نگاشته شده توسط: ordoukhani | جون 27, 2007

نامه ای از دوست دیوانه ام . درد دل در سکوت

نامه ای از دوست  دیوانه ام . درد دل در سکوت

دوست مهربانم درود بر تو. امیدوارم شاد و سلامت باشی . به گفته خودت به چرند نویسی ادامه بدهی. یک ماهی می شود که از بیمارستان روانی ، دیوانه خانه ، بیرون آمده ام با یک نامه امضا شده چند روان شناس و روانکاو که من سا لم هستم . کمتر کسی تصدیق سلامت عقل دارد.رئیس شرکتی که در آن کار می کنم خودش آمد و مرا به خانه برد. از روز بعد آغازبه کار کردم . میدانی که کار  من  برنامه ریزی کامپیوتر است . خیر سرم مهندس هستم.

نا امید و غمگین ، سر خرده ، اسیر، اسیر خود ،  دپرسیو ، با ترس و لرز، با حالی نزار شکسته به بیمازستان روانی رفتم . پس از مدتی ، آزاد ، آزاد از خود بدون ترس و نگرانی از بیمارستان بیرون آمدم . انسانی دیگر شدم . از سخن گفتن و شنیدن بیزار گشتم ، من آنچه می شنوم، و آنچه می خواهم می گویم در سکوت. اما همه موجودات با من سخن می گویند، من با آنها درد دل می کنم. دیوانه بودم . دیوانه دگر شدم. دیگر بر روی صندلی نمی نشینم ، صندلی مرا پدرانه روی زانوی خود می گیرد، گرمای و مهر این پدر را احساس می کنم، برایم داستان می خواند . من با شنیدن داستان هایش ز خود رها می شوم  . بهترین ، شجاع ترین ، مهربان ترین قهرمان داستانش می شوم. این قالی ،وقتی به آن می نگرم ، دستهای ظریفی را می بینم که آن را بافته اند . چشمهای زیبایی را می بینم  که به آن می نگرند. این دستها ، این چشمها، تارو پود این قالی با من از روز ازل می گویند. تو چه میدنی آنها چه می گویند.

سالها از روی سنگ های کوچه و خیابان پا گذاشته ام.آنها را لگد کرده ام ، اکنون با آنها حرف می زنم . آنان مرا ترانه خوانان دوش به دوش می برند .

این دیوارهای آجری خانه ها به یک به یک اشان درود می گویم . این بند بندش اشان ، می دانی به من چه می گویند؟ آنها می گویند: ما آجرها را در بند کشیده ایم و خود رنج می بریم که در بند ایم .

ابن جام !  جام بر دهانم بوسه می زند. من شهد وجودش را می نوشم.

 این بشقاب ، هرچه دارد به من هدیه می کند. …

عارفی کو که کند فهم زبان سوسن   تا بپرسد که چرا رفت و چرا باز آمد.

دوست مهربانم: نگو که تو دیوانه ای و شرم بر تو باد . شرم بر عاقلان. ما را ز دیوانگی شرمی نیست.

اکنون همه چیز برای من روح دارد. تجلی روح انسان را در ساختار اشان می بینم . این دستگاه های گوناکون را می گویم که ما بدون آنها هیچ ایم. آنان نیروی گویایی دارند. گیاهان ، حتی یک برگ خشک زبان دارد. سنگ ها  حتی سنگ ریزه ها زبان دارند. غبار هم سخن می گوید. این اشیاءهر کدام سخن گویند. این ها با هم سخن می گویند. از راز پنهان می گویند.  در ازل چه بودند واز کجا آمده اند و  چه هستند. باید یوانه بود تا زبان آنها را درک کرد. این انسان های عاقل اند که زبان یکدیگر را نمی فهمند و با یک دیگر سر جنگ دارند. خنجر را با سینه کاری نیست.  شمشیر را با سر سودایی نیست .گلوله را با سینه چه کار. ما دیوانه ها و این اشیا  زبان همدیگر را خوب می فهمیم با یکدیگر دوست ایم.

 راستی این واژها که در طول تاریخ از دهان ما بیرون آمده اگر هرکدام به اندازه غباری هجم داشت، هستی از این واژه ها پر شده بود. چرا این انسان ها کم میاندیشند و پر می گویند؟ چرا در سکوت جذب وجود یکدیگر نمی شوند.

