باور کنید!
امروز 6 ژوئیه 2007. دیشب خواب دیدم : در محلی مانند کافه یک ایستگاه قدیمی قطار هستم . سالنی بزرگ با کف موزاییک چهار گوش به رنگ کرم رنگ و رو رفته ، بعضی ترک خورده لک برداشته. سقف بلندِ کمی تو رفته با تصویری از یکی از مقدسین ، با دوازده تا فرشته به دورش به رنگهای گوناگون . دیوار کرمِ رنگ باخته ، پیشخوانی چوبی کهنه به رنگ قهوه ایی ، باچند شیر آبجو، شیشه های گوناگون مشروب با تعداد زیادی لیولن خالی در قفسه ای پشت پیشخوان. پنجرهایی به فاصله بیش از یک متر از کف زمین به بلندی سه متر کم و بیش ، بالایشان قوصی، با تصاویری به رنگهای گوناگون از فرشتگان و مقدسین مسیحی ، اسلام ، بودایی، با نوشته هایی به لاتین و فارسی و عربی. به فاصله های دو متر از هم . میانشان آینه های کدر شده لک برداشته ، تقریبا به بلندی پنجرها ، و میز و صندلی فکسنی ، چسبیده به دیوار نمیمکت چوبی . ساعت دیواری به قطر سی سانتیمتر بالای پیشخوان که معلوم نبود چه زمانی به خواب رفته. آکهی های تبلیغاتی پیش از جنک دوم . یکی که توجه مرا جلب کرد آکهی کارخانه Chicoree ( این اگهی را دارم)
مشکل می توانم آنچه را در خواب دیدم بازگو کنم. پشت میزی نشسته بودم و سر به اطراف می گرداندم ، با تعجب و تحسین ، غمگین ، فارق از خود محو تماشای این مکان بودم .
پشت میز های دیگر مردان زنان ، یک نفر دو نفر با لیوانی نیمه پر از آبجو لم داده بودند . گویی مست بودند.
در این حال که وصف اش را گفتم زنی لاغر وکوتا قد ، با چمدان کوچکی که به دنبال خود می کشید ، کودکی شیر خوار که جلوی سینه اش بسته بود ،با پیراهنی پر چین گشاد به رنگ کرم تا زیر زانویش ، با نقشهای سیاه، و نیم چکمه ای به رنگ فهوای رنگ رو رفته وارد شد، جلوی یک یک میز ها ایستاد، سپس آمد روی صندلی جلوی میز من نشست و گفت : با اجازه شما
از دیدن چهره این زن به خود لرزیدم . زنی حد اکثر بیست سال ، صورتی سه گوش استخوانی، بینی کوچک نوک تیز، چشمانی سیاه و درشت عمیق ، ولی آنچه سبب لرزش من گردید این بود که صورت و زیر گلوی و پیشانی و بینی زن، بازوان و دستهایش تا سر انگشتان پر از خالکوبی ریز به رنگهای سیاه ، زرد، بنفش … بود . مانند کودکی که قلم های زنگارنگ را در دست گرفته، و با عصبانی ات و تنفر مدتی دراز صفحه کاغذی را خط خطی کرده . هیچ نقش مشخصی در این نقشها نبود، و شاید بیش از یکی دو میلی متر بین خط ها پوست سپید زن دیده نمی شد.
مردی کم و بیش پنجاه سال ، با موهای بلند ژولیده، صورتی سرخ ، شکم برآمده، پیراهنی سپیدی که یقه اش تا بالای شکم اش باز بود، شلوری سیاه ، با پیش بند سپید چرکی از کمر تا سر زانویش، سر میز ما آمد و بدون سلام گفت: چه چیزی می نوشید ؟ من نگاهی به زن گردم . او گفت: یک قهوه . من گفتم: من هم به همچنین. پس از دقایقی مرد با دو فنجان قهوه آمد. من پول دو قهوه را دادم به زن گفتم : یا اجازه شما. وقتی زن خواست قهوه اش را بنوشد فکر کردم ممکن است قهوه داغ روی کودک بریزد، بدین جهت به زن گفتم : اگر میخواهید کودک را به من بدهید تا بتوانید راحت تر قهوه اتان را بنوشید. زن بچه را که خواب بود به آرامی ازبغلش در آورد، بلند شد و کودک شیر خوارش را به من داد.
بار اول از دیدن زن در درون لرزیدم. اینبار با دیدن کودک از درون بیرون لرزیدم .صورت و دستها و پاهای کودک هم مثل مادرش خالکوبی شده بود. لحظه ای درد و زجر کودک را در وجود خود احساس کردم .با تنفر به زن نگریستم . زن در چشمان من نگاه کردو آرام گفت : شما هم ، حتی شما هم نشناخته ، نداسته مرا محکوم می کنید.
از کردار خود پشیمان در حالیکه بچه را با یک دست به سینه می فشردم از جایم بر خواستم ،با پوزش پیشانی و میان موهای سیاه زن را بوسیدم. زن بر خواست، دو دست اش را به دور کمر من حلقه کرد و فشر دو فشرد و فشرد . لبان من همچنان بر میان سر زن بود.
مدتی گذشت ، چه میدانم چه مدت. ما دیگر در آنجا نبودیم .من با سایه لبانم رخ کودک را می بوسیدم ، وبا سایه انگشتانم کودک را قلقلک می دادم . مادر و کودک می خندیددند. در میان خنده مادر من بر و پیشانی او بوسه می زدم . کودک در خواب بود. من این را آرام کفتم. مادر غمگین ،چشم بر دهان من دوخته ، گویی راز دل او می گویم.
جلاد محکومی را با شلاق می زد
محکوم ، در سکوت درد می کشید
شلاق خونین ، ناله های جانسوز می کرد.
با هر بالا و پایین آمدنی
فریاد می زد ، فریاد می زد.
این بار ، محکوم از رنج شلاق شکنجه می شد
فریاد میزد ، فریاد می زد
جلاد بیشتر میزد . و، شلاق زنان
همچنان قهقهه میزد، قهقهه می زد
کودک در آغوشم ، یک دست زن به کمر من، به شن زاری با پستی و بلندی رسیدیم . شب بود . آسمان آبی و پر ستاره ، ماه پس بلندی های شن زار مخفی بود. من روی شن ها به پشت دراز کشیده بودم . زن دراز کشیده کنار من سر بر روی بازوی دست چپم داشت. یک کمی سرد بود. نمی دانستیم کودک کجاست. احساس نگرانی هم نمی کردیم . ستاره ها بال زنان تا نزدیک صورت امان میامدند ، ما آ نها را می گرفتیم و رها می کردیم. آهنگ به هم خوردن بال اشان ما را به رقصیدن دعوت می کرد. کودک از سر تپه ای به پایین غلطید و در آغوش مادر افتاد. نسیم ملایمی میوزید. شن ها مانند لحافی از حریر روی ما را گرفتند. احساس کرمای دلچسبی داشتیم. این چنین در کنار یکدیگر به خواب رفتیم.
با اولین تابش خورشید از خواب بیدار گشتم . دیدم یک ذره شن روی ما نیست . کودک کنار زن در خواب می خندد. مادر لبخندی بر لب مژه نمناک بر هم دارد. کمترین جای خالکوبی شده در هیچ یک از دو نیست. در عوض جای بوسه های من همچو سایه ای بر رخ کودک و پیشانی مادر دیده می شد.
نمیدانم در باره من و خواب ام چگونه به داوری می نشینید، یا مرا روانکاوی می کنید .
«باور کنید» من دیشب این خواب را دیدم
توضیح: از شیکوره ( اگر اشتباه نکنم کاسنی) به جای قهوه استفاده می شد. من به یاد دارم تا همین دهه هفتاد هم بعضی از مردم با قهوه مخلوط می کردند. من باره ها نوشیدم و چیز بدی هم نیست. برای آگاهی بیشتر به کوگل مراجعه کنید.
سلام ممنونم از وبلاگ خوبت مرسی منتظر شما هستم
By: ایمان on ژوئیه 9, 2007
at 6:36 ب.ظ.
سلا خوبی ممنونم از اطلاعات مفیدتون مرسی منتظر شما میمونم به منم یه سر بزنید واگر خواستی برام یادگاری به جا بگذارید
By: سیما on ژوئیه 9, 2007
at 6:42 ب.ظ.
سلام این همه اطلاعات از کجا اوردی ؟
ها ناقلا؟
By: مامانی on ژوئیه 9, 2007
at 6:43 ب.ظ.
ایمان درود:تمام عشق ها الکی شروع میشه، بعد افتاد مشکلها.
سیما درود : خواستم یادگاری بنویسم ، ولی در درخت زیبایی که کاشته بودی جایی پیدا نکردم برای یادگاری نویسی.
مامانی درود: باور کن خودم هم نمی دونم . شاید من هم مانند همه شما هموطنانم خیال پردازم ، این هم به دخیالم آمد و نوشتم. ناقلا چو ناقلا ببیند خوشش آید.
دوستدار همه شما اردوخانی
By: شوخی و جدی on ژوئیه 10, 2007
at 8:11 ق.ظ.