نگاشته شده توسط: ordoukhani | آگوست 14, 2007

عشق خود حاشا مکن

 

 

 

عشق خود حاشا مکن

رسول ، پسر اوس رحیم نجار،دکان آهنگری، در و پنجره سازی داشت. تازگی یگ ماشین تراشکاری هم خریده بود.

 دکان رسول نزدیک دکان پدرش بود، اغلب ظهرها ناهار رو با هم می خوردند. آنروز رسول در دکان پدرش ،یک دیزی دو نفره از قهوه خونه گرفته بود و داشتند با هم می خوردند. تقریبا غذایشان تمام شده بود که رادیو نیرو هوائی این آواز مرضیه را پخش می کرد. عشق خود حاشا مکن ، هی امشب و فردا مکن ، شاید اگر امشب رود فردا نیاید، شاید اگر امشب رود فردا نیاید.

یکباره رسول رو به پدرش کرد و گفت:راستی بابا تو میدونی عشق یعنی چی؟ تا حالا عاشق شدی؟ همه از عشق میگن، ولی هیچ کس نمی دونه عشق یعنی چی! تو هم یک وقت هایی از عشق میگی، حالا بگو ببینم معنی عشق چیه.

اوس رحیم یک کمی فکر کرد و گفت: عشق یعنی همه چی و هیچی. یعنی کوه دماوند، یعنی پر کاه. یعنی تمام دنیا، یعنی غبار. اول و آخر هر چیزی عشقه.  عشق یعنی هستی ، یعنی خدا. نمیدونم چقدر می فهمی؟ اوس رمضون دائی تو ، بابای خدا بیامرزش هم بنا بود. وقتی من و رمضون ، شش- هفت سالمون بود، بابای من و اون سر هیچی پیچی دعواشون شد، شدن دشمن خونی هم ، مام که با هم رفیق  و همبازی بودیم، از هم قهر کردیم.

روزگار خواست که اغلب با هم باشیم. سه چهار سال با هم مکتب رفتیم، ولی هیچ وقت با هم حرف نمی زدیم. بچه یک محل بودیم، از بغل هم رد می شدیم، مثل اینکه از کنار تیر چراغ برق رد شدیم. با هم  سربازی توی یک گروهان بودیم. با هم خدمتمون رو تموم کردیم. اون رفت پیش باباش بنائی، من رفتم  وردست بابام نجاری. تو مسجد، تو سینه زنی، تو قصابی  ،تو بقالی بیشتر وقتها همدیگر رو می دیدیم ، ولی انگار نه انگار که همدیگر رو می شناسیم . تا اینکه یه خدیجه نامی دختر حاج احمد دو دفعه به ما خندید. مام بهش دل بستیم. یه دفعه دیدم به رمضون راه میده و بهش میخنده، طاقت نیاوردم، رفتم خرش رو گرفتم ، با هم قرار گذاشتیم  بریم یه جا که کسی نباشه! دعوا کنیم. رفتیم «یخچال صغیرا»، همدیگه رو خوب زدیم ، به طوریکه نمی تونستیم از جامون بلند شیم.

در اون حال ازش پرسیدم ،کیف کردی ؟ گفت : آره تو چطور ؟ گفتم منم کیف کردم. گفت بیا با من بریم خونه ما. بدون اینکه حرفی بزنم دنبالش راه افتادم. تو خونه شون همچین که باباش من رو دید، داد زد: این نره خر رو بکن بیرون ، تحفه نطنز واسه ما آوردی؟ مار از پونه خوشش میاد دم لونه اش هم سبز میشه!
اومدم بیرون . رمضون هم دنبالم. گفتم بیا بریم خونه ما. گفت: می ترسم بابا تو بهتر از بابای من ازمون استقبال نکنه. همین طور هم شد. بابام اون رو از خونه بیرون کرد، منم دنبالش…

اون شب تا صبح تو خیابون ها پرسه زدیم. فرداش هم سر کار نرفتیم. رفتیم پیش عموش که بقالی داشت، الحق و الانصاف ازمون خوب پذیرائی کرد. دوسه روزی اونجا بودیم، تا اینکه مش حسین و چند نفر دیگه واسطه شدن باباهامون رو آشتی دادن.

سه چهار ماه بعدش هم خواهرش رو گرفتم. ببین رسول ، تو پسرمی، رفیقمی، دوستت دارم. آدم به رفیقش دروغ نمیگه . من و رمضون ، از روزیکه کتک کاری کردیم، تا حالا نمیشه یه روز همدیگه رو ندیده باشیم. ببین من دکونم رو صبح واز می کنم که اون از جلوش رد شه تا ببینمش. غروب هم تا از سر کارس نیاد با هم یه چائی نخوریم نمی بندم . فکر می کنم  ، اون چند سالی که  با هم قهر بودیم، میخوایم تلافی کنیم. همونطور که مرضیه میخونه : عشق خود حاشا مکن ، هی امشب و فردا مکن ، شاید اگر امشب رود فردا نیاید. آدم نباهاس عشقش رو حاشا کنه. بی رودرواسی بگه ، یا یه جوری نشون بده. اگه امروز نگه به اونیکه دوستش داره ، دوستت دارم، شاید فردا خودش ، یا اون یکی بمیره، دیگه فردائی نیست. یه وقتها رمضون یه خورده دیر میاد، به جون تو اون موقع دارم دیوونه میشم. میدونم چه فصلی آفتاب باهاس رو بند کدوم آجر دیوار روبرو باشه که رمضون از سر اون خیابون به پیچه تو این خیابون. اونم هر جا باشه کارش رو طوری تنظیم می کنه که سر دقیقه اینجا باشه . آخه میدونه اگه دیر کنه ، هزار جور فکر بد می کنم .  برو دوتا چائی بگیر بیار.

رسول رفت دوتا  چائی از قهوه خانه گرفت و آمد. اوس رحیم گفت: چند وقت پیش رمضون گفت: فکر نمی کنی  که حالا که بچه هامون بزرگ شدن و به لطف خدا وضعمون هم بد نیست، بریم زیارت  خونه خدا؟ بهش گفتم : مکه من خونمه که تو ساختی . خدام هم  این زنه  که توشه. ببین رصول من وقتی به مادرت دست می زنم ، قبلش دستم رو می شورم و وضو می گیرم. این زن واسه من مقدسه .وقتی بهش فکر می کنم ، جون و روحم رو پاک می کنم. تا حالا ندیدی یک حرف رکیک از دهن من جلوی مادرت در بیاد. من مادرت رو خانم صدا می کنم، خانم هم فکر می کنم. این خانم تو کله من تو عرش اعلی است. این زن مثل شمع روشن می مونه تو یه دستم و دارم تو باد آروم راه میرم . دست دیگه ام رو گرفتم جلوی شمع که باد خاموشش نکنه . هر چقدر هم دستم بسوزه ، نمی ذارم این شمع خاموش بشه. من این خانم رو ذره ذره وجودش رو دوست دارم. دلم میخواد رو هر ذره وجودش یک اسم بذارم. اسمهای قشتگ قشنگ، اسم هر چی گل قشنگه. اولین دفعه که موی سفیدش رو دیدم ، اشک تو چشام جمع شد. اون مو رو ورداشتم گذاشتم لای قران.  میدونی رسول ، آدم یه جون نداره ، ده تا ، شایدم بیشتر. آدم به تعداد عشق هاش جون داره. ببین من عاشق مادرتم . عاشق رمضون . عاشق تو و برادرت. عشق مثل مه میمونه، آدم که تو مه را میره، همه چیز و همه کس رو مه آلود می بینه. آدم عاشق، همه چیز و همه کس رو عاشقانه می بینه .  

