من از پرده ها بیزارم
آنها را پس می زنم
پاره می کنم
پنجره را باز می کنم
روانم را عریان می کنم
تا هسایه ها و رهگذاران ببینید
تمامی درونم را
که چگونه عاشقانه می نگرم
همسایه ها ، پرده ها را پس زنید
پنجره ها را باز کنید
رهگذران ، سر برگردانید
با لبخندی ، در دل بگوئید
دیوانه است، دیوانه!
من از پرده ها بیزارم
حتی پرده های حریر
جناب اردو خانی آرزوی موفقیت براتون دارم در ضمن شعر زیبایی بود
By: آبتین on نوامبر 25, 2007
at 4:20 ب.ظ.
سلام شعر قشنگي بود
ترجمه اش مي كنم و ميذارم رو وب
اشكالي كه نداره؟
By: مریم on نوامبر 25, 2007
at 6:55 ب.ظ.
سلام
ممنونم از حضور جديتون با شوخي هاي دلنشينتون
آپ زيبايي داشتين
جلوی چشمانم تخته سیاهی ست
گچ …
تخته پاک کن…
گچ را بر می دارم و خواهم نوشت
زندگی…
انشایم شروع شد
می نویسم ، می نویسم ، می نویسم
…پر شد
پاک می کنم
ناگفته ها بسیار…
می نویسم ، می نویسم ، می نویسم
… پر شد
پاک می کنم
ناگفته ها بسیار…
می نویسم ، می نویسم ، می نویسم
…پر شد
خسته شدم
پاک می کنم…
می نویسم ، مرگ!..
نگاه می کنم
زیر مرگ جای نوشته هایم باقی ست
کاش چیزهای بهتری می نوشتم
حیف دیر است
دیگر ایوانم آبی ست
By: وحيده on نوامبر 25, 2007
at 7:57 ب.ظ.
پرده ها همیشه مانع بصیرتند

By: شبنم on نوامبر 26, 2007
at 4:10 ق.ظ.
By: سیامک on دسامبر 2, 2007
at 11:32 ب.ظ.