 من دیگر حرف نمی زنم . از همکارانم با نامه ای خواستم  که با من حرف نزنند، و از من سوالی نکنند، مگر در مورد کار مان ، چه بهتر است که آن را هم بنویسند. من با لبخندی در نگاهشان، در حرکت دست اشان ، در چشم هایشان ، در راه رفتن اشان  به آنچه در دل دارند آگاهی میابم.

 دوست مهربان: به دیدنم بیا. درود نگو درودات را در نگاهت می خوانیم . حالم امان را نپرس ، سخنی نکو. ما صدها سخن از لب خندان تو می شنویم.  دست نده، در آغوشم مگیر ، روح امان با نگاه هم آغوش می شوند. ساکت  بنشین . غذایی با هم می خوریم ، جامی شراب می نوشیم ، به سلامتی یکدیگر. به سلامتی جام و می اش ،که این نشکند  تا آن نریزد. به پایداری تاکستان ، که طوفان و خشک سالی  نشود و پر بار بماند.با لبخندی  به هم می نگریم. آهنگ پیانوی SERGIE RACHMANINOV  را می شنویم . ما این لحظات را با تو گرامی می داریم .

راستی اگر زنی را اینجا دیدی تعجب نکن، به او درود مگو، او جواب تو را نمی دهد. چون کرو لال است.  ما در سکوت به دور هم کی گریم . با  اشاره ، با لبخندی ، با اخمی ، با نوازشی ، با  تکان دادن سر و گردن ، با چشمکی ، با دستهایمان ، با هم هزارن سخن می گوییم .

بخند به دیوانگی دوست ات بخند. دیشب هوا گرم بود ، مژه بر هم نهاده روی تخت خواب افتاده بودم . آمد با دست اش پشت چشم مرا باد زد.این آمدن اش، این باد زدن اش، خود یک سخن بود، سخن عشق. راستی چه گفت شمس تبریزی با مولانا که آن چنان دیوانه اش کرد ؟ هیچ. حضور وجود شمس  بود که مولانا را چذب وجود شمس تبریزی کرد.

 این زن را در دیوانه خانه دیدم. آن زمان همچو من بود، این زمان همچو من گشت.در نخستین نگاه اش، نگاه عصبی و درنده، نگاه نگران و آشفته اش دریایی پر تلاطم دیدم. من که شنا نمی دانستم ، پای به در یا نهادم . با عزمی راسخ دل به دریا زدم . دریا  با موج های سهمگین اش مرا به میان خود کشید. در او غرق شدم ، او در من غرق .  من طبیب و داروی او گشتم ، او طبیب و داروی من. چون دیدم او را به دنیای پر هیاهوی ما راهی نیست، به دنیای سکوت او رفتم . 

اولین بار که دیدم اش روی نیمکت باغ بیمارستان نشسته بود، با چشمانی وحشت زده و نگران به من می نگریست.کنارش نشستم ، دست اش لب نیمکت بود. با انگشت نشانم پشت دست اش را نوازش کردم. دستش را کشید و نگاه  غضب آلودی به من کرد و موهایی که روی صورتش افتاده بود پشت گوشش پنهان نمود و سرش را با عصبانی ات تکان داد و مو پریشان کرد. خندیدم، ابرو در هم کشید و در چشمان ام نگریست و برخاست. با  دست اشاره به نشستن اش کردم . با فاصله نشست. خم شدم چند تلنگر بر زانویش زدم . پیراهن اش را روی زانویش کشید و خودش را جمع کرد و سر به طرف دیگر برگرداند. بر خاستم و  آن طرف نیمکت نشستم .  در چشمان اش نگریستم، دنیایی پر از غم و درد ، همراه با خاطراتی زجر آور و تحقیر کننده در آن دیدم . درد و غم او را یکباره در وجودم احساس کردم . درد و غم خود فراموش نمودم. از لب نیمکت خود را به زمین انداختم . چهره در هم کشید. دست به طرف اش  دراز کردم تا دست ام را بگیرد و برخیزم . با شک و تردید دست یه طرفم آورد . دست اش را گرفتم و نوازش کردم. بدون اینکه دست اش را بکشد با نگاهی اشک آلود مردد در چشمانم خیره شد. آهسته داست اش را بوسیدم . بر خاستم کنارش نشستم ، موهایی پریشانش را پشت گوشش پنهان کردم وسرش را نوازش کردم. سر خم کردو بر شانه ام نهاد . این چنین دفتر عشق گشودیم .

