گاهی پشیمانم
در بیمارستان «گاست هاس برگ ( در شهر لوون، در بلژیک) آرام از طبقه همکف از پله ها به طبقه بالا می رفتم . وقتی پایم به طبقه اول رسید، چشمانم در چشم مادر روحانی ای خیره شد. چشمان او در چشمان من. هردو به طرف همدیگر رفتیم. بدون کلامی یکدیگر را در آغوش گرفتیم و فشردیم و فشردیم . رهگذران سر بر گردانده با لبخندی که نشانه شگفتی شان بود ما را نگاه می کردند . آغوشی که دهه های پیش ، آن زمان که من جوان بودم ، او (Monika) جوان تر. چه شبها که در آغوشم نبود و در آغوش اش نبودم. این شانه ام بسیار خاطره از سر او داشت. سال ها نگاهم به دنبال او در همه جا ، حتی جاهای غیر ممکن ، تنهائی در جنگل ، یا در کوهستان در کشورهای دیگر در بین جمعیتی نا آشنا به دنبال او می گشت و آرزوی دیدنش را می کرد. دستم به دنبال دست اش می گشت. دست اش را گرفتم. از پله ها پائین آمدیم. در کافه بیمارستان رو بروی هم با دو فنجان قهوه نشستیم. یک کمی چاق شده بود. یک کمی غبغب پیدا کرده بود . آه…، دستهایش هم کمی چاق شده بود. اما نگاه همان نگاه، چشم همان چشم. دستهایش از روی میز در دست گرفتم. آرام اشک می ریخت. چند بار عینک اش را برداشت و چشمانش را پاک کرد. چشمان من هم خالی از اشک نبود!
با لبخندی گفت : توعوض نشدی، همانطور شیطان مانده ای. گفتم در این سال ها موهایم ریخته ، جایی از من که چاقوی جراحی نخورده وجود ندارد، حتی روحم ، آن را تو چاقو زدی و جای زخمش خوب شدنی نیست.
دستم را فشرد و گفت : هنوز شعر می گویی و داستان می نویسی ؟
ــ بیش از سابق ، صدها داستان کوتاه و بلند و طنزو وهجو نوشته ام. هنوز هم الهام دهنده داستان های عشقی من تویی. ( قسم میخورم دروغ نگفتم ) می دانی مخم مرا هیچ وقت آسوده نمی گذارد.
با لبخندی شیطانی گفت: تنها مخ ات ، جای دیگر چه؟
خندیدم و گفتم : آن هم مثل من پیر شده ، او هم زمان کودکی چاقو خورده است.
ــ تو عوض شدنی نیستی.
ــ اینجا چکار می کنی ؟
ــ به دیدار یکی از دوستام که بستری است آمدم ، و تو ؟
ــ من برای یک کنترل .
و…
در یک کتاب فروشی به دنبال کتابی می گشتم، سر برگرداندم . راهبه ای جوان زیبائی در کنار خود دیدم. لبخندی زدم. لبخندی زد. یک کمی به خود لرزیدم. به خود لرزید. گفتم : اگر یک مرد شما را به یک قهوه دعوت کند چه می گوئید؟ گفت : بستگی به این دارد که چه کسی باشد. گفتم : برای مثال من ! گفت : فکر می کنم. بعد از چند لحظه گفتم : فکرهایتان را کردید. گفت :چرا نه؟ این چنین عشقی میان من و کسی که قسم خوره بود تمام عمر را به مسیح مقدس وفادار بماند آغاز شد و رقیب همدیگر شدیم وبیش از یک سال ادامه پیدا کرد . شرمنده از مسیح مقدس .
یک سال . من جذب وجود او بودم . او جذب وجود من و شرمگین مسیح. گاهی جذب وجود او ،شرمنده ز من. امواج با صخره ها در نبردند. Monika با خودش در نبرد بود. میان من او را می بایست یکی را انتخاب کند. که کرد.
در این نبرد رقیب ام قوی تر از من بود. من با دلی شکسته زمین خورده، سر در مقابل او فرود آوردم . چاره ای نبود
او دوهزار ساله ای پخته و پر تجربه بود . من دو سه دهه ای خام و بی تجربه. او بهشت و آرامش ابدی را وعده می داد. من شاید خانه کوچک با قیل و قال . داور عادل نبود . به نفع پسرش رای داد. من آفریده او بودم ، نه پسرش. اگر من هم جای او بودم شاید چنین می کردم. یکباره Monika ناپدید شد.
یک روز که با هم بودیم گفت: میان وفا داری به تو و مسیح مقدس بایستی یکی را انتخاب می کردم . نزد مادر روحانی بزرگ رفتم. اشک ریختم و به او گفتم که عاشق جوانی هستم . که بین او و مسیح مقدس ،نمی دانم کدام را انتخاب کنم. او گفت : من هم روزی عاشق جوانی بودم، هنوز هم در دلم جایی دارد. اما میان او و مسیح مقدس، مسیح را انتخاب کردم . تو هم برای انتخاب آزادی . عشق به خدا و مسیح از راه عشق به انسان ها می گذرد …!
از این شهر رفتم تا بتوانم به مسیح وفادار بمانم . امـــا گاهــــی پشیمانم . و گاهی پیش آمده که آرزو کنم سرم را بر شانه ات بگذارم ، دست ات در دستم باشد و تو داستانی از داستان هایت را برایم بخوانی.
سرش را بر شانه ام نهاد و دست اش را گرفتم و داستان «دالی دخترک» را آرام برایش خواندم .
ابوالفضل اردوخانی-17 دسامبر 2007 ـ بروکسل
پهلو بگرد که صبح شده . برو حمام که باز امشب شیطانی شدی . اگر آریل شرون بفهمه کارت تمومه .
راسش ازین مقدسه خوشم اومد . کجا میشه گیرش آورد ؟
فکر قلط نکن ، برای کاندید ریاست جمهوری میگم . بجای کرزای یا اون شامپانزه بسیجی . هاهاهاااا
کی باشد و کی باشد و کی ؟
کنیاک ارمنی ، مونیکا و دف و نی
من گهه لب او بوسم وی گهه لب می
من مست ز وی گردم وی مست ز می
شاداب باشی .
By: کمال کابلی on دسامبر 18, 2007
at 12:56 ق.ظ.
سلام
جالب بود و براتون متاسفم که حسابی دماغتون و . . . سوخت
By: حالگیر on دسامبر 18, 2007
at 1:01 ق.ظ.
نیوتن: اگر توانسته ام افق را کمی دورتر از دیگران بنگرم بدان سبب است که بر شانه های غولان ایستاده ام.
حتما بیا حتما نظر بده مثل جواب سلام که واجبه.
By: آفرین on دسامبر 18, 2007
at 7:46 ق.ظ.
سلام. میشه بیشتر در مورد خوئتون بگید ؟ با این توضیحاتی که در مورد خودتون نوشتید گیج شدم.
By: مونا on دسامبر 18, 2007
at 8:57 ق.ظ.
درود بر اردوخانی
زیبا بود . فکر نمیکردم از عشق و مِشق و این اراجیف هم بتونی بنویسی . ولی الحق
که ای والله داری .
فعلآ دارم از نوشته ها و مطالبت درس میگیرم تا دوباره شروع به نوشتن کنم .
بدرود .
By: سیا on دسامبر 18, 2007
at 9:54 ق.ظ.
چه عشق آتشینی که به صغیر وکبیر رحم نمیکنه!!! ولی صخره با صاده…
By: manouchehr on دسامبر 18, 2007
at 12:11 ب.ظ.
منوالچهره. با سپاس از تذکرت. بی سوادی هم دردی ایست. همین الان درستش می کنم. با چند تا ماچ از کله سفیدت
By: اردوخانی شوخی و جدی on دسامبر 18, 2007
at 12:20 ب.ظ.
سلام
باداستانک مجازات تاساعاتی دیگربه روز می شوم به دیدنم بیا
By: خلیل جلیل زاده on دسامبر 18, 2007
at 6:07 ب.ظ.
سلام آقای اردوخانی….
یک عالمه مرسی که خبرم کردین….برام خیلی جالب بود….استاد بزرگواری دارم که سر کلاس بهمون گفت عشق سو تفاهمیه که با ازدواج از بین می ره…چه قدر خوبه که بین شما هنوز از بین نرفته و الهام داستاناتون توی ذهنتون جاویدانه….خیلی خیلی جالب بود.بازم مرسی…
By: آیدا مرادی on دسامبر 18, 2007
at 7:18 ب.ظ.
سلام چقدر دل انگیز نوشته بودید…
یاد فیلم پرنده ی خارزار افتادم…
و چقدر زیبا گفت استاد شهریار :
گئتمه ترسا بالاسی منده سنه سایه گلیم
دامنینن یاپیشیم منده کیلیسایه گلیم
یاکی ایسلامی قبول ائله منیم دینیمه گل
یادا تعلیم ائله من مذهب عیسایه گلیم
…………….. اگه ترکی بلد نیستید بگویید تا ترجمه کنم… ولی دلم نمی آید این شعر را ترجمه کنم…
By: رند تبریزی on دسامبر 18, 2007
at 7:51 ب.ظ.
با سلام . انجمن نویسندگان جوان ملایر با فراخوان بزرگترین فسیوال های ادبی کشور به روز میباشد . حق یلرتان
By: انجمن نویسندگان جوان ملایر on دسامبر 18, 2007
at 7:54 ب.ظ.
سلام مهربان همدل جناب اردوخانی عزیز
هزار مرتبه سپاسگذارم از حضورتان و گل نظر ارزشمندتان عزیز و همچنین از دعوت گرمتان…
داستان زیبایی بود خواندم و حتما لینک این داستان را در وبلاگ قرار می دهم تا دیگر دوستانمان هم از خواندنش لذت ببرند.
راستی از کامنت خصوصی تان در وبلاگ شخصی ام هم کمال تشکر را دارم از نکات آموزنده ای که اشاره فرموده بودید لذت بردم و در اولین مسافرتم به تهران رمان شما را تهیه خواهم کرد…
موفق باشید.ارادتمند.محسن سلطانی(هجران).
By: انجمن فرهنگی ادبی سخن کاشان on دسامبر 18, 2007
at 8:06 ب.ظ.
سلام عزیز
لینک داستان زیبایتان در وبلاگ انجمن ادبی سخن کاشان درج شد.
یا علی.هجران.
By: انجمن فرهنگی ادبی سخن کاشان on دسامبر 18, 2007
at 8:29 ب.ظ.
سلام دوست نازنین.
من آپم و خوشحال میشم تشریف بیارین.
By: آیدا مرادی on دسامبر 18, 2007
at 9:13 ب.ظ.
سلام
ببخشید بدون دعوت اومدم
خیلی عالی بود
قلمتون زیباست
By: شبنم on دسامبر 18, 2007
at 9:46 ب.ظ.
همه ما روزی پشیمانیم…
خیلی سخته
By: شبنم on دسامبر 18, 2007
at 9:46 ب.ظ.
عجب! اينکه زيبابود.
عشق چيزيست که ديوانه کند ملا را.
By: کاکه تيغون on دسامبر 19, 2007
at 12:32 ق.ظ.
سلام حاجي.چه خبره.معذرت مي خوام فضوليه ها ولي شما چند تا معشوقه داشتين.تا حالا تو اين وب چند تا رو لو دادين.چند تا مخفي بوده و بعدي ها كه خواهيد گفت.مخ آدم سوت ميكشه.باز هم ببخشين. مثل هميشه اختيار زبونم دست خودم نيست.زت زياد.
By: جواد on دسامبر 19, 2007
at 4:38 ق.ظ.
اول اینکه متاسفانه بعضی از خطوط نوشته تون کامل دیده نمی شه.
دوم اینکه قشنگ بود.به نظرم کلا بعضی از قسمت ها جا داشت که چند جمله طولانی تر بشه.مثلا اون تیکه که از انتخاب بین گوینده داستان و مسیح حرف می زنید.در مجموع لذت بردم.مرسی
By: شیدا on دسامبر 19, 2007
at 6:24 ق.ظ.
سلام عرض میکنم
حالتون خوبه؟ ……….
خیلی قشنگ بود وآدم رو دنبال خودش میکشونه . تورو خدا ادامش رو هم برامون بنویسین . بلا خره داستان عشق وعاشقیتون به کجا میرسه .
گرچه این عشق ریشه چندین ساله داره ولی یادتون نره عشق پیری گر بجنبد سر به رسوائی کشد
دوستون دارم . مواظب خودتون باشین آقا جون مهربونم
By: سما on دسامبر 19, 2007
at 7:13 ق.ظ.
درود
از احساساتت قدردانی میکنم و امیدوارم ارزش خرج کردن احساست رو داشته
باشم . در ضمن اوامر هم اطاعت شد .
بدرود .
By: سیا on دسامبر 19, 2007
at 8:58 ق.ظ.
سلام خان
آرماگدون با ماتریکس برگشته
By: یه محمود دیگه on دسامبر 19, 2007
at 9:17 ق.ظ.
دوست ندارم چیزی بگم
کلونتچه دستم رسیده هر روز می خونمش
شعرهای آخر رو که خوندم تنم یخ کرد
نمی دونم چرا اما چرا خدا رو جایی پیدا می کنیم که امکانش وجود نداره؟یعنی بقیه میگن که امکانش وجود نداره
من هم پیداش کردم
در هم آغوشی نشات گرفته از گناه
نمی دونم شاید هم شیطان بود که من به جای خدا گرفتم
نمی دونم نمی دونم شما می دونی قطره های بالا می رفتن یا پایین میومدن؟
By: مریم on دسامبر 19, 2007
at 10:23 ق.ظ.
سلام
منم یه عکس عتیقه دارم.
By: مجید on دسامبر 19, 2007
at 10:35 ق.ظ.
سلام.
ممنون که سر زدید .
خدا رو شکر می کنم که هنوز زنده! هستم.
پس منتظر متن جامع و کامل شما در مورد زنده یاد صمد بهرنگی هستم به زودی.
By: یک چلچراغی on دسامبر 19, 2007
at 3:55 ب.ظ.
خیلی قشنگ بود
هر کس انتخابی داره دیگه ولی من از حسرت خوردن بدم میاد
نه اینکه تا حالا حسرت چیزها یا زمان هایی رو که از دست دادم نخورده باشما نه /چون حسرت خوردنو تجربه کردم میگم بده و دوستش ندارم.
ولی خب بعضی وقتا پیش میاد دیگه
By: مهشید on دسامبر 19, 2007
at 4:54 ب.ظ.
سلام جناب اردوخانی. این خاطره داستان یا بهتر بگوییم این متن خیلی تکانم داد. مطمئنم که درد من هم هست. دردی که سالها در سینه ام نگهش داشته ام. می خواهم در موردش یک داستان بنویسم که بسیار تاثیر گذار خواهد شد. اجازه هست؟
By: مصطفی مردانی on دسامبر 20, 2007
at 5:43 ق.ظ.
لینکیدمت به بالاترین.قابل توجه فرهنگستان زبان فارسی اگر هنوز موجود باشه کلمه لینکیدن را در این مکان ثبت می کنم. آقای رادان می تونه تبرج رو ثبت کنه ما نتونیم؟
By: سیامک on دسامبر 20, 2007
at 3:44 ب.ظ.
از خواجه نقل است که گفته است: «دیگران شکر با تو بودن را کنند و من شکر بودنت را»
بنظرم وجود او در زندگی شما به عنوان مظهری از پاکی و انسانیت خود جای شکر دارد ولو اینکه وصل ندارد.
نوشته تان زیبا بود و بردل می نشیند.
By: سرارا رها on دسامبر 21, 2007
at 5:25 ق.ظ.
لاجرم بر دل نشست
By: حمیرا on دسامبر 21, 2007
at 1:02 ب.ظ.