیار کردند. هر چه زنش می گفت، او گوش می داد. شوهر خوبی بود.
گفتم : دستور روسایش خوب به کار می برد… گفتند : شکنجه بده ، شکنجه داد و شکنجه داد. گفتند: بکش، کشت و کشت و کشت.تا اینکه یک روز او را به اتهام قتل های پی در پی به محاکمه کشیدند و محکوم به مرگش کردند. او اعتراض نکرد. اصلا یک کلمه برای دفاع از خود حرفی نزد. او را به راحتی کشتند.
او کودک خوبی بود،پسر خوبی بود، شاگرد خوبی بود. شوهر خوبی بود ، شکنجه دهنده خوبی بود ،آدم کش خوبی بود، متهم خوبی بو،. محکوم خوبی بود. او مرد خوبی بود.
از کتاب «اوا» نوشته خودم ــ 22 آذر 1385 ــ 12 دسامبر 2006
سلام
جالب بود
چتر ها را بايد بست
زير باران بايد رفت
فکر را خاطره را زير باران بايد برد
باهمه مردم شهر زير باران بايد رفت
دوست را زير باران بايد ديد
عشق را زير باران بايد جست
زير باران بايد چيز نوشت حرف زد نيلوفر کاشت
زندگی تر شدن پی در پی
زندگی آبتنی کردن در حوضچه اکنون است
ندونستم نرسیده تو شروع قصه میری
آرزوی زندگی رو میری و ازم میگیری
ندونستم که رسیدن یه بهونست واسه رفتن
واسه پر پر شدن تو واسه ویرون شدن من
موفق باشید
By: الهه on آوریل 17, 2008
at 9:40 ب.ظ.
سلام .
استاد داستان جالبی نوشته اید .
در ایم نوروز سریال با نام مرد هزار چهره نمایش داده می شد که مضمونی نزدیک به مضمون این داستان شما داشت .
یا حق
By: یک چلچراغی on آوریل 18, 2008
at 5:19 ق.ظ.
سلام .
استاد نفرموده بودید در شعر نو هم استاد هستید .
خواب دیدم در کنخ غاری
ابلیس را افسرده
ترسان و ارزان
……………………………………
http://www.shereno.com/show.php?op=showalbum&id=2198
By: یک چلچراغی on آوریل 18, 2008
at 5:34 ق.ظ.
سلام استاد




لطف فرمودید لینک را گذاشته بودید خاطره یک نامه عاشقانه را خواندم جالب بود و قابل تا’مل.
پاینده باشید.
By: شاه شمشاد قدان on آوریل 18, 2008
at 9:44 ق.ظ.
سلام
هر دو وبلاگم بروز هستم خوشحال میشم اگر نظرتونو ببینم
آدرس وبلاگ دومم
http://www.chragh-rah.blogfa.com
By: حالگیر on آوریل 18, 2008
at 10:07 ق.ظ.
سلام .
استاد نفر مایید به دور از هر گونه ریا نوشتم شعر های نویتان هم با نوشته هایتان برابری می کند .
By: یک چلچراغی on آوریل 18, 2008
at 11:18 ق.ظ.
سلام .
شما استاد من هستید ولی من از نظر خودم در مورد نوشته های شما اعم از نثر و نظم کوتاه نمی ام .
به وبی که گفتم سر زدید ؟
یا حق
By: یک چلچراغی on آوریل 18, 2008
at 6:23 ب.ظ.
سلام استاد خوبم
از اینکه منت گذاشتید و من رو لینک کردید ممنون
با مطلبی با عنوان فرهنگ ماست مالیزاسیون بروزم
منتظر حضور شما و نظر سبزتان هستم
قربان شما میرزای ایرانی
By: میرزای ایرانی on آوریل 19, 2008
at 6:20 ب.ظ.
سلام
با «زبان داستان های دولت آبادی «به روزم.
منتظر حضور پر مهر ونظر ارزشمندتان هستم.
دلتان تابنده
By: شهرزاد on آوریل 20, 2008
at 12:35 ق.ظ.
حکایت آن بنده خدایی ست که روزی عدهای را برد سر مزار جوان ناکامش .گفتند :طفلکی چرا فوت کرد ؟اهل مشروب و مواد مخدر بود ؟
مادر جواب داد :نه بچه م تو عمرش لب به این چیزا نمی زد .
گفتند :اهل دزدی وخلاف وماجراجویی بود ؟
مادر :نه طفلکی آزارش به مورچه هم نمی رسید
گفتند :اهل قتل وغارت بود ؟
-:نه ابدن
-:دنبال خانوما را ه می افتاد کسی غیرتی شد کشتش ؟
-:گفتم که سرش به کار خودش بود .دنبال این چیزا نبود .
جماعت که خسته شده بودند از یلفتن جواب گفتند :پس بگو این تو آدم دفن نکردی 1سگ چال کردی آخه سگم بعضی وقتا گاز می گیره !…….
By: محبوبه میم on آوریل 20, 2008
at 11:35 ق.ظ.
این خوبی سرنوشت خیلی از بدهاست که خود نمی دانند .
By: shabnam on مِی 8, 2008
at 10:24 ب.ظ.