من با  عشق کار می کنم. مردم رو با عشق می بینم. گفتم  آدم به تعداد عشق هاش جون داره، اگه خدای نکرده ، زبونم لال یک بلایی سر شما ها بیاد ، یه جون من رو گرفتن. شماها شاهرگهای گردن من اید. ولی تو باید این حقیقت رو قبول کنی که من یک روزی می میرم. فکر می کنم اگه آدم عاشق نباشه راحت تر می میره. ولی زندگی بی عشق مفت نمی ارزه. به جون خودش قسم، من این زن رو هر روز بیشتر از روز قبل دوست دارم. هر روز به خودم میگم : ممکن نیست بتونم فردا بیشتر از امروز دوستش داشته باشم. ولی فردا بیشتر. چی بگم: این دل من هرچی عشق توش بریزن بیشتر جا وا می کنه . این زن آتیشه، به من گرمی و نور میده. منم دنیا رو نورانی می بینم . آخ رسول حیف که بی سوادم ، اگه سواد درست و حسابی داشتم ، دلم میخواست شاعر باشم، اونوقت هرچی تو دلم بود می گفتم. دلم می خواست نقاش بودم، عکس رمضون رو، روی داربست، یک آجر دستش، ماله دست دیگه اش رو می کشیدم. یا داره چائی میخوره ، حبه قند رو لبش ، نعلبکی یه دستش ، داره چائی رو از تو استکان می ریزه تو نعلبکی. از همه قشنگ تر عکس مادرت رو می کشیدم با شماها، کنار باعچه، زیر کرسی ، سر جانماز، سر سفره هفت سین، کنار سماور ، کنار حوض ، رو پشت بوم، ازش هزار تا عکس می کشیدم، عکس هایی که تو دلمه.

میدونی رسول جون: یه وقتا سرم گرم کاره، پیش خودم فکر می کنم الان داره چیکار می کنه؟ مثلا داره برنج پاک می کنه ، یا داره سبزی خورد می کنه؟! به جون تو نباشه ،به جون خودش ، دلم میخواد برنج باشم ، آره یک مشت برنج نا قابل تو دستاش ، منو پس و پیش کنه ، چلتوکام رو بگیره، یا یه خورده سبزی خوردن که منو پاک کنه، یا اون قاشق چوبی که باهاش غذا رو می چشه. از همه بهتر اون گردنبند گردنش باشم. تو این فکرام و درو پنجره میسازم ، یه دفعه به خودم میام می بینم غروب شده، وقت پیدا شدن سر و کله رمضونه. تا حالا با اونی بودم که دوستش دارم زود گذشت، از حالا وقت انتظاره ، وقت خیلی کَند جلو میره. رسول لبخندی زد و گفت : تو میخوای همه چی باشی جز بابای ما ، به خدا ما گناهی نکردیم ، بخوای و نخوای بابای مایی ، ما هم بچه های تو. به قول دایی رمضون : آش کشک خالته ، بخوری پاته نخوری پاته.

  اوس رحیم خندید و گفت: نه بابا ، این طور هم نیست، ولی خیلی وقت ها خیالی میشم. بلند شو برو سر کارت، ماهم این این درو پنجره ها رو باهاس تا دوسه روز دیگه تحویل صاحبش بدیم.

 یکسال بعد !  رسول عروسی کرد. قبل از اینکه به حجله برود ، رفت سر حوض کفش و جورابش را درآورد. میخواست تلمبه بزند و  وضو بگیرد که پدرش آمد تلمبه زد. مادرش از پشت پنجره اشک می ریخت و نگاه می کرد. وقتی به حجله رفت: دو دست همسرش را گرفت و دعا خواند ، و بعد دست و پیشانی زنش را بوسید. از پدرش آموخته  بود!  آدم وقتی میخواهد به موجود مقدسی دست بزند، باید اول خودش را پاک کند ، بعد فکرش را، آنوقت…

10 ژوئیه 1991 ــ از کتاب فرهنگ بی فرهنگ ها ــ نوشته خودم  

 

 


پاسخ

  1. آقا این قصه خیلی نقل داره ، دل مارو برد، خدا حافظ شما باشه.

  2. مجید مهربان : امیدوارم همیشه دلی بربایی ، و دل ات را بربایند. همیشه عاشق و معشوق باشی. دوست دارت اردوخانی

  3. letafate zibaie neveshte shoma ashk be sheshmam avard, aia chenin adamaee peida mishavand

  4. زهرا خانم:عاشقی کار دل خیلی ها است، تنها شعرا نیستند. بله همچین آدمها در بین توده مردم پبدا می شوند، ولی نمی توانند آنگونه که احساس می کنند بگویند. خودم شاهد چندی از ایشان بودم . با آرزوی تندرستی و شادی و پیروزی.
    دوست دار شما اردوخانی


نظر شما در مورد این نوشته چیست؟

در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی یکی از نمادها کلیک کنید:

نماد WordPress.com

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

تصویر توییتر

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Twitter خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

عکس فیسبوک

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

درحال اتصال به %s

دسته‌ها

%d وب‌نوشت‌نویس این را دوست دارند: