بیانیه سازمان اراذل و اوباش خارج از کشور
افراد این سازمان با گاهی از تاریخ پر افتخار دوهزار و پانصد ساله ایران و پی بردن به این مسئله که بانوان کشور ما در کمترجنایت، کشت و کشتار ، ستم به ملت ایران و سایر ملت ها سهمی نداشته ، و بار بزرگ خانواده و تربیت و نگهداری فرزندان بر عهده آنها بوده است. با این وجود بدترین ناسزاها و هتاکی ها به ایشان روا گشته است.در یک نشست تاریخی با رای موافق همه اعضای سازمان اراذل و اوباش خارج از کشور» Iranian Gang Organization Out Of Iran»،تصمیم گرفته شد پس از این تاریخ فحش های مادر… خواهر … زن … ؛ را فراموش کرده . به جای آن ! پدر… برادر… پسر … پسر عمو … پسر، دائی و هفت جد مردانه شخص مورد خشم را دست کم به مدت دوهزار پانصد سال آینده به فحش بکشد.این سازمان امیدوار است که سازما ن هائی با همین هدف در داخل ایران تشکیل گردد. و با ما در این انقلاب فرهنگی و اجتماعی همکاری کنند.
هموطنان اراذل و اوباش. با آگاهی به اینکه اکثر روشنفکران ما در این چند دهه نه تنها خدمتی به پیشرفت جامعه ما نکردند، بلکه ما را صدها سال به عقب برگرداند، باشد تا ما با همکاری یکدیگر قدمی به جلو برداریم .
از طرف سازمان اراذل و اوباش خارج از کشور
بنیان گذار، دبیرکل ، سخن گو و خزانه دار ( خزانه خالی است، چون ما نمی خواهیم با کمک مالی گرفتن از دولت های خارجی ، خدمتگذار و فرمانبردار آنها باشیم )
ابوالفضل اردوخانی بچه کوچه دردار
Iranian Gang Organization Out Of Iran
Brussels
Abolfazl Ordoukhani
با عرض سلام خدمت شما
به وبلاگ من هم سر بزنید خوشحال میشم
By: مهران on نوامبر 28, 2007
at 11:31 ب.ظ.
سلام… استاد ارجمندم…
همین که مرا به تام ارغوان احساس کرده اید من در آغوش شمایم و گرمی دستانت را احساس می کنم…
روز خوبی نداشتم ولی اینک خوشحالم که در پایان چنین روزی به شما رسیده ام…
By: رند تبریزی on نوامبر 28, 2007
at 11:47 ب.ظ.
سلام… استاد ارجمندم…
همین که مرا به نام ارغوان احساس کرده اید من در آغوش شمایم و گرمی دستانت را احساس می کنم…
روز خوبی نداشتم ولی اینک خوشحالم که در پایان چنین روزی به شما رسیده ام…

By: رند تبریزی on نوامبر 28, 2007
at 11:48 ب.ظ.
و اما در مورد این پست :
اراذل کسانی هستند که به نام دین برای خود دفتر دستک راه انداختند و نان خوردند و مردند و لعنت بردند…
آنسان نماند و اینسان نیز نخواهد ماند…
به قول خواجه :
دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفت… دایما یکسان نباشد حال دوران غم مخور….
و به قول دلداریهای خودم به خودم :
باز مي آيد به گلشن باد و باران غم مخور
مي رسد روز وصال روزگاران غم مخور
ديده بگشا بر حقيقت اينهمه زاري مكن
زين شبيخون و فريب رازدارن غم مخور
باز مي آيد به سويت ، ساقي و مستان همه
ديده روشن مي شود زان مي گساران غم مخور
گر خزان برگی فرو ريزد تحمل كن كمي
باز مي رويد شكوفه در بهاران غم مخور
قصر كفاران فرو ريزد به اندك مدتي
زير سم اينهمه چابك سواران غم مخور
روزگاران گر خوش است اندر به كام تازيان
عاقبت گردد خراب كامگاران غم مخور
گر سكندر آتش افروزي كند ايران زمين
قوم او بيرون كنندش مرزدارن غم مخور
در اصول دين زرتشت كي شود آتش خموش
اخترش پاينده هم چون جاودانان غم مخور
در گذار روزگاران جشنها هست و عزا
وين عزا پايان برندش سوگواران غم مخور
رند تبريزي نه خود را بيش از اين آزار ده
آتش قلبت فروزان ، بي قراران غم مخور
رند تبريزي
By: رند تبریزی on نوامبر 29, 2007
at 12:08 ق.ظ.
سلام به بنيان گذارسازمان اراذل و اوباش ،
هرکه را پنج روزه نوبت اوست….
By: کاکه تيغون on نوامبر 29, 2007
at 12:25 ق.ظ.
نوشته هاي شما مثل ليمو شيرين ميمونه. بايد سريع بخوريش وگرنه تلخ ميشه و دهانت رو هم تلخ مي كنه. نوشته هاي شما رو هم بايد سريع خوند و به خنده اي اكتفا كرد وگرنه تلخيش اونقدر هست كه بي خيال ترين آدم رو هم مدتي مشغول كنه…
By: مریم on نوامبر 29, 2007
at 5:31 ق.ظ.
شعر مدتی است مرحوم شده . . . فاتحه مع صلوات . . .
.
.
.
.
.
قصه های واقعی از توهمی به نام شعر . . .
.
.
.
کانونای شعر حبابند . . .
.
.
.
.
شعر که وفا ندارد !!!
.
.
.
به روز شدیم
By: ما2تا(شیلاو حمیده بانو) on نوامبر 29, 2007
at 6:23 ق.ظ.
سلام.

جالب بود .
ظرف شستن چقدر حسن داره و ما بی خبریم .
By: یک چلچراغی on نوامبر 29, 2007
at 7:04 ق.ظ.
باز جای شکرش بسی فراوان باقیه !
صد رحمت به این سازمام ارازل و اوباش ! حداقل به یه فکری افتادند و 1 اکشنی رو تــِــیـــک کردن !
!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
By: ایزد بانوی گورستان on نوامبر 29, 2007
at 10:37 ق.ظ.
در ضمن گورستان صرفن جای گریه و زاری نیست
من به چشم یک ارامشگاه بهش نگاه می کنم، جائیکه آروم می کنه و یا شایدم غمگین ! ؛
چیزی که وقتی توو گورستان نیستم، نیستم !
واسه گور نشینای گورستانم اینطوریه! مرده های گورستان من خوشحالن! ! !
خوشحالن از اینکه توو اون گورستان دفن شدن !
پس با این دید فکر نکنم اشکالی داشته باشم که بگم:
( به گورستان خوش آمدید ) ! ؟
ممنون که قدم رنجه فرمودین و به گورستان سر زدین
سلام ما رو خدمت ِ دخترتون برسونین
موفق باشین
By: ایزد بانوی گورستان on نوامبر 29, 2007
at 10:39 ق.ظ.
سلام به من سر نمی زنین؟

میشینم غصه می خورما
اگه دوست داشتین بیاین و یه رونقی هم به بلاگ درویشی ما بدین
و از این حرفا دیگه…
By: مریم on نوامبر 29, 2007
at 11:14 ق.ظ.
سلام مرسي بابت نوشته ي قشنگي كه برام هديه آوردين. شما عروسك من رو خوندين كه عروسك برام هديه آوردين؟

شماره ی آقای عطایی جواب نداد. فکر می کنم اینطوری نمیشه باید به دوستی در تهران پناه ببرم
By: مریم on نوامبر 29, 2007
at 2:51 ب.ظ.
بی نهایت ممنونم. حتما زنگ می زنم و خبرش رو بهتون میدم


حتما باید کتاب جالبی باشه
امروز به دوستی میگم آقای اوردوخانی دوازده تا کتاب نوشته و فقط یکی اش تو ایران حق چاپ داره چقدر ما بد بختیم.
و واقعا هم همین طور هست
By: مریم on نوامبر 29, 2007
at 4:11 ب.ظ.
By: رند تبریزی on نوامبر 29, 2007
at 9:49 ب.ظ.
By: شبنم on نوامبر 30, 2007
at 6:47 ق.ظ.
سلام
صبح آدینه شما بخیر
همیشه سبز باشید
By: واژه فروش on نوامبر 30, 2007
at 9:29 ق.ظ.
سلام پدر
برای عرض ادب آمده ام
پیوسته برقرار باشید
By: الهه سخن on نوامبر 30, 2007
at 12:31 ب.ظ.
سلام مهربان همدل
پست آخر را خواندم زیبا بود مثل همیشه و خواندنی…
این شبها غمی وحشی گریبانگیر دلم می شود ، آشنای با وفایی که از خیلی از آنان که ادعای وفاداری دارند با وفاتر است.
با یک چهار پاره ی نیمه کاره و غزلی غریب به روزم و چشم به راه آمدنت تا مرهمی باشد ، نوازش نسیم چشم مهربانت بر زخم دل خسته ام…
موفق باشید.ارادتمند.هجران.
By: هجران on نوامبر 30, 2007
at 12:39 ب.ظ.
سلام… ممنونم
By: رند تبریزی on نوامبر 30, 2007
at 2:16 ب.ظ.
سلام دوست خوب من .
؟







خوبید
ممنون که پیشم اومدین و ممطالبمو با دقت خوندین .
خوشحالم کردین .
……………
آپ جالبی بود
موفق و شاد باشید .
بدرود
By: پرنیا on نوامبر 30, 2007
at 3:52 ب.ظ.
By: رند تبریزی on نوامبر 30, 2007
at 11:42 ب.ظ.
By: یک چلچراغی on دسامبر 1, 2007
at 7:00 ق.ظ.
سلام . . .
.
.
آمدنم را به سوگ نشسته ام
.
.
شما را براي (فاتحه خواني) که همان نوشته هاي من است
.
.
دعوت مي کنم . . .
By: عمران بودم on دسامبر 1, 2007
at 7:56 ق.ظ.
سلام امروز منم دست پر اومدم
By: مریم on دسامبر 1, 2007
at 8:27 ق.ظ.
آرام و بيصدا دراز كشيده بود. منتظر بود. منتظر كودك تا بيدار شود. تنش از بازدم كودك مرطوب و داغ شده بود و لبهاي بههم دوخته شده از فرياد پر و خالي ميشدند .
پاها يك چوب كه به شكل هشت بود. كودك تمام هفته را گشته بود تا توانسته بود مثل آن را پيدا كند. تنه و دستها سه چوب ديگر كه مادر با نخ به هم وصل كرده بود . سر كوچكتر از يك گردو! مادر از تكه پارچههاي كهنه درست كرده بود. لبها چند بخيه با نخ قرمز. هميشه خندان. و چشمها دو دگمهي سياه كوچك از لباسهاي كهنهي كودك. يك هفتهي تمام التماس مادررا كرده بود تا توانسته بود راضياش كند دوباره يكي مثل آنرا برايش درست كند. و روزها گشته بود تا توانسته بود مثل آن چوبهايي را كه مادر گفته بود پيدا كند. آن پنج تاي قبلي كمتر وقتش را گرفته بودند. خيره به دستان مادر مانده بود. و وقتي مادر با يك تكه نخ سر را به تنه محكم كرد او را به كودك سپرد. و كودك خنديد. موذيانه خنديد! بهاندازهي يك دست مادر و دو دست كودك بود. ظريف و شكننده. او را نبوسيد. محكم به سينه فشار داد. خنديد.
چشمهاي كودك باز شد. با ناز به مادر سلام داد. به عروسك سلام نداد. به او نگاه كرد. يخ زده بود. فكر كرد. حتي بازدم مادر هم ديگر گرمش نمي كرد. انتظارش بينتيجه ماند. چشمها دير باز شدند. كودك ناراحت نشد. گريه كرد. گريه كرد نه بهخاطر اينكه ناراحت بود. گريه كرد تا عروسك ديگري مادر برايش بسازد. لباسهايي كه مادر دوخته بود از تنش درآورد. او را به كناري انداخت. سا كت شد. فكر كرد. به اينكه مثل آن چوبها را از كجا ميتواند پيدا كند. و اين لباسها مال او ميشود. مال عروسك جديد. فكر كرد و خنديد. موذيانه خنديد.
چشمها باز شدند. موها درهم. لباسها بهكناري مچاله شده. سر پستانهايش درد ميكرد. و تنش يخ كرده بود. فكر كرد. حتي بازدم مادر هم نميتوانست گرمش كند. به زحمت از جا بلند شد. خسته بود. نگاه كرد. همهچيز در نظرش ناآشنا آمد. فكر كرد. به غريبهاي كه ديشب در كنارش بود. و خانهاي كه ديگر از آن او نبود. به غريبهاي كه امشب در كنارش خواهد خفت. و خانهي جديدي كه از آن او خواهد شد. به عروسكهايش. به عروسكهاي خرد شده. آه! عروسكهاي چوبي زنده! عروسكهاي بيارزش بااحساس! چشمها بسته شد. عروسكها نفرينش كرده بودند
By: مریم on دسامبر 1, 2007
at 8:28 ق.ظ.
سلام دوست خوبم

شعر ترسوی شما را دو سه باز خواندم
البته دیر دیدم این شعر را
اما شما فوقالعاده اید در تصویر واقعیات حاضر و غایب از نظر عموم.
قلمتان پر نقش
By: الهه سخن on دسامبر 1, 2007
at 1:52 ب.ظ.
درود بر اردوخانی .
هر جا که سر میزنم یا جملات قصار » استامینوفنی » میبینم یا صحبت دربارهء اینکه
تکیلا بهتره یا دابل ودکا ؛ یا اراجیف سیاسی از یه مشت بچّه که خرج دانشگاهشون
رو باباجونشون میده و فرق brick و prick رو نمیدونن . نمیخوام هندونه زیر بغلت
بذارم . ولی باور کن خیلی وقته که تنها دلیل رو نت اومدنم تو و یکی دو تا آدم
حسابی مثل خودته .
امیدوارم که همیشه شاد باشی که همیشه چیزی برای شاد کردنم داری .
بدرود
By: سیا on دسامبر 1, 2007
at 1:53 ب.ظ.
سیا جان از مهر تو سپاسگذارم. یکوقت ها من هم شاخ در میاورم. یکی از یستگان دختری جوان ییک دو روز اینجا بود. لیسانس اش را گرفته بود و می خواست فوق لیسانس بگیرد. اول اینکه از دیدن این همه کتاب در خانه من شاخ در آروده بود. دوم خیلی کم از نویسندگان معاصر یا قدیم ایران را نمی شناخت. ولی در عوض مارک لباس ها که بچه های من اصلا نمی شناسند و برایشان مهم نیست ، به اضافه تمام خوانندگان و هنر پیشگان آمریکائی را خوب می شناخت. این از آن ملتی بود که فریاد مرگ بر آمریکا می زند. در عین حال من با خیلی از جوانان با ذوق با استعداد ایرانی در داخل این تماس دارم. شعرو طنز وداستانهای شان پر احساس زیبا و گویای اجتماع ایران وضع است . این همه تضاد در هیچ کجای دنیا سابقه ندارد. این جوانان آموزگار و الهام دهنده من هستند. یکی دوساعت دیگر یک طنز نوشته ام به نام » بی وفائــــــی» اگر حوصله کردی بخوان.می بوسمت اردوخانی.
راستی برای روز دوشنبه هم یک نوشته ای آماده دارم. به جون گربه ام قسم مخم را هرچه بیشتر خالی می کنم آشغال دیگری در آن پیدا می شود.و در ضمن با چند تا نویسنده افغانی با ذوق هم آشنا شدم که برایم بسیار جالب و آموزنده اند
By: اردوخانی شوخی و جدی on دسامبر 1, 2007
at 2:22 ب.ظ.