نگاشته شده توسط: ordoukhani | ژانویه 17, 2008
حراج ، حراج و حراج !
حراج ، حر !اج و حراج
از دوران نوجوانی به خاطر دارم که در بعضی از نقاط تهران، سبزه میدان، توپخانه و کوچه مهران و … دست فروشی بود. فروشنده داد میزد: حراجی یک قرونه ، مال حاجی یک قرونه ، هرچی بخوای یک قرونه.در بساط شان اغلب مداد، مداد پاک کن ، مداد تراش و اسباب بازی های کوچک و… دیده می شد. من یکبار یک لاک پشت کائوچوئی، به اندازه نصف تخم (ببخشید ) بیضه مرغ که سرش تکان میخورد در کوچه مهران خریدم. تخم بی ادبی است
حراج اول ــ یکی در سبزه میدان جوراب و پلوور نخی می فروخت ،ولی قسم می خورد و داد میزد : پشم خالصه، پشم خالصه. البته این شخص دروغ نمی گفت. دستش در جیب شلوارش بود و…یکبار در میدان توپخانه سر خیابان چراغ گاز دست فروشی جوراب نایلون می فروخت. یک جفت آن ( اگر اشتباه نکنم) یک تومان بود. سه جفت بیست پنج(ریال ) زار. روی گاری اش بیش از هزار جفت جوراب بود. فروشنده فریاد می زد حراجی ، حراجی. صاحابش ورشکست شد . مفته بخرین ،ببرین. اینها چند نفر بودند که هر کدام به نوبت خریدار و فروشنده می شدند. در حالیکه ده ــ بیست نفری جلوی بساط اینها بودند، یکی از خودشان می آمد و می گفت: مگه از آب گرفتی که ارزون و مفت و مجانی می فروشی. بیست ــ سی جفت با چانه زدن و صدای بلند می خرید و می گفت: من بالای شهر مغازه دارم. همین ها رو جفتی سه تومن ، نه یک قرون کمتر به راحتی می فروشم. بعد می رفت و اون پشت مشت ها قایم می شد. وقتی مردمی که آنجا بودند می خریدند ، یا می رفتند و جایشان را به کسان دیگر می دادند بر می گشت. یواشکی جوراب ها سر جایش می گذاشت. بعد نفر دیگری جای این خریدار را می گرفت و همان نمایش قبلی را تکرار می کرد. اغلب خریداران هم خانم ها بودند.
یک روز که من و مملی دم گاری دستی یکی از اینها ایستاده بودیم به کلکتر بود پشت سر من و از بغل من سرک می کشید. فروشنده زیر لبی به من گفت: برو بچه ، ب شان پی بردیم. من جلو بودم مملی که از من یک سر کوچک رو .
من در چشمانش بر بر نگاه کردم خندیدم. طرف گفت: به تو میگم برو بچه پررو برو، وگرنه می زنم داغونت می کنم، برو بذار باد بیاد. من هم زیر لبی گفتم: اگه باد می خوای واست ول می کنم.
ـــ برو سر قبر بابات ، لای گیس ننه ات ول کن. داد زد حسین بیا این بچه پررو رو دکش کن.
گفتم : نمی خوام برم ، مگه خیابون رو خریدی.الان داد و بیداد می کنم آژان بیاد. طرف دست کرد یک جفت جوراب به من داد و گفت: اینو ببر واسه ننه ات.
ــ ننه ام از این چیزا نمی خواد.
ــ پس چی میخوای .
پنج زار بده تا برم. دست کرد دو زار به من داد.
ــ پس مملی چی. باز هم یک دوزاری به من داد و گفت: برو بذار کاسبی مون رو بکنیم .بچه پررو تو آینده ات روشنه. درس بخو و و وزیر میشی. ما که لنگ انداختیم. این اولین و آخرین حق حساب گرفتن من بود. من و مملی یکی دو زار با پر رویی کاسب شدیم. در ضمن طرف می دانست که اگر ما را بزند و آژان بیاید،یا بساط اش را جمع می کند، یا خیلی بیشتر از اینها از او حق حساب می گیرد.
حراج دوم ــ بعد از انفلاب مقدار زیادی از آثار باستانی ما به غرب از راه قاچاقچیان وارد شد و در حراجی ها به قیمت ارزان به فروش رفت. همچنین پس از روی کار آمدن طالبان در افغانستان و حمله آمرکا و متفقین اش به عراق. اینها گذشته تاریخی ما سه ملت بودند که کلکسیونرهای ثروتمند غربی به ویژه آمریکائی مفت به دست آوردند، خیلی از آنها از ارزش تاریخ و فرهنگی آن بی خبر بودند. تنها به خاطر زیبائی و نادر بودنش خریدند که شاید پس از چند سال بتوانند با چندین برابر قیمتی که خریده بودند بفروشند. درحقیقت یک سرمایه گذاری بدون ضرر بود.
حراج سوم ــ سال 2007 سال بزرگداشت مولوی در دنیا بود. این بزرگداشت با سخنرانی دانشمندان ایرانی و غربی تمام کشورها ،آمریکا، فرانسه ، آلمان، ایتالیا، اسپانیا ، کانادا و … به طرز با شکوهی برگزار شد.
انکلیسی ها از چهار صد سال پیش با فرهنگ شرق، به ویژه ایران آشنائی نزدیک داشتند با تفکر و پژوهش به این موضوع پرداختند. در آمریکا این بزرگداشت سرو صدای بیشتری کرد. به نطر من آمریکائی ها همیشه کنجکاو و به دنبال اندیشه نو هستند. بدین جهت استقبال بیشتری از اندیشه مولوی کردند. و اشعار مولوی پر وفروش ترین کتاب سال گردید. با وجود تبلیغات سیاسی ضد ایرانی.
ترکیه مولوی را متعلق به خودش می داند. برای اثبات آن ، درویش بازی به راه انداختند:
ببخشید ( از این گوسفند قربانی بیضه اش هم به آنها رسید) کشورهای عربی هم هر کدام به نحوی خود را شریک با ما خواندند. تاجیک ها، به ویژه که افغانها با ما فرهنگ مشترک دارند تا آنجا که می تونستند در برگذاری این بزرگداشت کوشش کردند.
این هم یک نوع حراج بود. در این حراج نه تنها از ثروت فرهنگی ما کاسته نشد، بلکه با شناساندن آن به ارزش آن افزوده گشت. از حراج داشمندان ایرانی در دانشگاه ها موسسات پژوهشی ، و صنایع مدرن می گذرم. با این نوشته نتوانستم تمام احساس و اندیشه ام را باز گو کنم.
27 دی 1386 ــ 17 ؤانویه 2008 ــ ارودخانی بروکسل
دوستداشتن:
دوست داشتن در حال بارگذاری...
مرتبط
نوشته شده در منتشر نشده ها
با سلام
والتماس دعا
By: افسانه on ژانویه 17, 2008
at 3:46 ب.ظ.
نکته جالب برای من روشنی خاطرات دوران کودکی شما ست. بایددر کودکی بسیار خوش بوده باشید! از خاطرات نوجوانی هم برای ما بنویسید.
By: خانم on ژانویه 17, 2008
at 5:20 ب.ظ.
سلام.
جالبه چقدر خاطره دارید بزنم به تخته.
راستی شما دبیر ستان امیرکبیر یا دبستان حافظ می رفتید؟
By: یک چاچراغی on ژانویه 17, 2008
at 6:15 ب.ظ.
درود بر شما
شرمنده که کمتر سر میزنم
این روزها بیشتر کتاب می خونم و کمتر به نت میام و up مي كنم البته بهتون سر ميزنم
اميدوارم منو ببخشيد
By: مهشید on ژانویه 17, 2008
at 6:44 ب.ظ.
به جای گریه برای حسین برای خودمون زار بزنیم . با این مطلب آپ هستم .
10 بهمن همه با هم و دست در دست هم دوستانمان را آزاد کنیم .
By: پوپی on ژانویه 17, 2008
at 9:08 ب.ظ.
جالبه
همیشه پشت حراجیها یه سود کلان خوابیده!
یکی از این کارخونههای کت و شلوار (به قول خودشون مارکدار) تو تبلیغاتش نوشته بود که » از فروش ویژه، حراج و ازین دست شوخیها در فروشگاه ما خبری نیست!»
By: محمد on ژانویه 17, 2008
at 10:05 ب.ظ.
وبلاگ: ๑۩۞۩๑ ابوالــــهول ๑۩۞۩๑
به روز شد.
با: «میمون فیلیپینی» و شیوه های نوین مدیریت بحران.
بخوانید، نظر بدهید و به دوستان هم بگویید.
http://iransphinx.blogfa.com
یا:
http://iransphinx.blogfa.ir
By: ๑۩۞۩๑ ابوالــــهول ๑۩۞۩๑ on ژانویه 17, 2008
at 11:18 ب.ظ.
سلام
چند روز نبودم
چقدر آپیدین
خیلی جالب بود
به منم سر بزنین آپم
By: حالگیر on ژانویه 18, 2008
at 12:00 ق.ظ.
فکر میکنم تنها کشور ما کوتاهی کرد به هر حال فرق ریادی هم نمی کنه مولوی بچه کجا بوده مهم اینه که اشعارش به فارسیه
By: سیامک on ژانویه 18, 2008
at 12:36 ق.ظ.
یادمه تومراسم محرم وقتی بوی سوخته بلند شد دسته عزاداران به جای خیمه ها سوخته شد یکصدا می خواندند قیمه ها سوخته شد
By: سیامک on ژانویه 18, 2008
at 12:39 ق.ظ.
سلام استاد عزیز
دوستانی که ندارم مرا پرستو صدا میکنند پرستوی مهاجر
اگر از خودم بپرسی چنین می شنوی:
من غریب دیار غربتم و پرستو وار به این دیار امده ام به امید اینکه بتوانم نفس بکشم
اما راه را اشتباه امدم
من گمشده ام گمشده سالهای جوانی که در شبی سرد و غم گرفته در کنار مردمی پر ریا و سیه دل سکنا گزیده ام نه پای رفتن دارم و نه جای ماندن
با کوله باری از حسرت . داغي بر پيشاني . هفت پشت آوارگي كوچه كوچه مي روم اينگونه هفت اقليم را
همه پيراهن هايم سفيد است .
اما رنگ ابي را بسيار دوست دارم
در اين شب سياه و غم گرفته و سرد و طولاني آرام ننشسته ام و ديوانه وار و چراغ به دست
به دنبال دل آرام خويش در كوي هجرت و آوارگي پرسه ميزنم
در ديوانه سرايي هايم هميشه نجابت دختركي پرسه ميزند كه از پرسه بيزار است و اين خود گواهي است روشن بر نجابت او .
اگر بيابمش با تمام وجود دوستش خواهم داشت انقدر دوستش دارم كه هر صبح براي سلامتي اش ده صلوات و سه ايه قران و گاهي هم چند ريالي صدقه نثارش مي كنم
منم پرستوي مهاجر بي بال و پر زادگاهم زيبا ترين كوه هارا صاحب است
از انجا فقط يك نام و حاصل يازده سال تماشا را به ياد گار دارم
باميان باستان . سبز و خرم پاك پاك
@@@@@@@
حدود دو سال است که به نوشتن داستان رو آورده ام تا به نوبه خودم با فرهنگ پوسیده و چند هزار ساله خودمان که دشمنان مان هر لحظه جام ان را پر کرده و به دست مان میدهد تا بنوشیم و بمیرم مبارزه کنم
به قول خودتان با مرده پرستی با ضعیف کشی
فعلا در ایران هستم جایی که نفس کشیدن برایم سخت است
در مورد داستان به کمک شما نیاز دارم
By: پرستوی مهاجر on ژانویه 18, 2008
at 3:55 ق.ظ.
سلام
همان خاطره ی دوزاری و دست فروش و مملی به فکر وادارم کرد این دست فروش چقدر مخ تبلیغاتی داشته شاید اگر حالا که نه اگر همان زمان حتی در یکی از کشورهای غربی بود نیازی به دست فروشی نداشت چون می توانست نه تنها بازار یاب خوبی شود که حتی در زمینه ی مدیریت تبلیغات کالا (چه تجاری یا غیر آن )می توانست کار کند .
ضمنن من چون معلم تاریخ هستم از خاطرات تهران قدیمتان بسیار لذت می برم وبه کارم می آید .ممنون
By: محبوبه میم on ژانویه 18, 2008
at 7:58 ق.ظ.
نمی ترسی ترا هم حرا ج کنند پدر

با اینهمه تفکرات ریز و درشتت کم از مولوی نداری شاید بروکسلی ها ایرانی بودنت را هم کتمان کردند و ترا از آن خودشان دانستند
By: شبنم on ژانویه 18, 2008
at 2:06 ب.ظ.