نگاشته شده توسط: ordoukhani | ژوئیه 15, 2007

خاطره یک نامه عاشقانه

              به  جوانان عاشق وطن ام

در داستانی به نام» داستان شیرین » نوشته ام که در زمان نوجوانی ام برای اغلب دوستان و همکلاسی هایم نامه عاشقانه می نوشتم. سالها از آن سالها گذشته ، حالا به جوانی  و نادانی ام ، به آن سالها و خاطرات ام  با تاسف می خندم. دلکش می خواند :قیل و قال کودکی ( جوانی ) بر نگردد دریغا .

میان آن نامه های عاشقانه که نوشتم خیلی ها را فراموش کردم، اما یکی از آنها را هرگز از یاد نمی برم، نامه عاشقانه ای بود که برای حسن نوشتم.

حسن پسر یک تاجر فرش در بازار بود ، که تا سن پنج – شش سالگی خوب می دید. ولی پس از آن، چشم هایش  شروع کردند به کور شدن، هر چه هم پیش این دکتر و آن دکتر بردند، چشم هایش بهتر نشد که هیچ بد تر هم شد. حسن از سه- چهار متری اشخاص را به صورت شبح می دید، از فاصله بیست سی سانتی متری اشخاص و اشیا بزرگ را می شناخت، نوشته برایش به صورت خطی سیاه بود، بدین خاطر نتوانست به مدرسه برود. صبح با پدراش به بازار می رفت، اغلب روزهای تعطیل و عصرها می آمد توی کوچه یک گوشه می ایستاد و بازی کردن ما را تماشا می کرد. ما را از  صدای مان می شناخت، با دویدن ما، یا افتادن توپ از این طرف به آن طرف ، سرش را به چپ و راست می گرداند.

حسن با من خیلی رفیق بود، همسایه دیوار به دیوار هم بودیم. من مرتب به خانه شان می رفتم. او خیلی با هوش بود و حافظه قوی ای داشت ، با قدی متوسط، چهار شانه  و خوش قیافه. اغلب می رفتم خانه شان هالتر می زدیم و می گفتیم و می خندیدیم. نان بیار کباب ببر بازی می کردیم ، او سریع تر از من دست اش را می کشید، یا روی دست من می زد. یادم  نمی رود من پانزده شانزده سال داشتم ، زمانی بود معرف شده بودم  که خوب نامه عاشقانه می نویسم . حسن دوسال از من بزرگ تر بود. نامه های عاشقانه ای که برای بچه ها می نوشتم برای حسن تعریف می کردم و با هم می خندیدیم و می گفتم چقدر برای نوشتن اش گرفتم .

یک روز یک نامه عاشقانه که به نطر خودم مفت نمی ارزید و سه زار ( سه ریال) ( تخم مرغ دانه ای نیم ریال یا یک ریال بود) برای نوشتن اش گرفته بودم برای حسن خواندم . حسن غمگین  سر برگرداند.

گفتم : … گشاد فواره فیضی این .. شعرها از حسین به مهین ، که  قد فسقلی اش سرو و لبش غنچه و موهاش مثل شب ، پشمش مثل نمد و …. قنبل غصه نداره. یک پس گردنی محکم به من زدو گفت: آخه تو نفهم بی شعور مثل خر که بگوزه نامه عاشقانه می نویسی و پول می گیری، ولی درد عاشق رو نمی فهمی، نمی دونی حسین چی می کشه، آخه الاغی مثل تو که عاشق نمیشه.

گفتم: … گشاد ،عنتری مثلا تو درد حسین رو می فهمه ، مگه عاشق شدی؟

گفت : آره عاشق شدم ، می خواستم بگم تو یک نامه واسه ام بنویسی ، ولی ترسیدم من رو همه  مثل بقیه بچه ها مسخره کنی و نامه ام رو واسه همه بخونی.

رفتم سراش را گرفتم و صورتم را بردم نزدیک چشمهایش گفتم : حسن جون، تو واسه من غیر از همه ای، واسه تو با دل جون می نویسم، پول هم ازت نمی خوام، آخه ما با هم نون و نمک خوردیم و رفیق چند ساله ایم، قول شرف میدم نامه ات رو واسه کسی نخونم و مسخرت هم نکنم ، حالا بگو ببینم  عاشق کی شدی.

