رایانامه ای[ایمیل] از تهران
منت خدای را عزو وجل که یک آمریکایی ( استعمارگر و خاک بر سر) اینترنت را اختراع کرد ، تا بدین وسیله تمام مردم دنیا بتوانند هر چه دلشان می خوهد بنویسند و به راحتی برای هم بفرستند.
بیشتر خوانندگان مطالب من جوانان هموطنم از ایران هستند، که به من نهایت مهر را می ورزند. برای اغلب ایشان سبب شگفتی است که من با این سن آغاز به نوشتن کرده ام .
چندی از ایشان با رایانامه[ایمیل] برای من درد دل خود را می نویسند. از جمله خانم جوانی به نام «ف «به من نوشت: نخست باید بگویم، با رفتن تعداد زیادی از دختران به دانشگاه ، و بهتر درس خواندن آنها ، نفراتی که به دانشگاه وارد می شوند ، وهمچنین نفراتی که دانشگاه را تمام می کنند خیلی بیشتر از پسرها است. این دخترها با داشتن مدارک تحصیلی بالا دیگر حاضر نیستند با پسری که مدرک تحصیلی دانشگاهی ندارد، و یا مدرکی کمتر از خود آنان دارد ازدواج کنند.
خیلی کوتاه بگویم :من با پسری به نام «ب» که خواهر زاده زن دایی من است. در زمان کودکی همبازی بودیم. ( من اغلب به خانه دایی ام که نزدیک خانه ما بود می رفتم . و چون زن دایی ام بچه دار نمی شد » ب » هم اغلب آنجا بود) سالهای کودکی گذشت، من درس خوان بودم وارد دانشکده فنی مهندسی تهران شده و آرشیتکت شدم. و در یک شرکت ساختمانی آغاز به کار کردم. در ضمن اگر تعریف از خود ندانید، از زیبائی بی بهره نبودم و نیستم .
(بگذریم از اینکه از پدرو مادرش چقدر سر کوفت مرا خورد ، ولی عزیز دردانه زن دایی ام بود.) وقتی ما همدیگر را می دیدیم حالش را می پرسیدم جرات نمی کرد در چشم من نگاه کند ، سرش را زیر می انداخت و با خجالت جوابم را می داد. راستش را بگویم من دوستش داشتم ، برایم مهم نبود او چکار می کند ، تنها می خواستم مال من باشد.
پس از مدتی جنگ جدال با خودم ،بالاخره یک روز به او گفتم دوستش دارم ، و می خواهم همسر او بشوم. او هم پاسخ داد: شما خانم مهندس تحصیل کرده ای هستید . من یک بنای بی سواد. نمی توانیم با هم زندگی کنیم. مردم پشت سر ما خیلی حرف می زنند. پس از گفتگوی های زیاد حاضر به ازدواج با من شد. اکنون با هم یک شرکت ساختمانی کوچک داریم و صاحب یک دختر شش ساله هستیم . البته پدرو مادر من راضی به این ازدواج نبودند. ولی به حرف آنها توجه نکردم و دنبال عشق ام رفتم، پشیمان هم نیستم . بدون رودربایستی اگر کسی در این مورد حرفی بزند می گویم به آن ها مربوط نیست، فضولی به کسی نیامده. تا دو-سه سال پس از ازدواجمان » ب» عقده داشت بد رفتار می کرد. ولی بد رفتاریش برای من قابل درک بود. وقتی ناراحت بود داد می زد، در پاسخ می گفتم: خفه شو داد نزن دوستت دارم . این جمله آبی بود بر آتش عقده های او . صد ها بار در بین آشنایان به او ابراز عشق کردم و گفتم چقدر دوستش دارم . بین خودمان باشد ! بعضی از خانمها به شهامت من تبریک می گفتند . بعضی دیگر حسادت می کردند و با بدجنسی خاصی زخم زبان می زدند. جواب این گروه را هم من با محبت می دادم . راستی مهر و محبت داروی خیلی از دردهاست. من نویسنده نیستم ، ولی امیدوارم توانسته باشم آنچه که احساس می کنم گفته باشم. دوست دار شما «ف»…
راستش نمی دونم چقدر این قضیه خالی بندیه البته قصد توهین ندارم
By: حسن on ژانویه 25, 2008
at 1:11 ب.ظ.