ایران مثل بهشته !
دوستم ، دکتر الف را سه -چهار روز پیش، بعد از مدت ها در خیابان دیدم. خیلی سرحال بود. بعد از سلام و احوال پرسی ، رفتیم در کافه ای و نشستیم به صحبت کردن.
گفت : از انقلاب به این طرف ایران نرفته بودم. چند وقت پیش رفتم و دو ماهی موندم. جای تو خالی، خیلی خوش گذشت. بهترین جاست برای تعطیلات و خوش گذرونی. ایران مثل بهشته . دلار داشته باش می تونی رو سبیل آخوندها نقاره بزنی. دلار بده بهترین مشروب رو میارن دم خونه ات میدن. اصلا کاری که با دوسه هزار دلار میشه تو ایران کرد ، تو هیچ جای دنیا نمیشه کرد . یه دختره رو گیر آوردم، خیلی خوشگل ، سال دوم دانشگاه ، باباش هم استاد دانشگاه بود. صیغه اش کردم واسه یک ماه ، با هزار دلار. البته دو روز هم زیادتر شد، ولی نجیب بود و هیچی نگفت. با هم رفتیم اغلب شهرهای ایران رو دیدیم، بهترین هتل ها رفتیم ، بهترین غذاها و مشروب ها رو خوردیم . میدونی این جوری خیالم راحت بود، محبور نبودم هر جا برم دنبال … بگردم البته با خیلی کمترش هم می شد، ولی من عادت کردم انتلکتوئلش رو بکنم.
آدم وقتی همه اش سر و کارش تو دانشگاهه و با یک مشت آدم تحصیل کرده و فهمیده دم خوره، نمی تونه هر کسی رو بکنه ، تازه همه اش هم کردن که نیست. آدم حرف می زنه ، چیز یاد می گیره ، چیز یاد میده. تو که میدونی زن سابقم پزشک بود. پسر و دخترم هم دارن پزشکی می خونن . حیونکی دختره خیلی اصرار کرد ، گفت : من رو بگیر ببر با خودت اروپا ، کلفتی ات را می کنم و درسم رو هممیخونم .
گفتم:چرا این کار رو نکردی؟
ــ اون که زنم بود و باکره ، تا موقعی که نامزد بودیم همه چیز خوب بود، ولی همچین که ازدواج کردیم شروع کرد به شتر رقصوندن، حالا وای به اینکه ته اش باد میداد!
چند دقیه ای حرفهای دیگر زدیم . یکدفعه گفتم : راستی حال خواهر وخواهر زاده هات چطور بود؟
گفت: خواهر زاده هام ، شهین بزرگتره سال سوم دانشگاهه آزاده ، شهلا کوچکتره تازه دانشگاه قبول شده.
یک کمی فکر کرد و گفت : یعنی میگی خواهر زاه های من هم … ؟!
گفتم : اپیدمی فقر و فساد که بیاد همه رو می گیره . مگه تازه شوهر خواهر تو چقدر حقوق می گیره که بتونه خرج دانشگاه دو تا دختراش رو بده. خواهرت هم با وجودی که کار می کنه چندان پولی نمی گیره. پول هم که بو نداره!
از حرفم دلخور شد، بلند شد و بدون خداحافظی رفت. من هم بعد از چند دقیقه پول قهوه ها را دادم و آمدم بیرون.
بی معرفت یادش رفت که اون من رو به قهوه دعوت کرده بود.
این داستان بر اساس واقعیت است.