گفت:قول مردونه میدی؟ بگو به جون مادرم ، به مرگ پدرم. باز هم  قول دادم و به جون مادرم به خاک پدرم قسم خوردم.

حسن  گفت: عاشق مریم دختر عموم ، آخه اونوقتی که چشمم می دید مریم تو قنداق بود، بعدش هم راه رفتنش رو دیدم ، بعدش کور شدم و دیگه ندیدم ، ولی همیشه صداش رو ، صدای پاش رو ، آوازش رو ، صدای خنده و گریه اش رو شنیدم ، رقصش رو ، چایی آوردنش رو بفهمی نفهمی دیدم ، به جون مادرم، زنده ام به این امید که بریم خونه عموم ، یا اونا بیان پیش ما ، من روز عید رو واسه خاطر مریم دوست دارم.

گفتم : بنویسم ، چی بنویسم؟ هر چی تو بگی می نویسم.

اشک اش سرازیر شد و گفت : بنویس مریم جون من تو رو خیلی دوست دارم، به اندازه از اول تا آخر دنیا ، هرچی بگم  کم  گفتم، آخه دنیا که اول و آخرش معلوم نیست. مریم جون می دونم مدرسه میری و مشق می نویسی و درس میخونی، دلم میخواد قلم تو بودم فقط می نوشتم ، عاشق توام ، تو اون کتابهات نوشته باشن که من تو رو خیلی دوست دارم…. مریم جون ، نمی دونم یادت میاد اون اولین کفش قرمزات ،اون جوراب سفیدات، اون پیرهن چین دارت، اون سنجاق سرات، اگه تو یادت نمیاد من همه اش یادمه ، اون چادر گلدار که مادرم واسه ات دوخته بود، آخ که تو چقدر نقلی بودی ، حالام حتما همون طوری منتها بزرگتر شدی، اون چادر دیگه واسه ات روسری شده. نمی دونم اقدس ( خواهرش که همسن من بود) بهت گفته یا نه ؟هر وقت که تو رو می بینم ، تو رو که نمی بینم ، سایه ات رو می بینم، در گوشی از اقدس می پرسم ، پیرهن تو چه رنگه ، کفشت چه رنگه ، رو سریت چه رنگه. یادت میاد دو هفته پیش توی حیاطتون بودیم ، اینها رو از اقدس پرسیدم. گفت جوراب پات نیست ، پیرهن گلدارت رو زدی بالا، نشستی لب حوض پاهات رو گذوشتی تو پاشوره . نگو که من بی حیام ، عاشق که حجب و حیا سرش نمیشه.

مریم جون : تو حجره بابام دست می کشم به فرشا، اون ابریشمی هاش رو، اوناییکه از هم نرم تره ، به خودم میگم خدایا ، میشه من تو، تو یک خونه زندگی کنیم، من خونه رو پر از این فرشا کنم، توی اتاق، توی راهرو، توی حیاط، رو پشت بون، پای بی کفش و جوراب رو اونا راه بری ؟ اصلا خودت بیای هر کدوم که خوشت امده ورداری.

مریم جون ، تو  حیاط گل بکاریم ، تو ببینی کیف کنی، من خوشحال باشم از کیف تو ، من که نمی بینم ، ولی تو ببینی و خوشبخت باشی، من ازخوشبختی تو مست بشم…

گفت: بخون ببینم چی نوشتی؟ خوندم. گفت اِه  از گل و بلبل و شمع و پروانه که ننوشتی. گفتم اول اینکه تو نگفتی. دوم اینکه گل رو گاو مثل خر می خورده ، براش هم فرقی نمی کنه گل باشه یا علف. بلبل هم عاشق گل نیست، هر وقت که راست می کنه یاد ماده اش میوفته و شروع میکنه به آواز خوندن، حالا نخون کی بخون. شمع و پروانه هم عاشق هم نیستن، پروانه از خرییت اش  خودش رو به هر آتیشی می زنه. این شعرای ما زر زیادی زدن، شعورشون نرسید که مثل تو هرچی حس می کنن بگن. هی از زبون گل و بلبل شمع و پروانه چرند گفتن، تازه پروانه و بلبل که عاشق مریم نیستن، تو عاشقشی ، تو بمیری اینی که تو گفتی  خیلی با حال بود، هیشکی تاحالا نگفته.

نامه به وسیله اقدس به مریم رسید . پس ازچند روز مریم جواب داد، من برای حسن خواندم.

نوشته بود: حسن جون ، نامه ات رو گرفتم، صد دفعه خوندم و گریه کردم و ماچش کردم، خوش به حالت که تو ابوالفضل رو داری که برات نامه بنویسه و پیش اش درد دل کنی ، ولی من هیچکی رو ندارم ، از همون بچگی دوستت داشتم، میدونی چیه ؟ تو دلم یک گوله سنگه، یک نامه عاشقانه مچاله شده ، این نامه رو نمی تونم صافش کنم و بخونم و واسه ات بفرستم ، فقط می گم دوست ات دارم .

بگذریم: در مدت چند ماه چند نامه رد و بدل شد، بعد زمزمه در گوشی تو خونه ، بعد دعوا مرافعه بین دو خانواده ، بعدش هم وقتی مریم کلاس سوم دبیرستان را تمام کرد با هم عروسی کردند.

گفتم حسن با پدرش تو بازار کار می کرد، یکی از فرش فروشهای معروف شد. در ضمن مریم پس از سه چهار سال  با همسرش آغاز به کار کرد ، و یکی از کارشناسان خوب فرش شد. حالا هم دو تا پسر یک دختر بین سی تا چهل سال دارند با یک دوجین نوه. یادم رفت بگویم مزد من از آن نا مه های عاشقانه که برای حسن نوشتم ، سالها استخوان قلم  قرمه سبزی و آبگوشت و خورشت قیمه بود.

این داستان را برای حسن و خانواده اش پیش از چاپ در کتابم به  نام اِوآ  خواندم، و با اجازه آنها چاپ کردم.


پاسخ

  1. تا حالا شده برا کسی نامه بنویسی و خودت تو این نامه نگاریها عاشق طرف بشی. ؟

  2. سیامک جان: بله عاشق همه اشون. الان که نوشته تو را می خوانم ، فکر می کنم با همه بد جنسی هایمان چقدر پاک بودیم.

  3. سلام
    اردوخانی عزیز من مثل شما نویسنده نیستم از اینکه به نام شما را مینویسم خواسته خودتان است زیر عکستان نوشتید دیگر به کسی نوکرم و چاکرم نمی گویید بگذریم اما در مورد عاشقی من به عشق معتقد نیستم .مرحوم شریعتی میگوید ،خدایا هرکه را دوست داری عشق را به او بیاموز و هرکه دوست تر میداری به او بچشان دوست داشتن از عشق بالا تر است

  4. چقدر این داستان زیبا بود…

  5. هوفی مهربان: آنان که به دور محوری جمع اند به هم نزدیک ترند. عشق وسیله است برای به هم نزدیک شدن . عاشق یکی گشتن خود چرستی و تصاحب است. اما اگر همه را عاشقانه بنگریم، عاشق حقیقی هستیم. اگر از کوچک ترین چیزی غرق در لذت و خوشحالی می شوی ، اگر از دیدن یک زیبایی مست می شوی ، عاشقی. مهر تو به من آگر عشق نگویم ، چه بگوییم ؟ در مورد روان شاد شریعتی (و امثالش ) او ما را گول زد. در این مورد به هیچ قیمت نمی خواهم وارد بحث شوم. می بوسمت اردوخانی.

  6. آقای رسول نمازی: ما از پدر و مادری (تاریخی) علیل زاده شده ایم، اگر آنها را نخواهیم آن طور که بودند نپذیریم، چه کنیم؟ اندیشیدن ، فارق از خود اندیشیدن مشکل تر از هر کاری است . وبلاگت را دیدم و خواهم دید ، برایم آموزنده است .اگر آمدی بروکسل با من تماس بگیر خوشحال می شوم. من مانند گاو پیشانی سفید ام . نمیدانم با آرامش دوستدار( فیلسوف مقیم کلن) آشنا هستی یا نه. بی شک کتاب هایش برایت جالب خواهد بود.


نظر شما در مورد این نوشته چیست؟

در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی یکی از نمادها کلیک کنید:

نماد WordPress.com

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

عکس فیسبوک

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

درحال اتصال به %s

دسته‌ها

%d وب‌نوشت‌نویس این را دوست دارند: