محمود و محسن ، از زمان کودکی در قزوین با هم دوست بودند. پدرانشان هم در دهات اطراف قزوین ما لک بودند. تا اینکه در حدود چهل سال پیش در سن هیحده ـ نوزده سالگی محمود به فرانسه برای تحصیل رفت، محسن هم به انگلستان، و بی خبر از یکدیگر. بر حسب تصادف روزگار من با هردوی آنها آشنا بودم ، بدون اینکه بدانم این دو همدیگر را می شناسند!
سه -چهار سال پیش محسن با همسر انگلیسی اش مهمان من بود. صحبت از همه چیز و همه کس شد، من از محمود گفتم. محسن گفت : ای بابا این رفیق دوران بچگی و نوجوانی من است ، خیلی خاطره با هم داریم. اگر ببینمش خوشحال می شوم . من گفتم : می گویم محمود اینجا بیاید ( بلژیک ) تو هم بیا ، تا همدیگر را ببینید.در حدو دو ماه پس از آن ، محمود با زن فرانسوی اش، و محسن با زن انگلیسی اش مهمان من بودند. آنها از دیدن یکدیگر خوشحال شدند و ، من هم نهار خوبی درست کردم ، جای شما خالی خوردیم. طرفهای عصر با هم رفتیم تا یک کمی بگریدم. همسران مهمانان من جلو بودند ، و ما سه نفر مرد به فاصله سه ـ چهار متر پشت سر آنها . تا اینکه رسیدیم به مزرعه ای که دورش سیم خاردار بود، با تعداد زیادی گاو پشت آنها. خانمها کنار سیم خاردار ایستادند، گاوها نزدیک خانمها آمدند. محسن رو کرد به محمود و گفت: محمود ، محمود ، گاوها به زن من تو حسودی می کنن!
از کتاب استکان لب پریده . نوشته خودم . ژانویه 2005 . نشر نیما . آلمان
مرسی! ممنون! کتب و خودم بهترین رفیقای همیم. مرسی. بازم امیدوارم ببینمتون توی بلاگم. از شعر پایینی هم لذت بردم!
By: میثم یوسفی on آگوست 21, 2007
at 11:46 ب.ظ.