تیر 1374 ــ ژوئیه 1995 ــ از کتاب درد عشق از تندرستی خوشتر است ــ نوشه خودم
______¤¤¤ ¤¤¤¤¤¤¤¤¤—————¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤
_____¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤——-¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤
___¤¤¤¤¤———————-¤¤¤-¤¤¤———————–¤¤¤
__¤¤¤¤¤————–سلامی به گرمی خورشید—————¤¤¤
_ ¤¤¤-هرگز به کسی اجازه نده تا رویاهای تورا زیر سوال ببرد-¤¤¤
¤¤¤————————————————————————¤¤¤
¤¤¤–در سراشیبی که نامش زندکیست——————————¤¤¤
¤¤¤——باهمه بیگانگیها میروم——————————————¤¤¤
¤¤¤———-در سکوت سرد غمگین زمان——————————¤¤¤
¤¤¤————–بی هدف بی یار و تنها میروم————————¤¤¤
_¤¤¤—————-در سراشیبی که نامش زندگیست————¤¤¤
__¤¤¤——————می روم شاید که در دشت بزرگ——–¤¤¤
____¤¤¤——————-باز یابم آنچه را گم کرده ام——–¤¤¤
______¤¤¤——————موفق باشی—————–¤¤¤
_________¤¤¤——به وبلاگم سر بزن———¤¤¤
____________¤¤¤¤¤¤–I LOVE YOU—¤¤¤¤¤¤
_____________¤¤¤————————–¤¤¤
________________¤¤¤——-بای—–¤¤¤
___________________¤¤———-¤¤
____________________¤¤¤¤¤¤¤
______________________¤¤¤¤
______________________¤¤¤
_______________________¤
By: ایلیا on سپتامبر 27, 2007
at 7:18 ب.ظ.
سلام اوستا اردو.واقعا راست ميگي .اين ملت هميشه فكر ميكنند تيز هستند.اگه اوني كه توي خيابونه رو خواهر و مادر خودت بدوني اين جور چيز ها سر آدم نمي ياد.از پشت بام كسي بالا نرو تا از از پشت بوم خودت بالا نرند.ولي كو گوش شنوا؟؟
By: جواد on سپتامبر 27, 2007
at 8:57 ب.ظ.
درود بر اردوخاني . ممنون . خاطرهء زيبايي بود . منم پُرم از همچين خاطراتي . بدرود .
By: سيا on سپتامبر 27, 2007
at 9:42 ب.ظ.
سیاوش جان . چند وقت بود از تو خبر نداشتم . به وب سایا ات رفتم ، ولی نتوانستم یادگاری بنویسم …
By: اردوخانی on سپتامبر 27, 2007
at 11:56 ب.ظ.
با درود
دکتر های آنچنانی و انتلکتوئلهای آنچنانی و مملکت آنچنانی ! به این میگویند بهشت
By: ذره بین on سپتامبر 28, 2007
at 4:23 ق.ظ.
سلام
ازینکه به من سر زدید سپاسگزارم
بلاگ جالبی دارید
پیروز باشید
By: ماندانا on سپتامبر 28, 2007
at 12:09 ب.ظ.
http://gayagizi.blogspot.com/
By: manouchehr on سپتامبر 28, 2007
at 6:38 ب.ظ.
بعضی چیزها انقدر کثیفه که وقتی می شنوم آرزو می کنم ایکاش نشنیده بودم…
By: رسول نمازی / تحقیقات فلسفی on سپتامبر 29, 2007
at 1:55 ق.ظ.
آقای رسول نمازی ، این حقیقتی است که من باره ها از دهان هموطنان امان که به ایران رفت و آمد می کنند شنیدم. اصلا به این خاطر به ایران می روند.
By: اردوخانی on سپتامبر 29, 2007
at 8:58 ق.ظ.
عجب!
البته پرواضحه که همه اینطوری نیستن.اما کار تو ایران برای دخترا خیلی کمه. ناگزیز یه عده شون اینطوری خرجشونو درمیارن. خیلی تاسف آوره جدا
By: زیتون on سپتامبر 29, 2007
at 9:26 ب.ظ.
درود بر اردوخانی
فعلآ مشغول امورات دنیوی هستیم ، آنور را که نداریم ، حداقل اینورمان را بسازیم .
متآسفم که نتوانستی یادگاری بنویسی ، ولی برایم همین نوشته ها و پندهایی که
از خاطرات و نوشته های زیبایت میگیرم بهترین یادگار است . دوستت دارم و بدرود .
By: سیا on سپتامبر 30, 2007
at 1:11 ب.ظ.