دوست مهربانم : این ها را گفتم تا دیگر پرسشی در باره او از من نکنی ، حتی در درون ات.  بیا : بیا تا زیباترین شعر ها را در چهره هم بخوانیم . بیا با هم در سکوت درد دل کنیم.   31  ژوئن 2004   سلام روسپیان

 


پاسخ

  1. +++ بسم الله الرحمن الرحيم +++
    اول سلام
    من يه دوستم

    وبلاگت رو ديدم، جالبه. ولي اگه مي خواي جالبترش کني:
    – مطالب مفيد و اونايي که نظر رو جلب مي کنه بيشتر بگذار
    – مطالب بروز بگذار
    – سعي کن مطالب پر حجم وبلاگت(مثل عکس، آهنگ و …) رو کم کني تا با سرعت اينترنت ايران همخواني داشته باشه و وبلاگت زودتر نمايش داده بشه.
    – براي وبلاگت آمارگير بگذار تا هم خودت و هم ديگران تعداد بازديدها تو ببينند. (من persianstat.com رو پيشنهاد مي کنم)
    – وبلاگت رو به معروفترين موتور هاي جستجو معرفي کن.

    — بازم به وبلاگ نويسي ادامه بده —

    =====

    مطالب جديد وبلاگ من:
    + مي دوني چقدر مي توني باکت رو پر کني؟(جدول سهميه بندي سوخت 1386/4/6)
    + خانه و ماشين خود را از آسمان ببينيد (بدون نرم افزار)
    + معرفي وبلاگ به معروفترين موتورهاي جستجو
    + کد شماره پلاکهاي جديد ايران
    تقريبا هر چند روز يه مطلب مي نويسم

    =====

    – – – ((( EmRa.Dom.IR ))) – – –

    امضاء: عمرا ☺ 1386/4/6

    کل حجم وبلاگم 300 کيلو بايته

    دنبال دوستان خوب براي وبلاگم مي گردم. وبلاگ شما دوست داره، دوست وبلاگ من بشه؟
    ^ دوستای امروز وبلاگم در ساعت 24 به پیوندها اضافه می شوند و این تازه اولشه … ^
    اگه کلبه درويشي ما را قابل مي دوني، روي «وب سايت» که اين پايينه کليک کن

  2. به نام خداوند جان و خرد. دوست مهربان ، هرچند دستی از دور به آتش دارم ، ولی با تمام وجود با شما همسوزم . برای بهتر نوشتن نهایت کوشش خودم را می کنم ، ولی لز گوزه همان برون آید که در اوست. و از اینکه مرا به کلبه خود دعوت کردی سپاسگذارم. اردوخانی

  3. درود مجدد بر آقای اردوخانی

    من آدرس وبلاگتون رو گذاشتم تو وبلاگم . اگه باعث ناراحتی میشه بفرمایید تا از اونجا

    حذفش کنم .

    ایّام به کام .

  4. سیاوش مهربان. این نهایت مهر دوستان است که اشتباهات مرا یاد آوری کنند. ترسم از این است که اشتباه نوشتن عادت گردد ، این چنین زبان سعدی و فردوسی به دست فراموشی سپرده می شود. من از جنوب شهر تهران میایم، زبان من در زمان نوجوانی و جوانی زبان جاهلی یعنی آدمهای بی فرهنگ که تمان ثروت فرهنگی اشان سه تا کاف بوده است، اکنون که به آن دوران می نگرم میبینم از چه لجن زاری بیرون آمده ام ، متاسفانه شاهدم که جوانهای تحصیل کرده کوشش می کنند برای عامیانه سخن گفتن ، زبان آدمهای بی فرهگن را رواج دهند. بازهم نهایت مهر تو است که سایت مرا در سایت خود قرار دهی، و چنانچه وقت کردی اشتباهات مرا یاد آوری کنید. رویت را می بوسم اردوخانی


نظر شما در مورد این نوشته چیست؟

در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی یکی از نمادها کلیک کنید:

نماد WordPress.com

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

عکس فیسبوک

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

درحال اتصال به %s

دسته‌ها

%d وب‌نوشت‌نویس این را دوست دارند: