آنان دگر
آینه ای در برابر آینه دگر
هر یک بی خبر از حال آن دگر
من میان آن دو رفتم
هر یک مرا به درون خود کشید
صدها من در این و در آن دگر
نمی دانم کدامینم من
میان اینان و
آنان دگر.
مخم مرا راحت نمی گذارد. این درونش پیدا شد و من نوشتم.
آنان دگر
آینه ای در برابر آینه دگر
هر یک بی خبر از حال آن دگر
من میان آن دو رفتم
هر یک مرا به درون خود کشید
صدها من در این و در آن دگر
نمی دانم کدامینم من
میان اینان و
آنان دگر.
مخم مرا راحت نمی گذارد. این درونش پیدا شد و من نوشتم.
نوشته شده در شعر
من انسانی آزاد شده از یک فرهنگ ارباب رعیتی و استبدادی هستم . برای به دست آوردن این آزادی با خودم جنگیده ام و هنوز می جنگم . من دیگر خودم را بنده و غلام و چاکر و نوکر و خاک پای کسی معرفی نمی کنم . کسی را هم جناب عالی نمی خوانم ، به عرض کسی نمی رسانم . برای من پزشک در مطب یا بیمارستان آقا یا خانم دکتر است، استاد در دانشگاه، خارج از آن جا خانم یا آقای ...هستند. در نبرد با چاپلوسی ، دروغ ، حسادت ، ضعیف کشی ، مرده پرستی ، عدم اعتماد به خود و قبول سرنوشت که همگی زاده فرهنگ ارباب رعیتی و استبدادی است ، پیروز شده ام . و میدانم لحظه ای غفلت؛ آنها بر من چیره می شوند. از شما خواهش می کنم مرا در نبرد با این فرهنگ پوسیده چندهزار ساله یاری دهید. «ابوالفضل اردوخانی»
سلام وب جالبی داری موفق باشی اگه وقت کردی یه سری هم به من بزن ممنون بای.
By: سایه on دسامبر 2, 2007
at 5:41 ب.ظ.
By: یک چلچراغی on دسامبر 2, 2007
at 7:30 ب.ظ.
By: لیلا on دسامبر 2, 2007
at 8:06 ب.ظ.
از درون آينه
چهرهاي شكسته خسته
بانگ مي زند كه
وقت رفتن است
چهره اي شكسته خسته
از برون جواب مي دهد
نوبت من است؟
من در انتظار يك شاياره ام
حرفهاي خويش را
از تمام مردم جهان نهفته ام
خیلی زیبا بود
By: وحيده on دسامبر 2, 2007
at 8:23 ب.ظ.
ياد اين نوشته ام افتادم . خودم می دونم ربطی نداشت
نمي دونم كي اين اتفاق افتاد.نمي دونم كي تكه تكه شدم! اولين بار كه بغلم كردي؟ يا شايد هم اولين بار كه منو بوسيدي تكه تكه شدم.ولي نه! تو كه هيچ وقت منو نبوسيدي.اصلا اگه حتي يكبار بي بهونه من رو بوسيده بودي كه من الان اينجا نبودم.ميدونم ميدونم كه نابود مي شدم.مطمئنا خيال بوسه ي تو بود كه تكه تكه ام كرد.ولي من متوجه نبودم. تو بودي و من تو رو با خودم اشتباه گرفته بودم. تا وقتي بودي من هم بود و وقتي رفتي تازه حاليم شد كه من هم رفته!
اونوقت گريه كردم. خيلي. نميدونم چرا؟ نميدونم بخاطر از دست دادن تو گريه كردم يا دلم براي من تنگ شده بود.اينم نميدونم كه چقدر گذشت…فقط يه روز به خودم اومدم ديدم ديگه نمي تونم بي من بمونم.كلي دلم براش تنگ شده بود.اونوقت كلي گشتم تا تيكه هام رو جمع كردم.فكر نكن كار راحتي بود.بعد اين همه وقت كه از هم دور مونده بوديم شناختنشون سخت بود.من همشون رو جمع كردم ميخواستم من رو برگردونم.مي خواستم باهاش آشتي كنم.ولي نشد… .آخه وقتي تكه تكه شدم تو كنارم بودي و من سرخوش با تو بودن اصلا حواسم به تكه هام نبود كه چقدر بي من تنهان.اونقدر تنها شدند كه هر كدومشون در تو جفتي براي خودشون گرفتند و من رو فراموش كردند.من در تو گم شد و اونها فراموشش كردند.من در من مرد.ولي باور كن باور كردن مرگ خودت از هر چيز ديگه اي دردناك تره. ميخواستم من رو از تو بيرون بكشم اما انگار تكه هاي ما از خود ما با معرفت تر بودند.هر كاري كردم نتونستم از هم جداشون كنم.و حالا من موندم و اين همه تكه هايي كه هر طور كنار هم مي چينم باز نمي تونم من رو از نو بسازم.اصلا يادم نمياد دفعه ي قبل چطور ساختمش.يادمه خيلي سختي كشيدم تا تمام شد ولي حالا بايد مرگش رو باور كنم.بايد من جديدي بسازم از تكه هاي من قبلي كه با تو جفت شدند.مني كه نه من ميشه و نه اونقدر فرصت داره تا تو بشه… .
By: مریم on دسامبر 2, 2007
at 10:34 ب.ظ.
سلام به اردو خوب و دوستداشتني. بسيار زيبا ! آفرين بر مخ ات. راستي تا يادم نرفته بگم كه من مو بايل ام رو گم كردم و شماره تلفن هاى دوستان و آشنايان همه از دست رفت. وقت كردى يه زنگ بزن تا يك قهوه اى بنوشيم
By: ٍسیامک فرید on دسامبر 2, 2007
at 11:29 ب.ظ.
بعقوب نابیناست
مدتهاست باد پیراهن یوسف را دزدیده
و یوسف درونش ناپیداست
مخ من هم راحتم نمی گذارد این درونش پیدا شد من نوشتم.
حق یارتان
By: شبنم on دسامبر 3, 2007
at 3:28 ق.ظ.