درس انشاء
دیشب خواب دیدم که در مقابل آینه بزرگی ایستاده ام . میان آینه عقربه هائی به بلندی یک متر است، ساعت خوابیده! با کلیدی ساعت را کوک کردم. عقربه ها به حرکت افتادند. در حالیکه به عقب می رفتند ، زمان هم به عقب بر می گشت. در آینه دیدم که موهایم دوباره می رویند. چین و چروک صورتم محو می شوند. دیگر ریش بر صورت ندارم . کوچک و لاغر شده ام ، جوان و جوانتر و نوجوان شده ام. خودم را سر کلاس ششم دبستان بین همکلاسی هایم قیل و قال کنان دیدم، آقای ناظم وارد شد. ما ساکت شدیم! او با صدای بلند گفت: اردوخانی برو سر کلاس خانم زرنگار!
خانم زرنگار معلم کلاس چهارم قرار بود همین روزها بزاید. اگر پسر بود اسمش را بگذارند ابوالفضل. این را از مادرم شنیدم . من این اسم را دوست ندارم.
وقتی وارد کلاس شدم ، شلوغ بود . داد زدم ساکت، ساکت پدر سگ ها، ساکت. چند تا پس گردنی به چند تا از بچه ها زدم! کلاس ساکت شد، پرسیدم درس امروز چیه؟ نیمی از شاگردان با هم گفتند : انشاء . پرسیدم کی انشایش را نوشته ؟ چند نفری گفتند : ما ، ما . ما بخونیم ؟ ما بخونیم ؟ پرسیدم راستی موضوع انشاء چیه؟ یکی که از صدایش التماس می بارید گفت : دوست داشتن ، من بیام انشام رو بخونم. پرسیدم اسمت چیه بیا بخون؟ گفت:احمد.
روی میز نشستم . پاهایم آویزان بود. کمرم کمی خم . سرم را به عقب برگردانده بودم. دستهایم بر لبه میز بود.
احمد پشت به تخته ایستاد . در حالیکه بدنش را به عقب و جلو تکان میداد با لحنی یکنواخت خواند:
من را همه دوست دارند. وقتی ظهر از مدرسه به خانه می روم به مادرم سلام می کنم، او با مهربانی جواب سلام مرا می دهد ، سپس پیشانی ام را می بوسد، بعد خواهر و بردارم از مدرسه می آیند. دست و روی خود را می شوییم ، و سر سفره می نشینیم، و با بگو و بخند غذا می خوریم. در راه خانه تا مدرسه همه با محبت و لبخند به من نگاه می کنند. ( شروع کرد آرام اشک ریختن ، و بینی اش را بالا کشیدن) در کلاس شاگردان و خانم معلم من را دوست دارند. عصر که به خانه می رویم پس از کمی استراخت به درس هایمان می رسیم ، تا وقتیکه پدرم از سر کارش بیاید. او ابتدا دست و صورتش را می شوید ، بعد حال ما را می پرسد. و شام را با هم می خوریم. ما به مادرمان برای چیدن و جمع کردن سفره ، و خیلی از کارهای دیگر در خانه کمک می کنیم. بعد از شام پدرم روزنامه می خواند، و یا آهسته به رادیو گوش می کند. مادرم کنار سماور به دوختن یا بافتن مشغول می شود. ماهم شروع می کنیم به درس خواندن . پیش می آید که ما بچه ها موقع بازی در حیاط سر چیزهای کوچک با هم دعوا کنیم، و یا پدر و مادرمان به ما تشر بزنند، ولی آنها هیچ وقت ما را نمی زنند. ما یکدیگر را دوست داریم . دوست داشتن سبب خوشبختی ما است. ما خانواده خوشبختی هستیم . دفترچه را بست و شروع کرد زار زار گریستن!
گفتم خوشبختی که گریه نداره! یکی از بچه ها داد زد: دروغ میگه ، ننه اش مرده ، خواهر و بردار هم نداره، باباش هم شیره ایه ، هر روز هم از دست زن باباش یک فس[فصل] کتک می خوره ، تو یک اتاق فسقلی بغل اتاق ما زندگی می کنن. اگه تو حیاط صداش در بیاد، صاب خونه دادش بلند میشه و فحش رو می کشه به جونش.
احمد در جوابش گفت : خواهر … می خوام دروغ بگم به تو چه مادر … مگه کسی از تو چیزی پرسید! اگه بریم بیرون مادرت رو … !
کلاس یک کمی شلوغ شد. احمد آمد نزدیک من ، به طوری که فقط من بشنوم گفت : انشای رضا را با دوتا تیله قلقلی خریدم . اون انشاش خوبه . یک چیزهای دیگر هم گفت که با صدای حق حق اش قاطی شد ، و من چیزی نفهمیدم.
از میز آمدم پائین ، خیلی دلم می خواست دست بیاندازم گردنش ، چند تا ماچش بکنم ، ولی ترسیدم که بچه ها برایش حرف در بیاورند. به رضا گفتم : پس تو خوشبختی ، خوش به حالت. رضا با لبخند غمگینی سرش انداخت پائین و جوابم را نداد.
وقتی زنگ تفریح را زدند و همه رفتند، رضا آمد پیش من و گفت: راستی آدم با این دروغ ها میره جهنم ؟
از خواب بیدار شدم . به خود لرزیدم. با اندوهی بسیار به خوابی که دیده بودم فکر کردم. تا اینکه بعد از خوردن صبحانه،خوابم را نوشتم .
چهار شنبه 5 اسفند 1377 ــ 24 ژانویه 1999 ــ از کتاب خر تو خر ، یا جهان بینی خر ــ نوشته خودم
سلام به اردو عزیز. به این آدرس یک سری بزنی ضرر نمی کنی به نظر من که طنز با مزه ای در باره باد نوشته است.
طنز که بیشتر به رساله آقا می ماند
http://blog.360.yahoo.com/blog-BBVXGAowdqvGXscR6BhAZ1fI47k-?cq=1&p=399
By: سیامک on سپتامبر 10, 2007
at 2:33 ق.ظ.
سلام
از اینکه به من سرزدید ممنونم
امیدوارم بازهم به من سر بزنید و به گفتن رای و نظر خود بپردازید و اگر در خور نقد بود کمی هم بنقدید…!
مطلب جالبی بود اما به دل نن نشست
پایدار و موفق باشید
By: الف-ازاد on سپتامبر 10, 2007
at 9:39 ق.ظ.
http://www.tiknews.org/display/?ID=47548&page=43
By: salam on سپتامبر 10, 2007
at 12:46 ب.ظ.
امیدوارم رضا و احمد زندگی بر محبتی داشته باشند.
By: خانم on سپتامبر 10, 2007
at 1:08 ب.ظ.
پشت اين پنجره ها دل مي گيره
غم و غصه دل و تو مي دوني
وقتي از بخت خودم حرف مي زنم
چشام اشك بارون مي شه تو مي دوني
بعد از ۲۵ روز آپ کردم … پیشم بیا خوشحال میشم .


By: پرنیا on سپتامبر 10, 2007
at 5:00 ب.ظ.
الف آزاد. پاسخ ات را وب سایت خودت دادم. دوست دارت اردوخانی
By: اردوخانی on سپتامبر 10, 2007
at 6:09 ب.ظ.
خانم. نمی دانم ، امیدوارم. سپاس از مهر شما اردوخانی
By: اردوخانی on سپتامبر 10, 2007
at 6:10 ب.ظ.
پرنیا. به دیدارت آمدم، یادگاری نوشتم. دوست دارت اردوخانی
By: اردوخانی on سپتامبر 10, 2007
at 6:11 ب.ظ.
ممنون از حضورتون .. بازم پيشم بياين
منم اميدوارم روزي بتونم از رنگهاي شاد استفاده كنم .
By: پرنیا on سپتامبر 10, 2007
at 6:17 ب.ظ.
خوندم و خیلی لذت بردم
By: anwar on سپتامبر 16, 2007
at 10:20 ب.ظ.