قوطی خالی
من یک قوطی حلبی خا لیم
جلوی پای کودکی بازیگوش
در کوچه ای سنگی و خاکی
پای به من می زند
به دیوارم می زند
خیال می کند توپم
گناهی ندارد
توپ ندارد
من درد می کشم
از صدای رعشه آور خود
زجر می کشم
رهگذاران گوشهای خود را می گیرند
بر سر کودک فریاد می زنند
کس نمی گوید که این کودک
گناهی ندارد، که توپ ندارد
گناه از من است که خالیم
اگر پر بودم
بازیچه کودکی نبودم
کاشکی گلدانی بودم پر گل
بر طاقچه ای ، تزیین اتاقی
یا جام شرابی در دست مستی
یا سازی که نوایم عده ای را شاد می کرد
یا قوطی دارویی در دست دردمندی
کاشکی
افسوس که قوطی خالیم
از تلی خاکروبه جدا، بازیچه کودکی بازیگوش
که از صدای رعشه آور خود زجر می کشم
و، رنج می برم که این کودک توپی ندارد
از کتاب هرچه بادا باد. نوشته خودم . دی 1377 / دسامبر 1998
سلام
بسیار سیاست مدارانه بود.
By: پسر کوروش کبیر (فرشاد333) on ژانویه 27, 2008
at 9:18 ب.ظ.
خوب برا من تکراری بود و قبلا در کتابت خونده بودم حالا شاید یادآوری باشه بر این که ما شبیه این قوطی خالی هستیم و با اینکه مایلیم کمک کنیم ولی توانش رو نداریم. شاید این کودک هم در این داستان مقصر باشه؟ به هر حال باید تقصیر رو گردن یکی انداخت و کی بهتر از این کودک
اگر این کودک به حای مثلا حلبی آباد در بورلی هیلز بدنیا می آمد به حای بازی با قوطی سرگرمی های بهتری داشت ولی در این میان قوطی بی کار می شد و بی استفاده در انبوه زباله ها می ماند نه دلش برای کسی می سوخت و نه دل کسی برای او. 
By: سیامک on ژانویه 28, 2008
at 1:10 ق.ظ.
جالب و قابل تامله . کاش قوطی خالی نبودیم
By: سارا on ژانویه 28, 2008
at 7:35 ق.ظ.
سیامک جان .اگر در بورلی هیلز به دنیا می آمد یک پارازیت بود و خودش هم نمیدانست و طلب پدرش را از بشریت داشت و نمیدانست که پارازیت است .
By: اردوخانی شوخی و جدی on ژانویه 28, 2008
at 9:58 ق.ظ.
سلام دوست من! بلاخره آپ کردم… با چند تا کاریکاتور… به من سر بزن و خوشحالم کن…
By: علیرضا 7 ساله on ژانویه 28, 2008
at 11:18 ق.ظ.
بلاخره آپ کردم… با چند تا کاریکاتور… به من سر بزن و خوشحالم کن…
By: علیرضا 7 ساله on ژانویه 28, 2008
at 11:21 ق.ظ.