راستی فکر کرده اید ! دکمه ها چقدر قشنگ اند. بیش از صد جور دکمه به شکل ها و اندازه های و رنگ های گوناگون وجود دارد ؟ از جنس های گوناگون. از چوب ، استخوان ،سنگ ، صدف ، فلز ، شاخ ، دندان… ، چندی با روکش پارچه ای به رنگ لباس. چندی با نقش نگار ، چندی با نوشته.
دکمه ها ، هی دکمه ها ،چقدر شما قشنگید دکمه ها.
راستی اگر یک روز به شما خیره شدم ، سرزنشم نکنید، دارم به دکمه ها تون نگاه می کنم. یک ماه پیش یک نفر را دیدم که دکمه طلائی کتش آویزون بود ، داشت می افتاد. آخه اگه می افتاد گم می شد، زیر پا له می شد. دکمه به اون قشنگی . رفتم جلو و بهش گفتم : داره دکمه تون میوفته ! اول یک نگاه خشم آلودی به دکمه انداخت و سپاسگزاری کرد ، با یک حرکت سریع دکمه رو کند و گذشت تو جیبش . دلم واسه اون دکمه کباب شد. سه روزپیش باز همون شخص رو با همون کت دیدم ، جای دکمه اش خالی بود ، جای اون دکمه قشنگ . با ترس و شک ، رفتم جلویش و گفتم : پوزش می خوام ، دکمه تون افتاده . خندید و گفت : تو جیبمه یادم رفت بدوزم ، کسی ندارم واسم بدوزه. گفتم : مگه میشه وقتی آدم دکمه های به این قشنگی داره کسی رو نداشته باشه. زد زیر خنده و گفت : دیوونه ای؟ با لبخندی غمگینی شونه هام را بالا انداختم و گفتم : میخوای واست بدوزم. گفت نه خودم میدوزم . نمی خوام مزاحم تو بشم .
امروز صبح دیدمش . دکمه اش رو دوخته بود. تا من رو دید خندید و اومد جلو و گفت: نگاه کن دوختمش . خوشحال گفتم سپاسگزارم . دکمه رو با سر انگشت نشانم نوازش کردم . خندید و گفت: دیوونه ای!
دکمه ها ، آخ دکمه ها شما چقدر قشنگید دکمه ها .
سلام
ممنون که اومدید
نوشته های جالبی دارید من شما البته با اجازه لینک می کنم.
موفق باشید.
By: ماهی on اکتبر 30, 2007
at 7:50 ق.ظ.
ماهی. سپاس از مهر تو.
By: اردوخانی شوخی و جدی on اکتبر 30, 2007
at 8:51 ق.ظ.
میدونید من بچه که بودم یه عالمه دکمه داشتم از انواع و رنگهای مختلف و همیشه با اونها بازی می کردم..هرکدوم اسم و شخصیت داشتند..بیشتر از اسباب بازیام با اونها بازی می کردم..یاد خودم افتادم…یادش بخیر…
By: شادی on اکتبر 30, 2007
at 9:50 ق.ظ.
دکمه ی یکی از لباس هام که خیلی هم دوستش دارم چند ماه می شه که کنده شده و رفته تو جیبش برم بدوزمش

آپ ام یک سری بزنید و خوشحالم کنید.
By: آفرین on اکتبر 30, 2007
at 10:16 ق.ظ.
من بیشتر داستانهاتون رو می خونم و دوست دارم..ممنونم..من هنوزم دکمه ها رو دوست دارم ولی خیلی وقته فرصت قصه بافی برای شهر دکمه هام پیدا نکردم
یعنی مامانم وقتی فکر کرد بزرگ شدم طی یک عملیات انقلابی دوستای دوره کودکی مو ریخت دور!!!
By: شادی on اکتبر 30, 2007
at 10:22 ق.ظ.
شادی. به دیدارت آمدم، رد پایی گذاشتم.
آفرین. به دیدار تو هم آمدم ، انگشت نگاری کردم.
By: اردوخانی شوخی و جدی on اکتبر 30, 2007
at 10:31 ق.ظ.
شاید منهم یه روزی از دکمه هام قصه بسازم..شاید…ممنونم
By: شادی on اکتبر 30, 2007
at 12:21 ب.ظ.
آره راست میگید
دکمه ها هم قشنگند
ما چقدر چیزهای قشنگ دورو برمون هست که باید نگاشون کنیم
مثل میوه ها
حتماَ شما هم وقتی می خواید میوه بخورید به درون اونا نگاه میکنید/مثل انار/پرتقال/کیوی/موز/خرمالو و … وای که چقدر خوشگلن
نگاه ظریفی دارید
خیلی خوشحالم از آشنایتون
By: مهشید on اکتبر 30, 2007
at 1:19 ب.ظ.
حتما این کارو می کنم…میدونید هنوزم وقتی بی خواب میشم به عادت کودکی برای خودم قصه بافی می کنم تا خوابم ببره…ممنونم از توجهتون
By: شادی on اکتبر 30, 2007
at 1:28 ب.ظ.
من زرنگتر از شما بودم
جون قبل از اینکه خبرم کنید خودم اومدم
By: مهشید on اکتبر 30, 2007
at 2:12 ب.ظ.