نگاشته شده توسط: ordoukhani | آگوست 2, 2007

خاطرات ابولی

خاطرات ابولی

آخرین باری که مردی توانست از خودش نطفه ای بیرون بدهد، و آخرین باری که رحم زنی توانست نطفه ای بپذیرد!
غلام حسین خان ( جناب سرهنگ ) و خدیجه خانم همسر اش ! ابوالحسن ( طفیلی، ابولی ) را ساختند.

غلامحسین خان ( جناب سرهنگ ) زمان جنگ تیر خورده بود ، و باز نشسته شده بود ، و مختصر حقوقی می گرفت.
معلوم نبود در کدام جنگ و کجایش تیر خورده .

این زن و شوهر خانه بزرگی در یکی از کوچه ها که به خیابان ری میخورد داشتند. این خانه شش تا اتاق داشت. دوتا از آنها که آفتابگیر بود خود آنها می نشستند، بقیه اجاره چهار خانواده بود.
مستاجرها هیچ وقت ثابت نبودند، هر چند ماه بعد از یک دعوا مرافعه حسابی عوض می شدند. ابولی دو تا برادر داشت، از خودش خیلی بزرگتر که ازدواج کرده بودند. اولی دوتا پسر و یک دختر داشت، دومی یک دختر و یک پسر. ابولی از برادر زاده هایش کوچکتر بود.

از خاطرات ابولی
ــ کنج اتاق گلوله گلوله اشک می ریخت . مادرش فریاد می زد: ابولی الهی ذلیل شی بچه، الهی کور شی،الهی خدا تورو از من بگیره، چقدر من فلوس خوردم تا بیفتی،چقدر من به خودم سیخ زدم که تو سقط شی، نشدی، چسبیده بودی تو شکمم ، چقدر مشت توی این شکم زدم که بیفتی ، نیافتادی ، میخواستی بیای بیرون منو زجر کش کنی . بهت شیر ندادم بلکه بمیری ، اگه این زنیکه جنده «ایران» نیومده بود ببرتت و شیرت بده تا حلا هفت کفن پوسونده بودی. بعدش هم به زور ازش گرفتم ؛ نمیخواست بده، انگار تحفه نطنز گیر آورده بود. اگه این بابای قرمساقت اصرار نمی کرد، این کار رو نمی کردم.

بابای ابولی لم داده بود و تریاک می کشید، و به این صحنه بی تفاوت نگاه می کرد.

از خاطرات ابولی
ـــ هنوز چهار سال اش نبود. باز هم یک شب زیر کرسی در خواب تو جایش شاشید. فردایش مادرش گرفت اش، پدرش انبر را داغ کرد د و لوپ کون ابولی را سوزاند. بعدش هم کتک سیری ازهر دو خورد.

از خاطرات ابولی
ــ فرش گوشه اتاق را پس زده بودند، یک لگن لعابی رنگ و رو رفته زنگ زده آنجا بود. مادرش پیراهنش را دور خودش می کشید و روی این لگن می نشست و ادرار می کرد. پدرش هم به هم چنین. پدراگر شاش خالی داشت جلوی لگن زانو می زد، وگرنه روی لگن می نشست. بعضی وقتها یکی دو ساعت طول می کشید، حتی خوابش می برد ، پایش را باز می کرد و نگاه می کرد توی لگن که ببیند کاری کرده یا نه. یکی از صحنه های جالب برای ابولی این بود که ببیند پدرش سر لگن نشسته نفس اش را در سینه اش حبس کرده و زور می زند، و چشماش از حدقه بیرون زده.یکدفعه پف می کرد مثللاستیکی که بادش خالی شود ، پس از چند نفس نفس زدن دوباره به خودش فشار میاورد.
وقتی خنده بر لب جناب سرهنگ ظاهر می گشت ، و رضایت خاطر مبارک هویدا می شد، معلوم بود که ایشان فارغ شدند ، و سنده ای انداختند. جناب سرهنگ کم غذا می خورد که زحمت ریدن به خودشان ندهند.

یکی از وظایف ابولی علاوه بر کارهای خانه ،بازرسی این لگن بود. اگر درونش مدفوع بود بایستی در مستراح خالی می کرد، و اگر تنها ادرار در چاهک. بوی گند مدفوع و ادرار پدر مادرش باره ها او را زجر داده بود.

جناب سرهنگ هیچ وقت از خانه بیرون نمی رفتند، ولی گاهی در حیاط قدم می زدند، در این موقع مستاجرها جرات نداشتند خودشان را نشان بدهند. می گفتند جناب سرهنگ شمشیر وهفت تیر دارد. ابولی یک شمشیر زنگ زده ، و یک جلد چرمی هفت تیر دیده بود.

از خاطرات ابولی،

پدرش پای منقل جای همیشگی اش نشسته بود. دو تا خاله و سه تا عمه دورش. خاله زبیده داد می زد : این ابولی کجاست؟ اگر خیال کنید می خواستند به او نقل نبات بدهند ، یا نوزشش کنند ،اشتباه می کنید . ابولی توی صندوق خانه قایم شده بود اشک می ریخت. مادرش می امد با زور و تو سری او را می کشید و می برد.

خاله زبیده ــ ابولی راسته که تو دول نداری ، اگه داری نشون بده.

خاله فاطمه ــ دولش رو کلاغ خورده ، یا لولو برده.

عمه زهرا ــ نه بابا تو  کوچه گم کرده . مادرش نیشگونی از بازوی ابولی می گرفت و می گفت : ابولی جون بکن ،دول ات رو نشون بده تا همه بدونن تو پسری و دختر نیستی. ابولی در حالیکه اشک می ریخت دست راست اش را جلوی چشم اش می گرفت ، و با دست چپ اش شلوارش را محکم نگه میداشت، مادرش با زور شلوار او را پایین می کشید تا دول پسرش را همه ببینند. بعد خانمها می خندیدند و دسته جمعی دست می زدند و چندین بار آواز می خواندند: یه دول داره یک خایه ،مال دختر همسایه ، همسایه خبر نداره.
خاله زبیده ــ یک دول نشون دادن که این همه گریه زاری نداره ، اگه به بابات بگیم زود در میاره نشون میده.
خدیجه خانم ــ باباش چیزی نداره نشون بده ، سالهاست که خودش هم ندیده.کنار منقل ، لبهای جناب سرهنگ می خندیدند و ابروهای مبارکشان اخم می کرد.

اهل محل می گفتن : ابولی بابات غیرت نداره. راست می گفتن : این مرد چیزی به این اسم نداشت.

ابولی شنیده بود که بعضی ها تریاک میخورن و خودکشی می کنن، اون یخورده تریاک از باباش دزدید ، و رفت تو یکی از سوراخ های دیوار مستراح قایم کرد، برای روز مبادا، برای روزی که دیگه نتونه تحمل بکنه. وقتی باباش دید چند بس از تریاک هایش نیست، داد زد سر زنش : زنیکه باز تو از تریاک های من کش رفتی ، یدفعه دیگه از این کارا بکنی طلاقت میدم بری گدایی.( مادرش هم گاهی یخورده تریاک می خورد )خدیجه خانم یگ گوز گنده ول کرد و گفت : جنـــــــاب سرهنگ ، اگه طلاقم بدی من تو رو از خونه بیرون می کنم، این چس سنار حقوقت خرج یک هفته تریاکتم نمیشه ، یادت رفته ، این خونه ارث پدری منه. ابولی خندید . باباش یک فصل کتک سیر بهش زد. بابای بی غیرتش فقط زورش به ابولی می رسید.
واسه ابولی ، تابستانها بک جفت گیوه می خریدند، وقتی از مدرسه به خانه میامد، پدرش ، سرش داد میزد: گوساله گیوه هات در آر برو تو کوچه بازی کن ، من پول ندارم هر روز برای تو گیوه بخرم .
ولی پول داشت ، صبح تا شب تریاک بکشد.

از خاطرات ابولی
ـــ مادرش ته قابلمه را سوزانده بود، ابولی بایستی می سابید. پدرش داد میزد، نبری سر حوض بشوری ، اب حوض کثیف میشه ، برو تو کوچه لب جوب بشور. ابولی با خفت آشک در چشمانش لب جوب می نشست به سابیدن قابلمه با خاک. پرویز پسر ایران خانم همسایه شان می دیدش. میرفت به مادرش می گفت. ایران خانم می آمد ، قابلمه را می گرفت می برد خانه اشان می شست و به ابولی پس میداد.

ابولی تو مدرسه از بچه ها تعریف عمه، خاله، دائی هایشان را بارها شنیده بود. یکبار به خودش قبولاند و شب رفت خانه دائی اش . شب زن دائی از دائی پرسید: ابولی کجا بخوابد؟ دائی جواب داد همانجا
که سگ می خوابد . ابولی فرار کرد و دیگر خانه دائی اش نرفت.

یک روز ظهر دل به دریا زد و رفت خانه خاله زبیده. ناهار کوفته برنجی بود، به ابولی هم یک نصفه کوفته دادند. دوهفته بعد ناهار خانه خاله فاطمه بود، خاله زبیده هم بود، برگشت گفت : ابولی مگه
تو پدر مادر نداری که هر روز میری یک جا سلام می کنی میشینی سر سفره شون. ابولی دیگر خانه خاله هایش نرفت.

از خاطرات ابولی
ــ ابولی خانه یکی از برادرهایش بود. برادرش با پسر کوچکش کشتی می گرفت. ابولی با حسرت نگاه می کرد. بردارش ابولی را گرفت و شروع کرد با او کشتی گرفتن. زن برادرش گفت : چرا این بچه نره خر خرس گنده رو لوس می کنی . ابولی از برادر زاه اش کوچکتر بود. او دیگر خانه برادرهایش هم نرفت.

ابولی لباس کهنه برادر زاده هایش را می پوشید، زمستان یک جفت گالش برایش می خریدند ، ولی او با پای برهنه روی یخ با بچه ها فوتبال بازی می کرد. پاشنه پای ابولی زمستان همیشه ترک خورده بود و خون میامد.

یکبار گالش های ابولی را دزدیدند. او پا برهنه به خانه رفت. پدرو مادر نازنین اش کتک مفصلی به او زدند. ابولی فرار کرد آمد توی کوچه. ایران خانم دیدش ، بردش خانه خودشان، زیر کرسی گرمش کرد، یک جفت کفش و جوراب نو مال پرویز را به او داد .

از خاطرات ابولی

دوازده سالش بود . تابستانی گرم بود .پدرش از درد فریاد می زد و مرتب تریاک می خورد، تا دردش ساکت شود. دکتر می امد به او آمپول مرفین میزد، ولی سه چهار ساعتی بیشتر ساکت نمی شد، وباز شروع می کرد به فریاد زدن . مستاجرها در آن گرما پنجره ها را می بستند تا صدای جناب سرهنگ را نشنوند . جناب سرهنگ یک اسکلت بود، چشمهایش چسبیده بود به پشت سرش. از درد چنگ می زد، فرش کف اتاق را توی مشت اش جمع می کرد.
ابولی نگاهش می کرد و لبخندی به لبش ، چشمانش غمگین بود. پدرش در حالیکه از درد مانند مار به خودش می پیچید گفت: ابولی مادر قحبه، خوشحالی من دارم جون می کنم ، منتظری من سقط شم، اگه من بمیرم این برادرها و زنهاشون نمیگذارن یک سنده من هم به تو برسه.
چند ماه بعدش ، یک روز
ابری پائیزی ، نعش پدرش توی اتاق رو به قبله دراز بود. مادرش دم پای نعش گریه و زاری می کرد و تو سر خودش می زد و موهایش را می کشید. ابولی تکیه به دیوار بالای
سر نعش در جایش میخکوب شده بود و زل زده بود توی صورت پدرش ، و دندانهایش به هم می فشرد و اشک می ریخت و نفس نفس می زد.صدائی در درونش می گفت:بابای بی غیرت ات مُرد . گریه می کرد ، نه به خاطر مرگ پدرش ، بلکه از ترس گریه می کرد، ولی نمی توانست حرکتی بکند. خاطراتش مانند فیلمی از جلوی چشم اش می گذشت. دلش می خواست خودش را روی پدرش بیاندازد و گلویش را بگیرد و بفشارد. می
خواست فریاد کند : بی غیرت بالاخره مُردی؟ به درک! ولی دهانش باز نمی شد. زن برادرهایش ، رقیه خانم و کلثوم خانم با هم پچ پچ می کردند.
رقیه خانم : خواهر من
شمردم توی این خونه شش تا فرشه ، دو تاش مال ما ، دو تاش هم مال شما ، دو تا هم مال این پسرو مادر.

کلثوم خانم : ابولی ،دیگه گریه زاری نداره ، مرده دیگه مرده ، تو از زنده بودنش که خیری ندیدی، که از مردنش عزا بگیری .
رقیه خانم : من دیدم توی این خونه خیلی ظرف مس و چینی هست ، این مادر پسر که احتیاج به این همه ظرف ندارن یه خورده اش رو شما وردار یخورده اش رو هم من ، بقیه میذاریم واسه اینها.
ابولی گوش اش به حرفهای زن برادر هایش نبود و چشمش به پدرش بود و در دل می گفت: دیگه حالا نیستی که من رو بسوزنی ، دیگه نیستی که من مجبور باشم لگن شاش و گهت رو خالی کنم، دیگه نمی تونی
من رو بزنی .
زن بردارها هر کدام با عجله مقداری فرش و ظرف و سایر لوازم را برداشتند بردند پیش درو همسایه گذاشتند و بر گشتند. کلثوم خانم یکدفعه گفت: خاک عالم بر سرم ، امروز اول برجه ، حتما این مادر شوهر ما یادش رفته بره حقوق آقا بزرگ رو بگیره.
خدیجه خانم غش کرده بود کنار شوهرش. رقیه خانم دولا شد و شانه ها مادر شوهرش را گرفت، تکان داد و گفت : خانم بزرگ برو تا هیچکی نفهمیده حقوق آقا بزرگ رو بگیر بیا. خدیجه خانم تکان نخورد. رقیه خانم رو کرد به کلثوم خانم و گفت: خواهر برو یک کاسه آب بیار بپاشیم تو صورتش بلکه به هوش بیاد.

کلثوم خانم یک کاسه لعابی آب آورد ، و انگشتهای دست راست اش را کرد توی کاسه و زد تو صورت مادر شوهرش. رقیه خانم دید هیچ تاثیری ندارد کاسه آب را گرفت پاشید تو صورت مادر شوهرش. خدیجه خانم
یکدفعه بلند شد نشست، هر دو زن زدند زیر خنده و دست هایشان را بردند دم دهانشان.
رقیه خانم گفت: خانم بزرگ بلند شو برو حقوق آقا بزرگ رو بگیر تا هیچکی نفهمیده که مرده.

خدیجه خانم با کمک دو خانم دیگر بلند شد ایستاد ، خواست چادرش را سرش کند که مثل توپ خورد زمین ، چند لحظه در همان حال ماند ، بعد خودش را کشید کنار دیوار نزدیک پای ابولی ،و به دیوار
تکیه داد ، نگاهش در صورت پسرش بود کف از دهانش می امد و چشمش به طاق بود، صدای خرخری از گلویش خارج می شد، انگار چیزی می خواهد بگوید ، ولی نمی تواند. کلثوم خانم کاسه آب را به دهان مادر شوهرش گذاشت ، اما آب از کلوی زن پائین نمی رفت و از لبش سرازیر شد.
صدای لاالله الا الله ازتوی حیاط بلند شد، برادرهای ابولی با چند نفر نعش کش و تابوت آمده بودند تا نعش را ببرند.

ابولی فریاد کشید بابایبی غیرتم مرد ، ننه ام هم داره جون می کنه ،خدایا شکر، و فرار کرد و رفت . می دانید کجا؟ صبر کنید برایتان می گویم.

شش – هفت ماهی بود که پرویز پسر ایران خانم سرطان خون پیدا کرده بود. دکترها به ایران خانم و همسرش گفته بودند که درمانی ندارد ، و به زودی می میرد. ایران خانم در این مدت هر روز می امد به امامزاده یحیی چند تا شمع روشن می کرد و نیم ساعتی به گریه و زاری می نشست . آن روز هم مثل هر روز ، نزدیک غروب ، ایران خانم چند تا شمع روشن کرد و آمد نزدیک ضریح نشت . یکدفعه دید یک پسر بچه آن طرف توی نیمه تاریکی نشسته. خوب دفت کرد ، دید ابوالحسن است. گفت :ابوالحسن تو اینجا چکار می کنی ؟

ابوالحسن با صدایی محکم و شمرده گفت :بابای بی غیرتم مُرد، مادرم هم در حال مردن است.
ـــ آمدی دعا کنی برن بهشت؟
ـــ آمدم از خدا بخوام که بابام بره جهنم ، اونجاییکه آتشش هزار دفعه بیشتر از آتش منقل میسوزونه، اونجایی که داغی گرزهاش هزار مرتبه بیشتر از داغی انبر و وافوره، اومدم از خدا بخوام مادرم رو به این زودی نکشه ، زجر کشش بکنه، تا شاید بفهمن من چی کشیدم.

ایران خانم چند لحظه تو خودش فرو رفت اشک ریخت ، بعد یکدفعه چشمهایش برقی زد و گفت: ابوالحسن جون میخوای پسر من بشی؟ میدونی که پرویز سخت مریضه و امیدی هم به زنده بودنش نیست، شاید تا
همین دوسه … یکباره بغض اش تر کید و شروع کرد به زار زار گریه کردن، بعد از چند دقیقه ادامه داد: ابوالحسن جون اگه بیای خونه ما؛ پسرمون بشی هیچ وقت نمی زنمت ،واست کفش و لباس نو می خرم . دست ابوالحسن و گرفت از امامزاده خارج شدند.

ایران خانم یک تاکسی گرفت، ابواحسن را برد شمیران پیش خواهرش، مدت کوتاهی بعد پرویز در گذشت، بردند گمنام با حق و حساب توی یکی از دهات اطراف تهران به خاک سپردند. ایران خانم کرمانشاهی
بود، شوهرش تبریزی . دو ماه بعد از فوت پسراشان با ابوالحسن رفتند تبریز ، ابولحسن با شناسنامه پرویز زندگی جدیدی را آغاز کرد .

خدیجه خانم هم سه روز بعد از مرگ شوهرش مُرد. برادرهای ابوالحسن او را را مفقود الاثر اعلام کردند ، و خوشحال که یک ارث خور کمتر شده ، و هرچی داشتند به دعوا با هم تقسیم کرده و برای همیشه دو برادر با هم قهر کردند. 8 آبان 1372 ــ 30 نوامبر 1993 / از کتاب مرگ پلنگ نوشته خودم


پاسخ

  1. زیبا و لی غمناک


نظر شما در مورد این نوشته چیست؟

در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی یکی از نمادها کلیک کنید:

نماد WordPress.com

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

عکس فیسبوک

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

درحال اتصال به %s

دسته‌ها

%d وب‌نوشت‌نویس این را دوست دارند: