نگاشته شده توسط: ordoukhani | ژوئیه 29, 2007

قورباغه

 

       قورباغه

قدم به گفته پدرم به اندازه میخ طویله پای خروس است. او مرا کره خر صدا می کرد. وقتی برای اولین بار کره خر را  دیدم  که چقدر قشنگ است ، پی بردم که پدرم نهایت مهر را به من می ورزد. در مدرسه مرا ریغو، قزمیت ، انتری صدا می کردند، در دانشگاه انچوچک. ولی اینجا محل کارم مرا قورباغه می نامند. این اسم به من می آید. کسی که این نام را برای من انتخاب کرده نهایت ذوق را به کار برده است.

بیست هشت سال دارم. قدم یک مترو چهل پنج، دماغ ام به اندازه ای بزرگ است که جلوی چشم ام را می گیرد. دهانم به قدری گشاد است که تا نزدیک گوش ام می رسد .فاصله مو و ابروهایم یک بند انگشت است. وقتی چشم ام را باز می کنم مژه هایم به ابرویم می چسبد. چشمان ام مانند قورباغه از حدقه بیرون زده، بدین جهت می توانم بیشتر از صدو هشتاد درجه اطراف ام را ببینم. باسن ام بزرگ است ، ران هایم لاغر. دست هایم بلند تر از پاهایم است ، با بازوانی لاغر و انگشتانی کوتاه . سری کوچک با دو گوش به اندازه تشتک لیموناد! از خدا سپاسگذارم که قوز ندارم.

 با این مشخصات آدم  منزوی وکم رویی بودم ، هیچ وقت جرئت نمی کردم جلوی دختری ابراز وجود کنم. آنها هم محل سک یا چه می دانم حتی گربه هم به من  نمی گذاشتند . به جز تمسخر در زندگی چیزی از دیگران ندیدم.

اجازه بدهید به عقب بر گردم ؛ همانطور که توانستید حدس بزنید، من همیشه بیشتر از یک سر و گردن از بچه های هم سن خود کوچکتر بودم  ، بدین جهت هیچ وقت با آنها بازی نمی کردم. قبل از اینکه به مدرسه بروم  می توانستم تا هزار بشمارم ، البته با کمک مادرم و شمردن مورچه ها یاد گرفتم . من مورچه ها را دوست داشتم. هر موجود کوچکتر از خودم را دوست داشتم. سوسک ، پروانه ، مارمولک ، به ویژه گربه خانه مان که هر شب پیش من می خوابید. من برایش قصه می گفتم ، تا خرخرش بلند شود. در حقیقت برای خودم قصه می گفتم تا خوابم ببرد.

خیلی زود به بی هوشی خودم پی بردم ، بدین جهت برای جبران این کمبود، به محض اینکه از مدرسه می امدم ، شروع به درس خواندن می کردم، انقدر می خواندم تا از بر شوم. میان درسها به ریاضیات، به ویژه به اعداد ، و بیشتر به صفرعلاقه داشتم . چون صفر ضرب در صفر، منهای صفر، به علاوه صفر، تقسیم بر صفر، صفر است. تنها وقتی جلوی عدد دیگری قرار می گیرد به شمارش می آید. من صفری بودم تک تنها ، نه جلو ، و نه عقب کسی، هیچ کس به من توجه نمی کرد، تنها با موجودات کوچکتر از خودم وجودم را ثابت می کردم.

دوره دبیرستان را با نمره خوب گذراندم . سپس در کنکور سراسری شرکت کردم ، و از صد، هشتاد و پنج آوردم. وارد دانشکده حسابداری دانشگاه تهران شدم  . آنجا بود که مرا انچوچک صدا می کردند. با زحمات شبانه روزی پس از چهار سال لیسانس ام را با درجه عالی گرفتم . با این مشخصات از خدمت نظام وظیفه معاف گشتم. با سفارش یکی از استادانم در یک شرکت ساختمانی به عنوان حسابدار استخدام شدم. اینجا بود که به لقب قورباغه مفتخر گشتم.

من زودتر از دیگران می آمدم ، دیر تر می رفتم . در حسابداری مو را از ما ست می کشیدم. پس از مدت کوتاهی با قیمت لوازم ساختمانی آشنا شدم ، کسی نمی توانست سر من کلاه بگذارد. یک فکر در سر من بود: رقم ها ، رقم ها، حتی در خواب هم ارقام  و اعداد معشوق و همبازی من شدند. رؤسای شرکت حقوق مرا اضافه کردند. اغلب ظهر همکارانم به ساندویچ فروشی نزدیک شرکت می رفتند. من غذایم را در محل کارم با مش محمد، سریدارمان می خوردم ، و به چپق اش پکی هم می زدم.

دوسال پیش رئیس شرکت  با دختر یکی از دوستان اش که تازه مهندس راه ساختمان شده بودآمد ، و او را به عنوان همکار تازه به همه معرفی کرد . دختر بسیار زیبایی بود. خدا وند در ساختن او هم نهایت هنر اش را به کار برده بود.

در موقع معرفی من سر جایم نشستم و خودم را مشغول کردم. دختر پس از معرفی شدن به همکارانم به طرف من امد و سلام کرد و دست داد ، وخودش را فرخنده … معرفی کرد. من دست اش را فشردم و مانند همکارانم از زیارت ایشان اظهار خوشوقتی نکردم. دختر در چشمان من نگریست و گفت : معذرت می خواهم اسم جنابعالی؟  لحظه ای فکر کردم و گفتم : من در زندگی اسمهای گوناگونی داشتم: کره خر ، ریغو، قزمیت، انتری ، انچوچک ، در اینجا همکارانم مرا قورباغه می نامند. فکر می کنم  این بهترین آنهاست. عکس قورباغه را از کشوی میزم در آوردم به دست اش دادم و گفتم ، ولی شناسنامه ام نوشته اند شجاع الدین . فرخنده گقت : از آشنایی با شما خوشحالم .گفتم من هم به همچنین.

چند روز بعد وقتی همکارانم برای خوردن غذا به ساندویچ فروشی رفتند، فرخنده پیش من آمد و گفت: شما تشریف نمی آورید؟ گفتم من غذایم را اینجا با مش محمد می خورم و به چپق اش پکی می زنم . او رفت ساندویچ اش را گرفت و با ما خورد، وقتی یک پک به چپق زد سرفه اش گرفت، ما خندیدیم. در ضمن مرا شب به سینما دعوت کرد.

 در تاریکی سینما دستم را می فشرد. من پیش خودم گفتم ، میان این همه پیغمبر جرجیس را پیدا  کرده. حتما کاسه ای زیر نیم، کاسه است، می خواهد مرا مسخره کند و دست بیاندازد. به ویژه بین همکارن مان چند جوان خوش هیکل و خوش رو بودند. چرا این دختر به این زیبایی دست روی من گذاشته. وقتی این سوال را از او کردم گفت: اول اینکه شما چیزی دارید که دیگران ندارند. دوم پدرم پرفسور» ب » جراح معروف مرد خوش قیافه و خوش هیکلی است، بدین جهت مورد توجه خیلی از خانمها است، و از موقعیت اش نهایت استفاده را می کند ، و مادرم از این بابت خیلی زجر می کشد ، و احساس کوچکی می کند، من می خواهم در دامی که مادرم افتاده نیافتم، و همیشه آرزو می کردم مردی داشته باشم که تنها مال من باشد، و من تنها مال او، به هیچ کس نیاندیشد جز من، فهمیدی عزیزم.

چند ماه پس از اولین آشنایی امان با هم ازدواج کردیم . همه می گفتند : سیب سرخ برای دست چلاق خوب است، خدا شانس بده. فرخنده می گفت : این مرد چیزی دارد که مردان دیگر ندارند، بدین جهت دوست اش دارم. بعضی از خانمها لب گاز می گرفتند و می خندیدند. فرخنده می گفت : به دلتان صابون نزنید ، آن چیزی که شما فکر می کنید نیست. از آن پس  خیلی از خانمها به من نزدیک شدند و می خواستند بدانند من چه دارم که مردان دیگر ندارند. ولی من این امکان را به آنها ندادم و نخواهم داد.

سه شنبه اول اسفند 1385 ــ 20 فوریه 2007


پاسخ

  1. سلام
    عقاید قشنگی دارید
    پیروز و موفق باشید

  2. آبناز: خوانندگان من اغلب جوان ها هستند ، و تعجب می کنند که با این سن و سال ( 65)سال در وب سایت می نویسم . به دیدار تو رفتم ، و همچنین به دیدار خیلی از جوان های دیگر.
    راستش را بخوهی می ترسم. من از شما جوانان می ترسم . نه برای خود، برای شما می ترسم . می ترسم از اینکه با این همه احساسات شاعرانه، بااین خیالات زیبا، با این روح پاک، زیر پای حقیقت بینان جسابگربیافتید. و احساس شما نادیده گرفته شود. می ترسم از اینکه با فلب پاکت اتان، با آنهمه آرمان گرایی در برابر سنگ دلان قرار گیرید و نا امید سر خورده شوید. من از شما جوانان می ترسم. نه برای خود ، برای شما می ترسم. دوست دارتان اردوخانی

  3. سلام
    اومدم بهتون سر زدم
    بازم ببینمتون تو انجمن زنده رود

  4. مردي در جهنم بود كه فرشته اي براي كمك به او آمدو گفت من تورا نجات مي دهم براي اينكه تو روزي كاري نيك انجام داده اي فكركن ببين آن را به خاطر مي آوري يا نه؟

    او فكر كرد و به يادش آمد كه روزي در راهي كه می رفت عنكبوتي را ديد امابراي آنكه او را له نكند راهش را كج كرد و از سمت ديگري عبور كرد

    فرشته لبخند زد و بعد ناگهان تار عنكبوتي پايين آمد و فرشته گفت تارعنكبوت را بگير و بالا برو تا به بهشت بروي.مرد تار عنكبوت را گرفت درهمين هنگام جهنميان ديگر هم كه فرصتي براي نجات خود يافتند به سمت تار عنكبوت دست دراز كردند تا بالا بروند اما مرد دست آنها را پس زد تامبادا تار عنكبوت پاره شود و خود بيفتد. كه ناگهان تار عنكبوت پاره شد و مرد دوباره به سمت جهنم پرت شد فرشته با ناراحتي گفت تو تنها راه نجاتی را كه داشتي با فكر كردن به خود و فراموش كردن ديگران از دست دادي .

    ديگر راه نجاتي براي تو نيست و بعد فرشته ناپديد شد . . .
    ممنون كه به من سر زدي و ياد داشت گذاشتي

  5. سلام جناب اردوخانی عزیز
    من شما را و یا شما مرا اتفاقا نمیشناسیم؟
    شما در زنده رود بودید ؟؟؟ یحتمل با نام «علی چی»
    چرا گفتم ؟
    آخه توی نوشته شما به کلمه انچوچک برخوردم . حس میکنم ارتباطات مشکوکی با وبلاگ علی چی دارید مخصووصا گوشه سمت راست بنر وبلاگتانشدیدا تابلو است .

    خیلی دوست دارم بیشتر باشما آشنا بشم . معذرت میخوام که یکی از نوشته های شما را بدون اجازه در وبلاگ گروهی خودمان کپی کردم . البته نام شما را نوشتم .
    آمریکایی ها حمله کردند را هم خواندم خیلی برام جالب بود .
    بازم بهتون سر میزنم

  6. من حس میکنم که دلم میخواد بنویسم !!!!(چه جمله ای شد )
    وقتی نوشته های نویسندگانی مثل شما را میخونم خیلی حال میکنم (شوشم حال میاد) !
    همین تا بعد …

  7. زمانی که به شما جوانان می نگرم ، یا می اندیشم، بهترین آرزو هایم برای شما است. و آرزو می کنم وقتی به سن من رسیدید، جوان های دیگر، قرزندان دیگران را با نگاه من ببینید، آنها را با عشق بنگرید ، و ذره ای از خودتان حس گنید. دیگر اینکه هر کدام از داستانهای من که برایتان جالب بود می توانید در سایت خودتان بگذارید. من هر لحظه هر چه احساس کنم بدون اینکه بیاندیشم دیگران در باره اش چگونه به داوری می نشینند می نویسم. کوشش نمی کنم قلم پردازی کنم. دوست دارتان اردوخانی

  8. هر کسی که توی نوشته هایش صداقت و صراحت داشته باشه منو یاد جلال ال احمد می اندازد. افرین به جسارت و پاکدلی همسرتان .


نظر شما در مورد این نوشته چیست؟

در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی یکی از نمادها کلیک کنید:

نماد WordPress.com

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

عکس فیسبوک

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

درحال اتصال به %s

دسته‌ها

%d وب‌نوشت‌نویس این را دوست دارند: